eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهاردهم لبخند تلخی زد و گفت:
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] +راضی به زحمت نبودم! - برو مسخره خداحافظ! + یا علی! وقتی به فاطمه گفتم از خوشحالی پر درآورد. انگار دنیارو بهش دادن! حدود یه ساعت بعد حوالی هشت بود. دوباره حاجی زنگ زد. جواب دادم موبایلمو. + جانم حاجی، شده سه هفته ان شاءالله؟؟ - مزه نریز! فضارو مثبت کن حرف دارم! از فاطمه جدا شدم و اومدم توی اتاقم و فضارو براش مثبت اعلام کردم. حاج کاظم گفت: - برنامه ت چیه برای دو هفته با وضعیت خاکستری که دیروز عاصف اومد خونه مادرت برات اعلام کرده؟ + نمیدونم حاجی! احتمال قوی برم مشهد، زیارت. چون دلم برای آقام امام رضا تنگ شده خیلی! نیاز به آرامش دارم، نخواه که توی تهران تفریح کنم. - ببین عاکف! نباید زیاد لفت بدی! دو هفته رو بگذرون! نمی دونم چطور، ولی فقط بگذرون سریعتر و بیا تهران و باش اداره. یه نامه هم مینویسم تا چند دقیقه ی دیگه میدم مجتبی کفتر برات بیاره. فعالً یا علی! بزارید براتون سریع بگم مجتبی کفتر کیه؟! مجتبی کفتر اسم یکی از بچه های خودمونه که نامه های فوق سری و محرمانه رو معمولا اون میبره. چون توی عملیات ها و یا خیلی از جاهای دیگه هر چی هم بخواییم از تلفن و خط امن و فضای امنیتی اداره استفاده کنیم بازم به ریسکش نمی ارزه! مثال موقع دستگیری ریگی، نیم ساعتی توی هماهنگی ها و تصمیم گیری ها، خلل ایجاد شد. اونم برای این بود که از تلفن استفاده نکنیم چون باید نامه رو دستی میبردیم و جواب میگرفتیم از اون مسئول! یه ربع بعد نامه رو آورد خونه مون. دیدم پشت نامه مهر فوق سری خورده. بازش کردم دیدم حاجی نوشته: - بسم الله. اما بعد... بچه های برون مرزی دارند روی تیمی که قراره بهت ضربه بزنن کار میکنند. برادرامون هم توی واحد اطلاعات حزب الله تونستند توی سرویس جاسوسی موساد نفوذ کنند. اونها پرده از ترور تو برداشتند و بهمون خبر دادند. منتهی نگران نباش! طبق آخرین خبری که تا همین حالا دارم والان دارم این نامه روبرات مینویسم، قراره شورای اطلاعاتی تشکیلات خودمون درایران تصمیم بگیره که تیم حریف بیاد ایران برای ترور تا ببینیم با چه کسانی ارتباط میگیرن و بعد ما بزنیمشون و یا اینکه بچه های حزب الله بهشون اونجا ضربه بزنن. به یه سرنخ هایی رسیدن، ولی هنوز معلوم نیست که قرار هست چه اتفاقی بیفته. تمام/ بہ قلــم🖊: ... [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] حدود 10 دقیقه بعد طهماسبی وَ داوودی دکترو سوار ماشین کردن فورا از خونه خارج شدند. اونا که رفتن، چنددقیقه بعد عاصف اومد بالا.. دیدم تویِ خودشه! بهش گفتم: +پاشو خودت و جمع کن ، برای من ادا اصول در نیار. حوصله این مسخره بازیارو ندارم. _باشه.. شما راست میگی. +تموم کن این رفتارو ! _باشه من تموم میکنم، اما میشه بگی چرا جوری پیش رفتی که انگار کم مونده بود دست عزتی رو ببوسی. عه عه عه! مرتیکه مزخرف میگه فامیلیم محمدی هست. آره ارواح عمت! +عاصف !!! _آقاعاکف!! + هیسسس.. چیزی نگو. هیچچی نمیخوام بشنوم. این بار صدام و بردم بالا، خیلی جدی بهش گفتم: +آقای عاصف خان! خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم؛ اگر بخوای از دستورات سرپیچی کنی، یا اینکه از همین حالا بخوای روی نظرات من حرف اضافی بزنی، یا بخوای دست و پاگیرم بشی، همین الآن دارم جلوی خودت بهت میگم که گزارشت و مینویسم، مستقیم میدم دست حاج هادی مدیرکل بخش ضدجاسوسی! پسر تو چرا انقدر کم عقل شدی؟ من مگه کاری میکنم که برضرر کشور یا سیستم امنیتیمون باشه؟ بعدشم به تو ربطی نداره که من چه کاری میکنم یا چه کاری رو نمیکنم. تو تحت امر منی! از من دستور میگیری، پس حق نداری حرف اضافی بزنی! _چشم. من خفه میشم.. حالا خوبه؟ +نمیخوام خفه بشی. میخوام حرف بزنی، اما درست حرف بزنی. مگه تازه کاری که این چیزارو ندیده باشی؟ _تازه کار نیستم، اما حداقل منم درجریان بزار. +دلم نمیخواد. مشکلی داری؟ دیدم داره نگام میکنه.. معلوم بود تعجب کرده! گفتم: +یه سوال.. به من اطمینان داری؟ با تو هستم.. چرا جواب نمیدی؟ داری یا نه؟ _ بله که دارم ! ولی... +ولی نداریم. ان قلت نیار برام. من نمیزارم حیثیت کاریم، و از همه بالاتر امنیت کشورم و این مردم به خطر بیفته. تو از من دستور میگیری، پس برای من تعیین تکلیف نکن پسرجان. هنوز مونده تا خیلی چیزارو بفهمی. _میدونم. ولی حداقل به من بگو چرا گذاشتیش بره. ما حکم داشتیم برای بازداشت این آدم.. من توی خونت بهت گفتم اون زنی که همراه این آدمه ظارها مشکل دارهست.. از این آدم نه باز جویی کردی، نه ازش چیزی پرسیدی !! +آخه چیزی نبود که. باید بی خیال میشدیم. تموم کن بحث و ! همین !! بعد از این بحثی که بین منو عاصف پیش اومد از اون طبقه زدم بیرون و رفتم داخل حیاط خونه امن کمی قدم زدم. یه نسیم خنکی به صورتم خورد تا اینکه کمی سرحال تر شدم. صدای اذان صبح از ماذنه ی مسجد اون منطقه بلند شده بود. تا انتهای اذان داخل حیاط موندم و قدم زدم.. بعدش برگشتم بالا نماز صبح رو خوندم، یه ربعی هم مشغول مناجات و دعا شدم. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهاردهم اتفاقي افتاده؟ رفتم تو اتاق، سر کمد و علي هم به د
[• 📚•] سه ماه قبل از تولد دو سالگي زينب... دومين دخترمون هم به دنيا اومد. اين بار هم علي نبود؛ اما برعکس دفعه قبل، اصلا علي نيومد... اين بار هم گريه ميکردم؛ اما نه به خاطر بچهاي که دختر بود، به خاطر علي که هيچ کسي از سرنوشت خبري نداشت. تا يه ماهگي هيچ اسمي روش نگذاشتم... کارم اشک بود و اشک... مادر علي ازمون مراقبت مي کرد. من مي زدم زير گريه، اونم پا به پاي من گريه مي کرد. زينب بابا هم با دلتنگيها و بهانه گيريهاي کودکانهاش روي زخم دلم نمک مي پاشيد. از طرفي، پدرم هيچ سراغي از ما نمي گرفت. زباني هم گفته بود از ارث محرومم کرده. توي اون شرايط، جواب کنکور هم اومد... تهران، پرستاري قبول شده بودم. يه سال تمام از علي هيچ خبري نبود. هر چند وقت يه بار، ساواکيها مثل وحشيها و قوم مغول، ميريختن توي خونه همه چيز رو به هم مي ريختن... خيلي از وسايل مون توي اون مدت شکست. زينب با وحشت به من مي چسبيد و گريه مي کرد. چندبار، من رو هم با خودشون بردن؛ ولي بعد از يکي دو روز، کتک خورده ولم ميکردن... روزهاي سياه و سخت ما ميگذشت. پدر علي سعي ميکرد کمک خرج مون باشه؛ ولي دست اونها هم تنگ بود. درس مي خوندم و خياطي مي کردم تا خرج زندگي رو در بيارم؛ اما روزهاي سخت تري انتظار ما رو مي کشيد... ترم سوم دانشگاه، سر کلاس نشسته بودم که يهو ساواکي ها ريختن تو... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن. اول فکر مي کردم مثل دفعات قبله اما اين بار فرق داشت. چطور و از کجا؟ اما من هم لو رفته بودم. چشم باز کردم ديدم توي اتاق بازجويي ساواکم، روزگارم با طعم شکنجه شروع شد. کتک خوردن با کابل، ساده ترين بلايي بود که سرم مي اومد! چند ماه که گذشت تازه فهميدم اونها هيچ مدرکي عليه من ندارن. به خاطر يه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشيده بود؛ اما حقيقت اين بود. هميشه مي تونه بدتري هم وجود داشته باشه و بدترين قسمت زندگي من تا اون لحظه... توي اون روز شوم شکل گرفت. دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجويي بردن... چشم که باز کردم علي جلوي من بود. بعد از دو سال که نميدونستم زنده است يا اونو کشتن. زخمي و داغون... جلوي من نشسته بود. يا زهرا! اول اصلا نشناختمش. چشمش که بهم افتاد رنگش پريد... لب هاش مي لرزيد. چشمهاش پر از اشک شده بود؛ اما من بي اختيار از خوشحالي گريه مي کردم. از خوشحالي زنده بودن علي، فقط گريه مي کردم؛ اما اين خوشحالي چندان طول نکشيد... اون لحظات و ثانيه هاي شيرين جاش رو به شومترين لحظه هاي زندگيم داد. 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
🍃📿 🔸 فَتِلْكَ وَاللَّـهِ النَّازِلَةُ الْكُبْری وَ الْمُصیبَةُ الْعُظْمی، لامِثْلُها نازِلَةٌ، وَ لابائِقَةٌ عاجِلَةٌ اُعْلِنَ بِها، كِتابُ اللَّـهِ جَلَّ ثَناؤُهُ فی اَفْنِیتِكُمْ، وَ فی مُمْساكُمْ وَ مُصْبِحِكُمْ، یهْتِفُ فی اَفْنِیتِكُمْ هُتافاً وَ صُراخاً وَ تِلاوَةً وَ اَلْحاناً، وَ لَقَبْلَهُ ما حَلَّ بِاَنْبِیاءِ اللَّـهِ وَ رُسُلِهِ، حُكْمٌ فَصْلٌ وَ قَضاءٌ حَتْمٌ. «وَ ما مُحَمَّدٌ اِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ اَفَاِنْ ماتَ اَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی اَعْقابِكُمْ وَ مَنْ ینْقَلِبْ عَلی عَقِبَیهِ فَلَنْ یضُرَّ اللَّـهَ شَیئاً وَ سَیجْزِی اللَّـهُ شَیئاً وَ سَیجْزِی اللَّـهُ الشَّاكِرینَ». (۶) اَیها بَنی قیلَةَ! ءَ اُهْضَمُ تُراثَ اَبی وَ اَنْتُمْ بِمَرْأی مِنّی وَ مَسْمَعٍ وَ مُنْتَدی وَ مَجْمَعٍ، تَلْبَسُكُمُ الدَّعْوَةُ وَ تَشْمَلُكُمُ الْخُبْرَةُ، وَ اَنْتُمْ ذَوُو الْعَدَدِ وَ الْعُدَّةِ وَ الْاَداةِ وَ الْقُوَّةِ، وَ عِنْدَكُمُ السِّلاحُ وَ الْجُنَّةُ، تُوافیكُمُ الدَّعْوَةُ فَلاتُجیبُونَ، وَ تَأْتیكُمُ الصَّرْخَةُ فَلاتُغیثُونَ، وَ اَنْتُمْ مَوْصُوفُونَ بِالْكِفاحِ، مَعْرُوفُونَ بِالْخَیرِ وَ الصَّلاحِ، وَ النُّخْبَةُ الَّتی انْتُخِبَتْ، وَ الْخِیرَةُ الَّتِی اخْتیرَتْ لَنا اَهْلَ الْبَیتِ. 🔹 بخدا سوگند که این مصیبت بزرگتر و بلیه عظیمتر است، که همچون آن مصیبتی نبوده و بلای جانگدازی در این دنیا به پایه آن نمی‌رسد، کتاب خدا آن را آشکار کرده است، کتاب خدایی که در خانه‌های تان، و در مجالس شبانه و روزانه‌تان، آرام و بلند، و با تلاوت و خوانندگی آن را میخوانید، این بلائی است که پیش از این به انبیاء و فرستاده شدگان وارد شده است، حکمی است حتمی، و قضائی است قطعی، خداوند می‌فرماید: محمد پیامبری است که پیش از وی پیامبران دیگری درگذشتند، پس اگر او بمیرد و یا کشته گردد به عقب برمی‌گردید، و آنکس که به عقب برگردد بخدا زیانی نمی‌رساند، و خدا شکرکنندگان را پاداش خواهد داد». ای پسران قیله- گروه انصار- آیا نسبت به میراث پدرم مورد ظلم واقع شوم در حالی که مرا می‌بینید و سخن مرا می‌شنوید، و دارای انجمن و اجتماعید، صدای دعوت مرا همگان شنیده و از حالم آگاهی دارید، و دارای نفرات و ذخیره‌اید، و دارای ابزار و قوه‌اید، نزد شما اسلحه و زره و سپر هست، صدای دعوت من به شما می‌رسد ولی جواب نمیدهید، و ناله فریاد خواهیم را شنیده ولی به فریادم نمیرسید، در حالی که به شجاعت معروف و به خیر و صلاح موصوف می‌باشید، و شما برگزیدگانی بودید که انتخاب شده، و منتخباتی که برای ما اهلبیت برگزیده شدید! 🍃📿 @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_چهاردهم😌🌸🍃 به محض اینکه وارد می شد ، بچه ها دورش را می
[• 📚•] 😌🌸🍃 اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید ، خواست تنها با من صحبت کند . گفت: غاده ! شما می دانید با چه کسی ازدواج کرده اید ؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید . خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده ، باید قدرش را بدانید . من از حرف آقای صدر تعجب کردم . گفتم: من قدرش را می دانم . و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن . آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می بینید ، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش . این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار . و خیلی افسوس می خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند ، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و فقیر و بی کس بودنش . امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید . من آن وقت نمی فهمیدم ، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود . مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم . ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات . برای ما جز مرگ چیزی نیست . شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می گفت: من به کسی نمی گویم این جا بماند . هر کسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد . من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام . تا بتوانم ، می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم ، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند . آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد . ادامه دارد...❣😉 🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍 ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_چهاردهم😍🍃 بعد از ظهر رفتیم آزمایش دادیم... منوچهر رفت جوابو
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 از دو هفته بعد زمزمه هاش شروع شد... به روي خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقت هم نگفتم نرو... علی چهارده روزه بود خواب و بیدار بودم منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می کرد. میگفت: "خدایا من چیکار کنم؟ خیلی بی غیرتیه که بچه ها اونجا برن روی مین و من اینجا پیش زن و بچم کیف کنم. چرا توفیق جبهه رفتن رو ازم گرفتي؟ عملیات نزدیک بود امام گفته بودن خرمشهر باید آزاد شه.... منوچهر آروم شده بود که بلند شدم. پرسیدم: "تا حالا من مانعت بودم؟" گفت: "نه" گفتم: "میخوای بري برو مگه ما قرار نذاشته بودیم جلوي هم رو نگیریم؟" گفت: "آخه تو هنوز کامل خوب نشدي." گفتم: "نگران من نباش". فردا صبح رفت تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود. به عنوان آر پی جی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت... 《دلواپس بود. چه قدر شهید می آوردند پشت سر هم عملیات می زدند. به عکس قاب شده ي منوچهر روي طاقچه دست کشید. این عکس را خیلی دوست داشت. ریشهاي منوچهر را خودش آنکارد می کرد. آن روز از روي شیطنت، یک طرف ریشش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره اي نبود همه را از ته زده بود. این عکس را با همه ي اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بود. منوچهر مجبور شد یک ماه مرخص بگیرد و بماند پیش فرشته. روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه بین بچه ها. اما دیگر نمی شد از این کلک ها سوار کرد. نمیتوانست هیچ جوره او را نگه دارد پیش خودش. یک باره دلش کنده شد. دعا کرد براي منوچهر اتفاقی نیوفتد. می خواست با او زندگی کند براي همیشه. دعا کرد منوچهر بماند. هر چه میخواست بشود، فقط او بماند.》 همون روز ترکش خورده بود. برده بودنش شیراز وبعد هم آورده بودن تهران... خونه ي خالش بودیم که زنگ زد. گفتم: "کجایی؟چقدر صدات نزدیکه". گفت: "من همیشه به تو نزدیکم" گفتم: "خونه اي؟" گفت: "نمیشه چیزي رو از تو قایم کرد". • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت‌_چهاردهم ته تغاری بود و عجیب وابسته مامان. همین، او را
【• 📚 •】 •بسم رب الشھـدا یکشنبه ها، مسجد برنامه ی تلاوت داشت. بعد از برنامه، میز پینگ پنگ ِ توی زیرزمین مسجد، محسن را صدا می زد. محسن به بچه ها می گفت: _ بریم پیگ پنگ! با شاگردهایش که هم سن و سال خودش بودند، غرق بازی می شد. علاقه اش به پینگ پنگ از همان زیرزمین شروع شد. کم کم توی مسابقات پینگ پنگ شرکت کرد .چیزی نگذشت که سر از مسابقات استانی درآورد. سال سوم راهنمایی بود که رتبه اول استان را گرفت. دعوت شد قزوین برای مسابقات کشوری پینگ پنگ. همان وقت برای مسابقات کشوری قرآن هم به شیراز دعوت شد. اگر می رفت قزوین حتما رتبه اول پینگ پنگ کشور را می گرفت. اما رفت شیراز و رتبه اول کشور در تلاوت را گرفت. یک گوشه دلش دنبال پینگ پنگ بود. دوست داشت ادامه بدهد. اما استادش، مصطفی گفت: _ مواظب باش مسیر اصلی رو گم نکنی؛ قرآن! همین شد که محسن با پینگ پنگ قهرمانی خداحافظی کرد. همیشه هرجا میز پینگ پنگ می دید به یاد آن روز ها یک دست بازی تمیز انجام می داد. فوتبال و شنا و کوهنوردی را هم دوست داشت. ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهاردهم بعضي از دوستان حتي برخي از بچه هاي مذهبي را مي ش
【• 📚 •】 بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را انجام مي داد كه كسي سراغ آن كارها نمي رفت؛ كارهايي مثل نظافت و شستن ظرفها و... من شاهد بودم كه برخي دوستان مسجدي ما به دنبال استخدام دولتی وپشت ميز نشيني بودند و مي گفتند تا كار دولتي براي ما فراهم نشود سراغ كار ديگري نمي رويم. آنها شخصيت هاي كاذب براي خودشان درست كرده بودندومی گفتند خيلي از كارها در شأن ما نيست‼ اما هادي اين گونه نبود. شخصيت كاذب براي خودش نمي ساخت. او براي رهايي از بيكاري كارهاي زيادي انجام داد. مدتها با موتور، كار پيك انجام مي داد. در بازار آهن مشغول بود و... مي گفت: در روايات اسلامي بيكاري بدترين حالت يك جوان به حساب مي آيد. بيكاري هزاران مشكل و گناه و ... را در پي خود دارد. ٭٭٭ هادي يك ويژگي بسيار مثبت داشت. در هر كاري وارد مي شد كار را به بهترين نحو به پايان مي رساند. خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكي از بچه ها مشغول گچ كاري ديوارهاي طبقه ي بالای مسجد بود. اما نيروي كمكي نداشت. هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچ كار آمد. او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچ كاري ساختمان بسيج، به سرعت و به خوبي انجام شد. مدتي بعد بحث حضور بچه هاي مسجد در اردوي جهادي پيش آمد. تابستان 1387 بود كه هادي به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علي مصطفوي راهي منطقه ي پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد. ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_چهاردهم ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ فاطمه به معنای واقعی کوه نمک و خوش صحبت
°‌/• 💞 •/° ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ دم دمای ظهر باصدای زنگ موبایلم به سختی بیدارشدم.گوشیم رو برداشتم تا ببینم کیه که یک هو مثل باروت از جا پریدم.کامران بود!!! من امروز برای ناهار با او قرار داشتم!!!!گوشی رو با اکراه برداشتم و درحالیکه از شدت ناراحتی گوشه ی چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسی کردم.او با دلخوری وتعجب پرسید: -هنوز خوابی؟!!! ساعت یک ربع به دوازدست!!! نمیدانستم باید چی بگم.؟ ! آیا باید میگفتم که دختری که باهات قرار گذاشته تاصبح داشته با یاد یک طلبه ی جوون دست وپنجه نرم میکرده و تو اینقدر برام بی اهمیت بودی که حتی قرارمونم فراموش کردم؟! مجبورشدم صدامو شبیه ناله کنم و بهونه بیاورم مریض شدم.این بهتر از بدقووولی بود.اوهم نشان داد که خیلی نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو به یک مرکز پزشکی برسونه!اما این چیزی نبود که من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم.بدون یک مزاحم!در مقابل اصرارهای او امتناع کردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت کنم تا حالم بهبود پیدا کنه. او با نارضایتی گوشی رو قطع کرد.چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ی جزییات قرار دیروز پرس وجو کرد.اوگفت که کامران حسابی شیفته ی من شده و ظاهرا اینبار هم نونمون توروغنه.و گله کرد که چرا من دست دست میکنم وقرار امروز با کامران رابه هم زدم.خوب هرچه باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود.من و نسیم وسحرو مسعود باهم یک باند بودیم که کارمون تور کردن پسرهای پولدار بود و خالی کردن جیبشون بخاطر عشق پوشالی قربانیان به منی که حالا دوراز دسترس بودم برای تک تکشون واونها برای اینکه اثبات کنند من هم مثل سایر دخترها قیمتی دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکاری کنند. اما من ماههابود که از این کار احساس بدی داشتم.میخواستم یک جوری فرار کنم ولی واقعا خیلی سخت بود.در این باتلاق گناه الود هیچ دستی برای کمک بسمتم دراز نبود ومن بی جهت دست وپا میزدم. القصه برای نرفتن به قرارم مریضی رو بهونه کردم و به مسعود گفتم برای جلسه اول همه چیز خوب بود.اگرچه همش در درونم احساس عذاب وجدان داشتم.کاش هیچ وقت آلوده به اینکار نمیشدم.اصلا کاش هیچ وقت با سحر و نسیم دوست نمیشدم.کاش هیچ وقت در اون خانه ی دانشجویی با اونها نمیرفتم.اونها با گرایشهای غیر مذهبی و مدگراییشون منو به بد ورطه ای انداختند.البته نمیشه گفت که اونها مقصر بودند. من خودم هم سست بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایی کردن احتیاج داشتم که با جلب توجه و ظاهرسازی تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب کنم.وحالا هم که واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگه دیر شده. چون هم عادت کردم به این شکل زندگی و هم وجهه ی خوبی در اطرافم ندارم.خیلی نا امید بودم.خیلی.!!! درست در زمانی که حسرت روزهای از دست رفته ام رو میخوردم فاطمه بهم زنگ زد.با شورو هیجان گوشی رو جواب دادم.او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت:گفته بودم از دست من خلاص نمیشی. کی ببینمت؟! با خوشحالی گفتم امشب میام مسجد! پرسید کدوم محل میشینی؟ نمیدونستم چی بگم فقط گفتم.من تو محل شما نمینشینم.باید با مترو بیام.با تعجب گفت:وااا؟!!!محله ی خودتون مسجد نداره؟ خندیدم.چرا داره.قصه ش مفصله بعد برات تعریف میکنم. نزدیکای غروب با پا نه بلکه با سر به سوی محله ی قدیمی روونه شدم.هم شوق دیدار فاطمه رو داشتم هم اقامه کردن به آن طلبه ی خاطره ساز رو.اما اینبار مقنعه ای به سر کردم و موهای رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگه دارم هم دل فاطمه رو شاد کنم.از همه مهمتر اینطوری شاید توجه طلبه هم بهم جلب میشد.!!! ‌ ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهاردهم 🍃 لباس ساده و م
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 با صدای آرام صالح و نوازشش بیدار شدم. لحظه ای موقعیتم را فراموش کردم. ــ سلاااام خانوم گل... صبحت بخیر لبخندی زدم و کش و قوصی به بدنم دادم. هنوز از پدر صالح خجالت می کشیدم که راحت باشم. صالح روسری را از سرم برداشت و گفت: ــ بابا ناراحت میشه. اون الان مثل پدر خودته پس راحت باش. با هم بیرون رفتیم و با سلما سر سفره ی صبحانه نشستیم. صدای زنگ پیچید حسی به من می گفت زهرا بانو پشت در منتظر است. حدسم درست بود با چادر رنگی و سینی بزرگ صبحانه وارد شد. گل از گلم شکفت و او را در آغوش گرفتم صالح هم خم شد و دستش را بوسید. کنار هم نشستیم. زهرابانو برایم لقمه می گرفت و حسابی نازم را می خرید. صالح گفت: ــ مامان زهرا دارم نگران میشم. مگه خانومم چندسالشه؟ و با سلما ریسه رفتند. زهرا بانو بغض کرد و گفت: ــ بخدا دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. خونه خیلی سوت و کور بود. ــ ای بابا... دور که نیستیم. فکر نکنم هیچکی مثل مهدیه به خونه باباش نزدیک باشه. از در بندازینش بیرون از پنجره میاد. از رو دیوار خودشو پرت می کنه تو حیاط. تازه... پشت بوم رو یادم رفت. و دوباره خندید. زهرا بانو هم خندید و گفت: ــ هر وقت اومدین قدمتون رو تخم چشممون. و رو به من گفت: ــ دخترم ساک لباست رو آوردم. پشت در گذاشتمش. کی راه میفتین؟ ــ صالح گفته بعدازناهار. صالح لقمه را فرو داد و گفت: ــ آره مامان زهرا. الان خانومم یه ناهار خوشمزه درست می کنه شما و باباهم بیاین دور هم باشیم. بعدازناهار میریم ان شاء الله... ــ نه دیگه مازحمت نمیدیم. ــ چه زحمتی؟ تعارف نکنید خونه دخترتونه. زهرابانو علاوه بر صبحانه یک مرغ درسته را سوخاری کرده بود و آورده بود. من هم کمی پلو درست کردم و باهم ناهار خوردیم. صالح می خندید و می گفت: ــ احسنت... چه دستپخت خوشمزه ای خودمونیم ها... مامان زهرا کارتو راحت کرد. به به... عجب پلویی و همه به خنده افتادیم. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi