eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال تخصصی هروله_۲۰۲۱_۱۲_۰۸_۲۱_۰۶_۰۵_۶۲۴(1).mp3
4.2M
••| 🎼 |•• 🌸✨زن نگو بگو قهرمان عاشورا 🌸✨ 🎤 ندیدم صدایے از سخن عشق خوش تر😌🍃 🎧 |•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| 🔮🍃 °| . . . شمایادتون نمـےیاد، یـہ زمانـےبجاےمیز ریاست به سیم خاردارمیچسبیدن💔🥺 . صاحبدل لاینام قلبے مهمان ابیت عند ربے 🙂 🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود. ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد. پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است. صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم. درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود. هول کردم و دویدم توی حیاط... ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟ ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم. ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر. به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم. تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد. ــ الو صالح جان... ــ سلام خوشگلم خوبی؟ ــ ممنون عزیزم. کجایی؟ ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟ ــ نه... فقط زود برگرد. ــ چطور مگه؟ ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت: ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم. نگران بودم. می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند. ــ صالح! ــ جانم خانومم؟ ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست. ــ پدر جون؟ کجاست؟ ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده. دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت. پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود. ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟ ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم. ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره. دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعدا حسابی از دستم شاکی می شد. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 صالح آرام و قرار نداشت. آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم. سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت. علیرضا مدام دلداری اش می داد و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند. پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود. قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد. ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه. ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره. ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده. ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره بعدش که بچه اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم. سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟ اشکش سرازیر شد و ادامه داد: ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم. تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید تو اگه محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه. ان شاء الله این بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم. دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم. چشمان سلما همچنان خیس و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• 🧐 •] . . ❓( | شماره 5 ): ▫️مهم‌ترین تاثیر برگزاری جام جهانی قطر بر منطقه را چه می‌دانید!؟ 🌐 https://EitaaBot.ir/poll/n5oz6?eitaafly 👥 مشارکت کنید و نظر دهید(لینک فوق☝️) ♻️ بازنشر حداکثری سفیران رصدنما . . 📱 📆 📝 ✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے مطالبه به روش پرسش‌گری😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
- ‌قطعا بیشتر از 42 نفریم برای شرکت در این نظرسنجی جهت مهک زدنِ دیدگاه بصیرتی‌مون✌️ تو این مون همتون میتونید شرڪت کنید😍👌 باتشکر☺️💐 فقط کافیه بزنید رو لینڪ👏 تا یادم نرفته بگم که؛ قراره یه نظرسنجی توپی براتون بزاریم😍 منتظر باشید☺️🌱 اگه شرکت کردید میتونید به پل ارتباطی زیر پیام بزارید که: " ✌️ " @Daricheh_khadem ببینیم کیا هستن و هوشیارن😉
📚🌱'' ⟩ 📚•|نامِ‌ڪتاب : آرامش | نویسنده 'مت‌هیگ رنج، امید، خودباوری و رضایت از جمله موضوعاتـے هستند ڪھ در آن‌کتاب درباره آن‌ها صحبت شده اما هیگ تلاش کرده نوشته‌هایش پندآموزانه نباشند ..🧐 بلڪھ حرف دل باشند ، او مےگوید : [ این‌کتابش درهم‌وبرهم است. اما مطالب درهم‌وبرهمش از هرآن‌چیزی تشکیل شده ڪھ به او آرامش می‌دهند ، این‌ مطالب مختلف درباره دستور غذایـے، متون و ارجاعات متنوع، روایت زندگی افراد مشهور، فیلم‌های محبوب و ... هستند.. '🦋 هیگ می‌گوید : خواندن این‌کتابش نیازی به نظم و ترتیب ندارد و می‌توان آن را در وقفه‌های زندگی مطالعه ڪرد ] . . . فڪر خوب همراه با معرفےِ ڪتاب‌هاے خوب😁👇 ●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• 🌙•°》 . ✍امام سجاد (علیه السلام) عمّه ام، زینب، با وجود همه مصيبت ها و رنج هايى كه در مسيرمان به سوى شام به او روى آورد، حتّى يك شب اقامه نماز شب را فرو نگذاشت... 📚بحار،ج۴۴،ص۴۴۱ می‌خوانمتـ به مهربانے ڪه خود مهربان ترینے😇 •°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
💓🍃 💚 ❌توجه توجه❌ قطعا شما مخاطبینِ دلداده‌ے هیئتِ مجــازے اسم مجموعه‌ی تشکیلات فانوس رو شنیدید و بهتر از هرکسِ دیگه ای میشناسید. مجموعه ای که شبانه روز در تلاشه تا بهترین هارو به وجودتون هدیه بده.. چون معتقدیم ، شما مستحق بهترین‌هایید تشکیلاتی که در آستانه‌ی ۸ساله شدن هست.☺️✋ حال این بار مجموعه‌ی جهادی ما چشم امید به دستان پربرکت شما دارد و حمایت یکایک شمارا خواستار است سهم هر نفر: ۳۰هزار تومن🌱 ان شاءالله چندین برابرش رو خداوند در زندگی تون جاری کنه🦋 5892-1013-5910-8111 عالی‌نژاد - سپه ❤️ Eitaa.com/Heiyat_Majazi 💓🍃
❊ ⟯ |💚| وَإِلَىٰ رَبِّكَ فَارْغَبْ |🤩| با عشق و اشتیاق |🚶‍♀| بہ سمت من بیا... |☘| سورہ انشراح، آیہ ۸ -اۍ کھ به هنگام درد، راحـتِ جانـے مَـرا..♡ ♥️⃢🍃' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🦋」 | این شما و این تنها گوشھ‌ۍ کوچکی از فانوسمـــان و اصرار بر تلاشهای شبانه‌روزی همه‌ی خدام پشت صحنه‌ی فانوسツ🤝♥ در آستانه‌ی تولد فانوس.. تولد ۸سالگی.. در آستانه‌ی ۸ساله شدن تشکیلاتمون.. ⇦۱۶ آذر ۱۴۰۱⇨ پ.ن: -برای‌ادامه‌دادن،ادامه‌خواهیم‌داد💕 -باید که خستگی را خسته کرد☺️🤞🏻 و این خستگی‌ها نذرِظهور مولا ان‌شااللھ💓 [ پیشاپیش تولدت مبارڪ فانوس عزیزم♥' :) ] | | کانالهای‌مجموعھ‌فانوس‌رادنبال‌کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 「🌊」
31.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🍃 ڪلیپے از شهید احمد صالحی مله که دیروز صبح در ماموریت زاهدان به شهادت رسید💔 💔 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi •• 🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• | 🎷🥁 |°• شهید بهشتے' ره : جامعه‌ی مسلمون‌ها جامعه‌ی فضول‌هاست !! - یڪ‌یڪ شما برادران و خواهران باید حساب‌رَس و حساب‌ڪِش خودتون، جامعه‌تون و حکومت خود باشید.✋ [ تماشاۍ ویدیو رو از دست ندین❗️ ] . . . راوے جبههٔ حـق باش🧐💪 🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•| ✨ . . زمـان همه‌چیـز‌را‌ڪهنہ‌میڪند مَگـر‌خون‌شھیـدرا . .♥️:) . . شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇 🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
مداحی آنلاین - من امام حسین دوست دارم - رمضانی.mp3
4.92M
••| 🎼 |•• من امام حسین را دوست دارم عشقش به سینه میسپارم 🎤 ندیدم صدایے از سخن عشق خوش تر😌🍃 🎧 |•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| 🔮🍃 °| . اگه‌ازهمین‌لحظه‌هم‌بخواے برایـےبهترشدن‌تلاش‌کنـے، بهت‌‌میگم‌هنوزم‌دیرنشده‌تومیتونـے🌱 . صاحبدل لاینام قلبے مهمان ابیت عند ربے 🙂 🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 صالح، پدر جون را به دکتر متخصص برده بود. دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد. خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم. خودم حواسم به همه چیز بود و غذا ها را با وسواس بیشتری درست می کردم. قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم. صالح هم در طول روز چند بار به منزل می آمد و سری به پدر جون می زد. به خواست پدر جون، سلما و علیرضا در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم. لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد. دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد. ــ سلما جان... هیجان برا پدر جون خوب نیست. قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت. اشکشان سرازیر شده بود. صالح سلما را بوسید و او را راهی کرد. بعد از سلما خانه خیلی خلاء داشت. حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود. صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای کِز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند. مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد. خانه بهم ریخته بود و من هم خسته. کمی میوه شستم و آوردم. با خنده کنارشان نشستم و گفتم: ــ چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا. صالح لبخندی زد و پدر جون گفت: ــ الهی شکرت... حالا دیگه راحت می تونم سرمو زمین بذارم و برم پیش مادر بچه ها. صالح بغض داشت و نتوانست چیزی بگوید. من ابروهایم را هلال کردم و گفتم: ــ خدا نکنه پدر جون. الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید. حالاهم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم. صالح جان... ــ جانم. ــ فردا نری آژانس. باید صبحانه برای سلما ببریم. در ضمن نگران نباشید سلما و علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن. خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم، سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدرجون آمدند. سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 تلفن منزل زنگ خورد. گوشی را برداشتم و جواب دادم. ــ الو... بفرمایید ــ سلام خانوم. منزل آقای صبوری؟ ــ بله بفرمایید. ــ از حج و زیارت تماس می گیرم. لطفا فردا بین ساعت 10تا11 صبح آقایان حسین صبوری و صالح صبوری به سازمان مراجعه کنند. ــ بله، چشم... بهشون میگم. تماس قطع شد. نمی دانستم سازمان حج و زیارت چه ربطی به صالح می توانست داشته باشد؟؟؟!!! صالح که برگشت پیام سازمان را به او رساندم. اوهم متعجب بود و گفت: ــ چند وقته تماس نگرفتن ــ مگه قبلا مراجعه کردی؟ ــ چندین سال پیش پدر جون و مامان خدا بیامرز برای حج تمتع ثبت نام کرده بودن که متاسفانه عمر مامان... سازمان می خواست پول ثبت نام مامان رو پس بده که پدر جون نذاشت. گفت اسم منو به جای مامان بنویسن. حالا یه دوسالی هست که تماس نگرفتن. باید فردا برم سری بزنم. ــ گفتن پدرجون هم باید باشن. اسم هردوتاتونو گفتن. فردا بین 10 تا 11 صبح. فردای آن روز صالح به تنهایی به سازمان رفت. پدر جون حال مساعدی نداشت و ترجیح دادیم توی منزل استراحت کند. صالح که بازگشت کمی سردرگم بود. هم خوشحال بود و هم ناراحت. نمی دانستم چرا حالش ثبات نداشت. ــ خب چی شد صالح جان؟ ــ والااااا... امسال نوبتمون شده باید مشرف بشیم ــ واقعا؟؟؟؟ به سلامتی حاج آقا... پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: ــ دست خالی اومدی؟ پس شیرینیت کو؟؟؟؟ ــ مهدیه ــ چیه عزیزم؟ ــ پدر جون رو چیکارش کنیم؟ دکترش پرواز رو براش منع کرده نباید خسته بشه و مناسک حج توان می خواد اگه بفهمه خیلی غصه می خوره... بعد از اینهمه انتظار حالا باید اسمش در بیاد برای حج؟؟؟ خدایا شکرت... حکمتی توش هست؟ چه می گفتم؟ راست می گفت. اینهمه انتظار برای آن پیرمرد و حالا ناامید، باید گوشه ی خانه با حسرت می نشست. ــ حالا مهدیه نمی دونم چیکار کنم؟ تکلیفم چیه؟ ــ توکل کن... هر چی خیره همون میشه ان شاء الله... من برم غذا رو بیارم. پدر جون هم گرسنه ش بود. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
📚🌱'' ⟩ 📚•|نامِ‌ڪتاب : با بابا 'نشرِشهیدابراهیم‌هادی با بابا موضوعے حولِ‌محور تجربه‌های‌نزدیڪ بھ مرگ و پیرامون زندگے شھید حاج محمد طاهری و فرزند ایشان نگارش شده است ..✍🏻 پیش از این کتاب‌های سه دقیقه در قیامت، بازگشت و شنود پیرامون این موضوع منتشر شده بود ..🌿 فرزند شهیدۍ ڪھ دانشجوی سال آخر پزشکے بود، در جریان یڪ سانحه رانندگـے دچار مرگ مغزی شد. هجده روز در کما بود و همھ مےگفتند اعضای بدنش را اهدا کنید .. اما یڪ‌باره این جوان به هوش آمد ، او تجربه نزدیڪ بھ مرگ عجیبے داشت. پس از مدت‌ها ڪھ شرایط طبیعـے پیدا کرد معلوم شد هجده روز در بهشت پروردگار مهمان پدرش بود و با خاطرات زیبایے از همنشینـے با شهدا به میان ما بازگشته .. مشاهدات او توصیف کاملی از نعمت‌های بهشت برزخـے است ..🌱 . . . فڪر خوب همراه با معرفےِ ڪتاب‌هاے خوب😁👇 ●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• 🧐 •] . . ♦️ نتیجه نهایے نظرپرسے(شماره 5) 👥 تعداد افراد مشارکت‌کننده: 59 نفر 👁‍🗨 تعداد بازدید نظرپرسے: 4.8k 🔹 سوال : ▫️مهم‌ترین تاثیر برگزاری جام جهانی قطر بر منطقه را چه می‌دانید!؟ 📌 گزینه با بیشترین تعداد رأی: ✔️ بازنمایی مثبت فرهنگ اسلامی 🌀 مشاهده نظرپرسے(شماره5) 🌀 تحلیل نتیجه نظرپرسے(شماره5) . . 📱 📆 📝 ✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے مطالبه به روش پرسش‌گری😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌' ⃟'🏴؛ یا اباعبدالله .. آرزوی ما فقط یک سلام است؛ شبیه همان سلام‌های آخر هرشهیدی که در خون غلتان بود و دلش می‌خواست سمت کربلا بِنِشانَندَش .. '•✤Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• 🌙•°》 . . 🔹️ آیت الله جوادی آملی : • اگر بخواهید به جایی برسید • با کار حوزه و دانشگاه • مشکلتان حل نمی شود، • این فقط به شما علم می دهد؛ • آن که مشکل شما را حل می کند، • سجادہ نماز شب است. . می‌خوانمتـ به مهربانے ڪه خود مهربان ترینے😇 •°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
❊ ⟯ 🌿 فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا 🌱 إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا 💪 مـطمئن باش ✨ با هر سختے،آسونے هست. 🌻 دوبار گفتم ڪہ دلت قرص باشہ! 🌨 سورہ انشراح،آیہ ۵ و ۶ -اۍ کھ به هنگام درد، راحـتِ جانـے مَـرا..♡ ♥️⃢🍃' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•[ 🔑 ]•🍃 👨‍🌾 با این چیزا سیرمونی‌ ندارن هرچی‌ بیشتر بدین بیشتر میخوان 👩‍🌾 چرا؟ چی باعث میشه؟؟ 👩‍🔬ولع ، ها و باعث میشن بسازن. اسرار نهفته را دریاب😉 🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi