eitaa logo
هیئت مجازی | جلیلی‌ها 🇮🇷
4.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
414 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Daricheh_Khadem ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
☺️✌️➻ ◽️رمان به‌قلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت‌شصت‌وهفتم! › الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت ... فوق العاده احساساتی ... زود می ترسید ... و گریه اش می گرفت ... چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ... ـ به داداش نمیگی چی شده؟ ... - مامان قول گرفت بهت نگم ... گفت تو کنکور داری ... یه دست کشیدم روی سرش ... ـ اشکال نداره ... مامان کجاست؟ ... از خودش می پرسم ... ـ داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه ... حالش هم خوب نبود ... به من گفت برو تو اتاقت ... رفتم سمت پذیرایی ... چهره اش بهم ریخته بود ... و در حالی که دست هاش می لرزید ... اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ... شما اصلاً گوش می کنی من چی میگم؟ ... اگر الآن خودت جای من بودی هم ... همین حرف ها رو می زدی؟ ... من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم ... اما اگه تا الآن سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم ... فقط به خاطر بچه هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه ... الآن مهران ... و چشمش افتاد بهم ... جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا ... گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد ... چند لحظه همون طور ... تلفن به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ... ـ برو توی اتاقت ... این حرف ها مال تو نیست ... نمی تونستم از جام حرکت کنم ... نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ... ـ چی کار می کنی مهران؟ ... این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده ... و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور من ... دیگه زور یه بچه نبود ... عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ... ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ... بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد ... و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره ... ـ بهت گفتم تلفن رو بده ... این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ... ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود ... یه قدم رفتم عقب ... ـ خوب ... می گفتید عمه جان ... چی شد ادامه حرف تون؟... دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟ ... حسابی جا خورده بود ... - مرد اگه مرد باشه چی؟ ... اون باید چطوری باشه؟ ... به مادر من که می رسید از این حرف ها می زنید ... به شوهر خودتون که می رسید ... سر یه موضوع کوچیک ... دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش ... - این حرف ها به تو نیومده ... مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی؟... - اتفاقا یادم داده ... فقط مشکل از میزان لیاقت شماست ... شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید ... مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نا اهلم راحت بشم ... راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ ... اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید ... اساسی بهم میاید ... این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم ... مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بذارم سر جاش ... دنبالم اومد... ـ کی بهت گفت؟ ... پدرت؟ ... ـ خودم دیدم شون ... توی خیابون با هم بودن ... با بچه هاشون ... چشم هاش بیشتر گر گرفت ... ـ بچه هاش؟ ... از اون زن، بچه هم داره؟ ... چند سال شونه؟... فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت ... هر چند دیر یا زود باید می فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک ... بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد ... اون شب ... با چشم های خودم ... خورد شدن مادرم رو دیدم ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!.📌 . . . 🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ 🌻 • «بهشتیان به حال نماز شب خوانان غبطه می خورند! 🦋✨» ✨تو را بایـد خواند؛ شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه.. ❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
.🖤⃟🌿. أَلسَّلامُ عَلى قَتیلِ الاَْدْعِیآءِ سلام بر کشته شده به دست حرام‌زادگان🍂 . . اَمیٖرے‌ٖحُسِینٌ‌وَنِعْم‌َالْاَمیٖر↯ .🖤⃟🌿. https://eitaa.com/heiyat_majazi
🌍◖ «آیا کسی که آسمان ها و زمین را آفریده است، قدرت ندارد که همانند (انسان ها را پس از مرگشان) بیافریند!؟ آری او قدرت دارد؛ زیرا اوست که آفریننده بسیار داناست.» •< سـوره یــٰس،آیـه 81 >• - چه‌کسے ما را شنیـد الا خدا؟🙃💙 ♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
💚' › يا رب نظر تو برنگردد سلطنت خدا يعنى قدرت مالكانه خدا كه اخص از قدرت مطلق است همه امورى كه اسباب و ابزار آن زير نظر خداوند است همسو با اراده و عنايت الهى است. هرگز دخالت غير او در امرش راه ندارد؛ زيرا شركت مستقيم موجودى ضعيف و محدود به نام انسان حكمت‌ها و مصلحت‌ها را بر هم مى‌زند. پس گاهى كه انواع بلاها و خطرها و ضررها به انسان هجوم مى‌آورد تنها وسيله‌اى كه مى‌تواند بلاگردان و نگهبان انسان باشد، نظر خداوند است.😌✌️ . . || سجّاده هم به او دل‌بستھ بود.. 🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
📚🌱'' ⟩ .بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید مدافع حرم بابک نوری هریس شهید نوری هریس دانشجوی بسیجی که داوطلبانه به صفوف رزمندگان مدافع حرم در سوریه ملحق شد و در عملیات آزادسازی منطقه بوکمال در سن 25 سالگی، دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید. . فڪر خوب همراه با معرفےِ ڪتاب‌هاے خوب😁👇 ●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• 🍃•| ✅ هر چیزی که به قیمت از دست دادن آرامش زندگی مشترکتان تمام شود،💔 زیادی گران است!!!💰🙄 رهایش کنید.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌..🤗👌 . . . در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️ 🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| 🍃|• 🏴 حجت الاسلام والمسلمین تراشیون: 🔸بچه‌ها که بزرگتر می‌شوند درد و دل‌ هایشان بیشتر می‌شود و حرف‌ هایی برای گفتن دارند. زمینه‌ای فراهم کنیم تا بچه‌ها حرف‌ هایشان را بزنند، در غیر این صورت اگر شنونده خوبی برایشان نباشیم، آنها حرف‌ هایشان را به بیرون از خانه می‌برند. برای شنونده خوب بودن باید اعتماد ساز باشیم. در این صورت است که او نیز با ما سخن می‌گوید. اما اگر احساس کند می‌خواهیم او را سرزنش یا توبیخ کنیم، مطمئناً حرف‌ هایش را به ما نخواهد زد . . ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️ °•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
|••| 🎼 |•• چقدر حرف نگفته تو دلم صد مرده زنده مےشود از ذڪر یاحسـین🖤🍂 🎧 |•Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| 🎐 اَلْحَمْدُ لله حَمْداً يُعادِلُ حَمْدَ مَلاَّئِكَتِهِ الْمُقَرَّبينَ وَاَنْبِيائِهِ الْمُرْسَلينَ وَصَلَّى الله عَلى خِيَرَتِهِ مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِيّينَ وَآلِهِ الطَّيـِبـيـنَ الطـّاهـِريـنَ الْمـُخـلَصـيـنَ وَسـَلَّمَ سپاس خداى را،سپاسى كه برابرى كند با سپاس فرشتگان مقرّب،و انبياى‌ مرسلش را،و درود و سلام خدا بر بهترين برگزيده از خلقش محمّد خاتم پيامبران،و اهل بيت پاك و پاكيزه و ناب گشته او باد. . . دانه دانه ذڪر تسبیحم فقط شد حسیـــن 🎐🍃 @heiyat_majazi
☺️✌️➻ ◽️رمان به‌قلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت‌شصت‌وهشتم! › دیگه نمی دونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ ... بعد از حرف های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ... یهو حالت نگاهش عوض شد ... ـ دیگه چی می دونی؟ ... دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ چند لحظه صبر کردم ... ـ می دونم که خیلی خسته ام ... و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده ... فردا هم روز خداست ... ـ نه مهران ... همین الآن ... و همین امشب ... حق نداری چیزی رو مخفی کنی ... حتی یه کلمه رو ... از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون... با تعجب بهم زل زد ... ـ تو می دونستی؟ ... ـ فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ ... یه پسر بزرگ مشکل بابا با من همین بود ... چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بذاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اون‌ها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین ... عمه، ۲ تا داداش داشت مامان، ۳ تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن ۶ تا... پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار ...زیر چشمی به مامان نگاه کردم ... رو کردم به سعید ... - اون که زنش رو گرفته بود ... اونم دائم ... بچه هم داشت... فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا ... و از هم بپاشه ... برای من پدر نبود ... برای شما که بود ... نبود؟ اون شب، بابا برنگشت ... مامان هم حالش اصلاً خوب نبود... سرش به شدت درد می کرد ... قرص خورد و خوابید منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم شب همه خوابیدن ... اما من خوابم نبرد ... تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می‌کردم ... تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود ... قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن مادرم خیلی باشعور بود ... اما مثل الهام ... به شدت عاطفی و مملو از احساس ... اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود ... چیزی که سال ها ازش می ترسیدم ... داشت اتفاق می افتاد ... زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود ... گفته بود ... بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه ... و انتخاب پدرم واضح بود ... مریم، ۱۵ سال از مادرم کوچک تر بود توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نمی‌دونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد ... واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید ... ـ چرا نخوابیدی؟ ... ـ خوابم نمی بره اومد طرفم ... ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟ ... چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین ... ـ ببخشید ...و ساکت شدم ... ـ سؤال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم ... ـ از دستم عصبانی هستی؟ ... می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم ... اما اگه می گفتم همه چیز خراب می شد مطمئن بودم می‌موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده زجر می کشیدی ... روی بابا هم بهت باز می شد ... حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه ... هر آدمی ... کم یا زیاد ایرادهای خودش رو داره ... اگه من رو بذاریم کنار ... شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟ و سکوت فضا رو پر کرد ... ـ از دست تو عصبانی نیستم ... از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کِی اینقدر بزرگ شدی نمی دونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ... ـ این‌که نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود ... اما همه اش همین نبود ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره ، جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی ... و حرمتش رو بشکنی ... بالا بری ، پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست. همونپطور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم ... امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد مادرم که رفت ... من هنوز روی مبل نشسته بودم ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!.📌 . . . 🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ 🌻 • نماز شب، نسیم و رایحه ای است از خداوند به سوی مؤمن!🌱 ✨تو را بایـد خواند؛ شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه.. ❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
.🖤⃟🌿. أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ سلام بر ساکن کربلا🥲 . . اَمیٖرے‌ٖحُسِینٌ‌وَنِعْم‌َالْاَمیٖر↯ .🖤⃟🌿. https://eitaa.com/heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚◖ - و مردم را با حکمت و اندز نیکو... -یقینا پروردگار تو به کسانی که گمراه شدند،آگاه تر است و... 🌱﴿سـوره نـَحـْل،آیـه 125﴾🌿 ----------------------------------------------------- :) ➜🎧 ✨ - چه‌کسے ما را شنیـد الا خدا؟ ♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
{ 🌻' ‌} . . . برای رسیدن بہ قله‌ ی بندگی باید ترمز داشتہ باشی ؛ بہ خط قرمز ها کہ نزدیک شدی ، سریع ایست کن و دور بزن...🕊 حتی بہ مکروهات هم نزدیک نشو! چرا کہ تا گناه فاصلہ ی کمی دارن... ⚠️ 🖋 شهید مسعود عسگرۍ‌ . . . حرف‌هاۍ‌ خودمونیمون.. ➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
💚' › وقتى كه مى‌گوييم توجه خدا به بنده يك عامل سعادت است يعنى چه؟ توجّه از ماده وجه به معناى ذات، صورت، چهره، سمت، هدف و ... است.🌿 گاهى خداوند قادر يك نگاه ويژه‌اى به بنده مى‌كند كه به سوى او رو مى‌كند و مى‌خواهد به او يك عنايت داشته باشد؛ حال اين توجه حق به جهت دادن يك نعمت و امتيازى يا برگرداندن بلا و عذابى يا آزمايش و ادب است. در مقابل گاهى بنده مضطر هم يك توجه خاصى به خدا دارد كه از درون خالصانه به وجه اللّه نظر دارد.🖤 . . || سجّاده هم به او دل‌بستھ بود.. 🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| •🧩|• امشب شب جمعه است 🌅 یادت باشه سوره اسراء و کهف بخونی چون 👇 از امام صادق (علیه السلام) روایت شده: هرکه در هر شب جمعه سوره «اسراء» را بخواند، نمی میرد تا خدمت حضرت قائم (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) رسد و از اصحاب آن حضرت گردد و هرکه در هر شب جمعه سوره «کهف» را بخواند، نمی میرد مگر شهید و خداوند او را در قیامت با شهیدان محشور می کند و در قیامت همراه ایشان نگاهش می دارد؛ . . بدونِ بهانه‌ها، بیش‌تر به دل می‌نشینند😌.. 🪐••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪁... 「 .🖤' !」 بزرگترین سرمایه... با حرمش همسایه بهش میگن آقای اباعبدالله ولم کنه بیچارم همش میگم با یارم... السلامُ علیڪ یا اباعبداللہ🖤 ناب‌ترین استورےها؛ اینجـا دانلود ڪن🤓👇 http://Eitaa.com/Heiyat_Majazi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
|••| 🎼 |•• بهشت برای هر کسی یجوره😌 صد مرده زنده مےشود از ذڪر یاحسـین🖤🍂 🎧 |•Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| 🎐 اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِى أَخْشاکَ کَأَنِّى أَراکَ، وَأَسْعِدْنِى بِتَقْواکَ، وَلَا تُشْقِنِى بِمَعْصِیَتِکَ، وَخِرْ لِى فِى قَضائِکَ، وَبارِکْ لِى فِى قَدَرِکَ، حَتَّىٰ لَاأُحِبَّ تَعْجِیلَ مَا أَخَّرْتَ وَلَا تَأْخِیرَ مَا عَجَّلْتَ. خدایا چنانم کن که از تو بترسم گویا که تو را می‌بینم و با پرهیزگاری مرا خوشبخت گردان و به نافرمانی‌ات بدبختم مکن و خیر در آنچه مقرر کردی را برایم اختیار کن و به من در تقدیرت برکت ده تا شتاب آنچه را تو به تأخیر انداختی نخواهم و تأخیر آنچه را تو پیش انداختی آرزو نکنم. . . دانه دانه ذڪر تسبیحم فقط شد حسیـــن 🎐🍃 @heiyat_majazi
☺️✌️➻ ◽️رمان به‌قلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت‌شصت‌ونهم! › حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه .. چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ... ـ نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ... سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ... مامان با دیدن من وسط هال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن ... از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد... ـ مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ ... حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می‌کنی؟ ... و محکم خوابوند توی گوشم ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی‌وقفه سرم فریاد می زد ... با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ... بی سر و صدا توی اتاقشون... و این تازه اولش بود ... لشگر کشی ها شون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن ... مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ... خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به کسی خبر بدم ... ـ این حرف ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ... اما دیگه نمی تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم به‌ هم پیچیده بود که ... اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت ... فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی ... دایی تنها کسی بود که میتونست جلوی مادرم رو بگیره ... مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم ... حدود ساعت ۸ شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله‌ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ... ـ صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمی‌آد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه ... عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ... ـ به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید ... بعد هم میخواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره ... دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ... ـ مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست ... اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت ، شما اصلاح و آباد کردید بسه اصلاح رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...عمه در حالی که غرغر می‌کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غرغر کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ... ـ اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ... از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ... مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ... مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ... زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ... هر چند، مادرم سعی می کرد جَوِّ خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!.📌 . . . 🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌' ⃟'🏴؛ دلت میسوزه واسه گریه هام حسین (ع)...💔 تنهام حسین (ع) آقام حسین (ع) دنیام حسین (ع)...😭 '•♢Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ 🌻 • نمازِ شب، قبر فرد را به باغی از باغ هاو نخلستان های بهشت، تبدیل می کند!🌱🪴💚 ✨تو را بایـد خواند؛ شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه.. ❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
.🖤⃟🌿. أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ سلام بر آن ڪسے ڪه فرشتگانِ آسمان بر او گریستند...😭 . . اَمیٖرے‌ٖحُسِینٌ‌وَنِعْم‌َالْاَمیٖر↯ .🖤⃟🌿. https://eitaa.com/heiyat_majazi
•﴿💙﴾• «جـن و انـس را جز برای اینکه مـرا بپرستند نیافریدیم!⁵⁶،از آنان هیچ رزقی نمی خواهم،و نمی خواهم که مرا طعام دهند!⁵⁷ بی تردید خدا خود روزی دهنده و صاحب قدرت استوار است.⁵⁸» -ســوره ذاریــات،آیـه 56 تا 58🦋🌧 - چه‌کسے ما را شنیـد الا خدا؟ :) ♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi