eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.4هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
•✾••• *💕✨ یک نفر نیست☝️🏻 |ٺُ| را قسمت من گرداند؟!!🙃 کار خیر است🍃 ؛اگر این شهر مســـــلمان دارد!😌💜 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
* 🌸 12 سـال از زندگـے💞 ما گذشت. ولـے آنقدر مشغله شـاد و زیبا داشتیم که متوجه گذر آن زمان نبودیم. ☺️ خانه ما🏡 طورے بود که به جرأت می‌توانم بگویم شایـد 2 روز آن هم با هم مساوے نبود حتی آنقدر پر از شادی و نشاط بود که انگار قرار نبود هیچ‌گاه غـم در آن جا داشته باشد.💚 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*🦋 🦋 🌿 پسرے ازمادرش پرسید: چگونه می‌توانم براے خودم زنے لایق پیدا ڪنم؟!!!🤔 🌷مادر پاسخ داد: نگران پیدا ڪردن زن لایق نباش، روے مردے لایق شدن تمرڪز ڪن😊 🦋✍🏻حڪاےت خیلے از ماهاست ڪه هنوز آدم لایقے نشدیم؛ دنبال همسرخوب و لایق می‌گردیم😐 🦋✍🏻همون آدمے باش ڪه از همسرت توقع دارے و همون آدمے باش ڪه دوست دارے، همسرت باشه •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_40 یاد حرف زهرا افتادم که می گفت: +خدا ما رو توی سختی میندازه تا پی
...: چند تا پیام از زهرا داشتم: +سلام نیلوفر جان.چند بار زنگ زدم جواب ندادی،نگرانت شدم.یه زنگ بهم بزن +سلام نیلوفر جونم.دارم میرم مشهد؛کجا ازت خداحافظی کنم؟ +نیلوفر چرا جواب نمیدی؟ناراحتی؟چیزی شده؟ +سلام عزیزم.اومدم دم در خونتون برای خداحافظی.بابات گفت خونه نیستی.حلالم کن +نیلوفر خیلی نگرانتم.اگه مشکلی برات پیش اومده ناراحت نباش.بدون که خدا بنده های خوب خودش رو با سختی ها و مشکلات امتحان میکنه تا ببینه اون ها از امتحان سربلند بیرون میان یا نه.اونایی که خیلی دوستشون داره رو بیشتر امتحان میکنه.دوستت دارم +نیلوفر خیلی برات دعا کردم.اگه پیامم رو دیدی بهم زنگ بزن.نگرانتم +چرا گوشیتو خاموش کردی؟خیلی خیلی نگرانم با عجله آماده شدم و حرکت کردم سمت خونشون.امیدوار بودم از دستم ناراحت نشده باشه چون گوشیش رو هم جواب نمی داد.استرس بدی داشتم.اگه از دستم ناراحت شده بود خیلی بد میشد.دوست نداشتم دوست خوبی مثل زهرا رو از دست بدم. سر کوچه شون از ماشین پیاده شدم.کرایه رو حساب کردم و رفتم سمت ساختمونشون.از دور پارچه های مشکی اطراف ساختمونشونو دیدم و با کلافگی به لباسام نگاه کردم و با خودم گفتم: _ای بابا!احتمالا باز هم محرمی،شهادتی چیزیه من نمیدونستم.بازم قراره ضایع بشم.خداکنه زهرا به روم نیاره سعی کردم چادرم رو قشنگ بسته نگهدارم تا مانتوی خردلی که پوشیده بودم معلوم نشه.دیگه جدا از نگاه و حرف مردم خودم هم دوست نداشتم تو روز شهادت لباس روشن بپوشم. جلو رفتم و به درشون نزدیک شدم.اولین جمله رو بنر رو که دیدم جلوی چشمام سیاه شد و دیگه نفهمیدم چی شد... ....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_41 چند تا پیام از زهرا داشتم: +سلام نیلوفر جان.چند بار زنگ زدم جواب
...: چشمام رو که باز کردم مریم و سمانه،دوتا از دوستهای زهرا بالای سرم بودند.با چشمهای قرمز و پف کرده؛داشتم با تعجب نگاهشون میکردم که یکدفعه یاد متن روی بنر افتادم: جناب آقای مهدوی،از دست دادن دختر عزیزتان مرحومه زهرا مهدوی را خدمت شما و همسر گرامیتان تسلیت عرض نموده و از خداوند برای شما صبر فراوان طلب می کنیم. تازه دوزاریم افتاد.یه قطره اشک از روی گونه ام سر خورد.زبونم تو دهنم نمی چرخید.نه میتونستم حرف بزنم،نه میتونستم گریه کنم،نه میتونستم داد بزنم؛فکم قفل شده بود.هرکسی هم چیزی می پرسید نمیتونستم جوابشو بدم و فقط با اشاره سر و باز و بسته کردن چشمم جواب میدادم. ... سرمم تموم شد و از بیمارستان مرخص شدم؛با مریم و سمانه برای تشییع جنازه رفتیم.همه گریه میکردند،داد میزدند ولی من هیچی نمیگفتم و فقط زل زده بودم به تابوتش.اصلا باورم نمیشد.نمیتونستم نبودن زهرا رو درک کنم.مگه میشد دیگه اون نباشه؟مگه فرشته ها می میرن؟! آخرش مریم و سمانه هرکاری کردند نتونستند من رو به حرف بیارند.با این که حال خودشون هم خوب نبود و عین مرده ها شده بودند ولی همش حواسشون به من بود و مراقبم بودند و بهم رسیدگی میکردند. بعد از مراسم هم من رو تا دم خونه مون رسوندند.مریم زنگ آیفون رو زد.بابام جواب داد و گفت: +کیه؟ سمانه جواب داد: +آقای مهاجر،لطف می کنیدیه لحظه تشریف بیارید دم در؟ +شما کی هستین؟ +ما دوست های دخترتون هستیم.اگه یه لحظه تشریف بیارید دم در ممنون میشم بابام در رو باز کرد و اومد پایین.تا من رو همراه دوتا دختر چادری دید اخم کرد و گفت: +آها؛پس اینا هستند که تو رو خام کردند.آره؟با همینا گشتی‌تیپت این شکلی شده؟ مریم گفت: +آقای مهاجر،دیروز یکی از دوستهای صمیمی دخترتون تصادف کردند و به رحمت خدا رفتند.راستش از وقتی نیلوفر فهمیده تا الان یک کلمه حرف هم نزده.ما نگرانشیم.حالش خیلی بده بابام با همون حالت خشک و عصبانیش گفت: +کدوم دوستش؟ستاره یا لیلا؟ +نمیدونم میشناسیدش یانه.اسمش زهراست برگشت سمت منو گفت: +آها همون دوست جدیدت.آره؟ هیچ حرفی نزدم.بابام گفت: +به هرحال میدونم ک این لوس بازیشه.خودش خوب میشه سمانه گفت: +آقای مهاجر،چرا متوجه نیستید؟نیلوفر تو شوکه.اون اصلا تو تشییع جنازه زهرا گریه نکرد.حالش خوب نیست. +شما نمیخواد به من بگی حالش خوبه یا بد.از وقتی با شماها گشته من دیگه از کارهاش سر در نمیارم.چرا الکی مردم رو خام می کنید؟به شما چه که روش زندگی دیگرانو تغییر بدید؟ ....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_42 چشمام رو که باز کردم مریم و سمانه،دوتا از دوستهای زهرا بالای سرم
...: مریم لبخند زد و گفت: +آقای مهاجر،ماهم مثل شما آدمیم.قرار نیست اینطوری درباره ما فکر کنید.بعدش هم دختر شما راه درست رو با علاقه خودش انتخاب کرد و اگه قراره کسی راهش رو تغییر بده،اون شمایید ک باید راهتونو تغییر بدید بابام با عصبانیت گفت: +به شما ربطی نداره خانوم.بفرمایید،بفرمایید برید ... شب که مامانم اومد خونه و من رو دید،کلی به بابام اصرار کرد تا تونست راضیش کنه که من رو ببره پیش روانشناس.بابام اولش قبول نمیکرد و می گفت این نمایش منه تا خودمو لوس کنم و ماشین و امکاناتمو پس بگیرم و خودمو عزیز کنم.ولی بعد که مامانم خیلی اصرار کرد و فهمید واقعا حالم بده راضی شد. صبح مامانم مرخصی گرفت و من رو برد پیش یه روانشناس معروف و باتجربه. اون دکتر روانشناس هم هرکاری کرد نتونست من رو به حرف بیاره.قرارشد که دوباره مامانم من رو ببره پیشش.مامانمم همش تو راه باهام حرف میزد و التماسم میکرد که حرف بزنم.ولی من تو شوک بودم و نمیتونستم حرف بزنم.انگار فکم قفل شده بود.فقط هر وقت به زهرا و نبودنش فکر‌میکردم ناخودآگاه یه قطره اشک از گوشه چشمم خودش رو سر میداد پایین. ... شب سوم مریم بهم زنگ زد.هر چقدر الو الو گفت من نتونستم جوابشو بدم.احساس خفگی میکردم؛انگار‌لال شده بودم.آخرش هم تلفن رو قطع کرد و پیام داد: (سلام نیلوفر.حالت خوبه؟فردا مراسم سوم زهراست.بیام دنبالت بریم؟میتونی بیای؟) جواب دادم:(بیا) فرداش لباسام رو پوشیدم و داشتم چادرم رو سر میکردم که صدای زنگ آیفون اومد.آروم آروم رفتم سمت در.مامانم جواب داد.وقتی فهمید میخوایم بریم برای مراسم سوم،گفت: +یه چند دقیقه وایسید منم میام.اینطوری نرو یه بلایی سرت میاد بعد دوباره برگشت سمت من و گفت: +این دوستا دیگه از کجا اومدند؟بین این همه آدم باید میرفتی با چادریا دوست می شدی؟چی تورو یکدفعه تغییر داد؟تو تو که اهل این چیزا نبودی بعد هم سری از روی تاسف تکون داد و رفت تو اتاق‌تا لباسش رو عوض کنه. ... وقتی رسیدیم و رفتیم داخل زنونه،تا چشمم خورد به عکس زهرا،انگار یکدفعه به خودم اومدم و واقعیت برام روشن شد.انگار تازه فهمیدم چی شده و چه خاکی بر سرم شده.شروع کردم ضجه زدن و خودم رو روی زمین انداختم.پشت سر هم با گریه داد میزدم: _زهرا😭زهرا!!تو رو خدا برگرد پیشم.زهرااااااا.مگه میشه تو منو تنها گذاشته باشی؟تو که اینقدر بی وفا نبودی زهرا.من تازه تو رو پیدا کرده بودم چند نفر اومده بودند و دورم جمع شده بودند.یکی میخواست بهم آب بده،یکی آب می پاشید روی صورتم.اینقدر داد زده بودم که احساس میکردم گلوم بریده شده.آخرش هم که دیگه نای داد زدن و تکون خوردن نداشتم،بی حال یه گوشه افتادم.مامانمم با نگرانی صورتم رو آب میزد.فاطمه، یکی دیگه از دوستای زهرا هم برام آب جوش آورد.اصلا حالم خوب نبود.من بدون زهرا دووم نمیاوردم مراسم ک تموم شد مامانم و مریم منو گرفتند و آروم آروم بردند سمت ماشین... ....
؟ جهیزیۀ دختر کمالات معنوی اوست. مهریۀ مرد عبارت است از کمالات او. مهریه ها را سنگین نکنید! مشکلات سنگین نتراشید! قرآن می‌گوید آنکه دارد اگر ازدواج نکند: بیخود! کسی هم که ندارد اگر به زحمت می‌افتد در این شرایط‌یک‌قدری کوتاه بیایید و کمک کنید! 👆 بخشی از سخنرانی *۱۳۵۹/۱۲/۱٠ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸آقایون در محبت كردن خلاق باشيد 👈خانم خانه را با چیزهای کوچک غافلگیر کنید: شام، هدیه و یا حتی یک کارت ناقابل همسرتان باید حس کند که شما به او فکر می‌کنید و احساسش می‌کنید. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
* 🌸 قهربودیم 🤐 درحال نمازخواندن بود... نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم ...🤨 کتاب شعرش📖 را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن...😉 ولی من بازباهاش قهربودم!😿 کتاب را گذاشت کنار... به من نگاه کردوگفت: "غزل تمام"...نمازش تمام...دنیا مات😯 سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد...😶 بازهم بهش نگاه نکردم....🙍 اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟😍 سکوت کردم....😐 گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز.... بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند...🙄 دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟ گفتم:نـــــــه😠 گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری..."😄 "که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."😇 زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....😄 دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه...🤩 بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....☺️😌  راوی:همسر شهید بابایی •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
••♡ بجاےِ اینڪه بشینے غصه بخورے ڪه چرا ازدواجت دیر شده🧐 به این فڪر ڪن ڪه ازدواجت پایدار و آگاهانه باشہ..☝️🏻 صرفا براے اینکه میخواے مجرد نمونے حاضرے با کسے ازدواج ڪنے ڪه مناسبت نیست؟!🤯🦋 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_43 مریم لبخند زد و گفت: +آقای مهاجر،ماهم مثل شما آدمیم.قرار نیست ای
...: تا برسیم خونه همینطور زیر لب می گفتم: +زهرا!!زهرا!! و گریه میکردم.من بدون زهرا می مردم... شب خاله ام اینا برای شب نشینی اومدن خونه مون.بابام بهم گفته بود که حق ندارم با چادر بیام بیرون و آبروش رو ببرم.منم تو اتاق نشسته بودم و به عکس زهرا نگاه میکردم و گریه میکردم.داشتم چادری که زهرا بهم هدیه داده بود رو از تو کمدم برمی داشتم که یکدفعه در باز شد و پسرخاله ام،هادی با لبخند داشت میومد تو که سریع رفتم پشت در و در رو بستم و با همون صدای گرفته گفتم: _یه لحظه وایسا لطفا سریع روسری و چادرم رو سر کردم و یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و گفتم: _میتونی بیای تو در رو باز کردم و آروم سلام گفتم.بعد هم سرمو انداختم پایین.هادی با خنده نگاهم کرد و گفت: +این چیه پوشیدی؟چرا حاج خانوم شدی؟مامانت گفت انگار یه چیزیت شده و تغییر‌کردی ها!!!!باور نمیکردم.حالا خودم دارم می بینم بعد آروم اومد تو.از جلوی در کنار رفتم و نشستم رو صندلی اتاقم.اومد جلو و گفت: +چرا این شکلی شدی نیلوفر؟چیکار کردی با خودت؟خاله گفت دوستت مرده.آره؟کدوم دوستت بود که به من نگفتی؟چرا چند وقته دیگه نه زنگ میزنی به خونمون،نه پیام میدی نه هیچی...؟ آروم گفتم: _نمیشناسیش دوستمو +عکسشو داری؟ به معنی آره پلک زدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و عکس زهرا رو پیدا کردم.گوشی رو گرفتم جلوش و با بغض گفتم: _اسمش زهراست.مثل فرشته ها می مونه.بهترین دوستی که تو عمرم داشتم... ....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_44 تا برسیم خونه همینطور زیر لب می گفتم: +زهرا!!زهرا!! و گریه میک
...: با دست زد تو پیشونی خودش و گفت: +وای نیلوفر!چت شده تو؟دیوونه شدی؟مگه میشه؟تویی که همیشه چادریا رو مسخره میکردی الان شدن دوستت؟الان به خاطرش اینجوری افسردگی گرفتی و زندگیت رو داری نابود میکنی؟باورم نمیشه خدای من _من راه درست رو پیدا کردم و انتخابش کردم. پوزخند زد و گفت: +هه.راه درست حالم خوب نبود.حوصله کل کل کردن و جواب دادن بهش رو نداشتم.چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به دیوار.احساس کردم داره بهم نزدیک میشه.گرمای بدنشو حس‌میکردم. یکدفعه چشمام رو باز کردم و دیدم داره دستشو میاره نزدیک پیشونیم.سرم رو با یه حرکت تند بردم کنار و گفتم: _میشه بهم دست نزنی؟ با کلافگی رفت سمت آینه.دستهاشو با عصبانیت برد لای موهاشو و گفت: +نیلوفر بخدا دیوونه شدی.این مسخره بازیا چیه؟جان من تمومش کن حالم داره بهم میخوره بعدش هم با عصبانیت از اتاق بیرون رفت.لبخندی از سر رضایت زدم.میدونستم که الان زهرا و البته امام زمان(عج)دارن منو می بینن و به کارم لبخند میزنن.رضایت خدا و امام زمان عج باعث شده بود دیگه عکس العمل‌بقیه برام مهم نباشه. مریم اومد تو پایگاه و داد زد: +بچه ها!وسایل رو آوردند.بیاید کمک داشتم چادرم رو مرتب میکردم که ملیکا که تازه اومده بود و از هیچی خبر نداشت،ازم پرسید: +کدوم وسایل رو آوردند؟چی قرار بوده بیارن؟ _برای پایگاه یه سری میز و صندلی و وسایل خریدند.الان آوردنش.البته یه آدم خیر پولش رو داده و اینا خودشکن هرچی نیاز بوده رو خریدن. آهایی گفت و برای کمک از پایگاه بیردن رفت.من هم بیرون رفتم ورفتم سمت ماشین وسایل،که مریم در حالی که داشت یه میز رو می برد داخل همونطور که نفس نفس میزد گفت: +نیلوفر،قربون دستت.شیشه اون میزه رو میتونی بیاری؟ _آره عزیزم میارم.تو برو شیشه رو برداشتم و پشت سرش خودم رو لعنت کردم که.... ....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_45 با دست زد تو پیشونی خودش و گفت: +وای نیلوفر!چت شده تو؟دیوونه شد
...: شیشه رو برداشتم و پشت سرش خودم رو لعنت کردم که چرا قبول کردم شیشه به این سنگینی رو بیارم ولی غرورم بهم اجازه نمیداد که بزارمش زمین.داشتم میرفتم که آقا محسن-پسرعموی مریم-جلومو گرفت و همونطورکه سرش پایین بود گفت: +خانوم مهاجر این خیلی سنگینه.بدید به من میارمش خیلی دلم میخواست بهش بدم ولی با خودم گفتم: (ایناباید بفهمن که ما خانوم ها ضعیف نیستیم؛بدم میاد از این مردایی که فکر میکنن خیلی قوی هستن و خانم ها رو ضعیف میدونن) باغرور سرم رو بالا گرفتم و گفتم: _نه خیلی ممنون.خودم میتونم بیارم هرچقدر اصرار کرد شیشه رو بهش ندادم و به زور زحمت خودم تا داخل پایگاه بردمش. داشتم میرفتم که یه وسیله دیگه بیارم که مریم اومد تو.با یه اخم مصنوعی رفتم سمتش و گفتم: _الهی بترکی مریم.وسیله سنگین تر از اون نبود بگی من بیارم؟سبکه رو خودت میاری سنگینه رو میدی به من؟ خندید و گفت: +ببخشید خواهر😁آخه تو همیشه میگی خانوم ها ضعیف نیستن،خواستم حرفت بهم ثابت بشه بعدش هم با خنده رفت تا یه وسیله دیگه بیاره.منم پشت سرش رفتم. یه صندلی چرخدار برداشتم و فکر کردم این یکی دیگه زیاد سنگین نیست ولی اونطوری ک فکر میکردم نبود و بدتر از همه این بود که جلوم رو هم نمیتونستم درست ببینم.داشتم میرفتم که یکدفعه خوردم به یه چیزی.نگاه کردم دیدم دوباره آقا محسن وایساده جلوم و صندلی خورده بهش.سرم رو انداختم پایین و گفتم: _شرمنده،ندیدمتون.میشه برید کنار؟ صندلی رو از دستم کشید و گفت: +بدید من ببرمش.کمرتون درد میگیره؛خیلی سنگینه آخرش هم حریف اصرار هاش نشدم و صندلی رو دادم بهش.بعد که خوب دقت کردم دیدم کلا به جای اینکه بره خودش وسیله برداره،هی میره وسیله هارو به زور از دست خانوم ها میگیره و می بره تو پایگاه. باعصبانیت رفتم تو پایگاه و تو گوش مریم گفتم: _به این پسرعموت بگو فکر نکنه ما خانوما ضعیفیم.اعصابم از دستش خورده ها خندید و گفت: +مگه چیکار کرده؟مثل اینکه امروز کلا اعصاب نداریا _اومده صندلی رو به زور از من گرفته میگه کمرتون درد میگیره با خنده لپم رو کشید و گفت: +باشه بهش میگم ولی خب به این نمیگن ضعیف بودن که.بالاخره توان بدنی خانوم ها از آقایون کمتره.خانوم ها ظریف ترند نه ضعیف تر.تو خودت اگه دوتا ظرف شیشه ای داشته باشی که یکیشون ظریف تر و با ارزش تر باشه و یکیش محکم و به قول ما قلدر،از کدومش بیشتر مراقبت میکنی؟ آه کشیدم و گفتم: _من به غیر از شما جلوی هیچ کس کم نمیارم.یکی تو یکی هم زهرا؛ وقتی اسم زهرا رو آوردم لبخند از روی لب هردومون محو شد.... ....
💍 . مݩ نمیگویم زمیݩ را زیـر ورو ڪردم ولے سال ها گشٺم بہ دنبالټ ڪہ پیدایتـــ ڪنم... . 🙈❤️ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
* انرژی و وقتتون رو برای کارهای خونه نکنید! 🔻 ترین وظیفه شما؛ عاطفی همسر و . وقت و انرژی کافی داشته باشین! •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
[☆🖇🌿] ازدواج تصمیمی سرنوشت‌ساز است که اگر انسان به ایمان و اخلاق طرف مقابل دقت کند و انتخابش را بر اساس "ایمان" انجام دهد امید این‌که درهای آرامش به رویش باز شود بسیار زیاد است. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_46 شیشه رو برداشتم و پشت سرش خودم رو لعنت کردم که چرا قبول
...: وقتی اسم زهرا رو آوردم لبخند از روی لب هر دومون محو شد.دلم براش تنگ شده بود.آروم از پایگاه بیرون رفتم و یه گوشه تو حیاط مسجد نشستم.کاش میشد زهرا بود و کمکمون میکرد،کاش بود و با حرفهاش آرومم میکرد،کاش بود و بازهم چیزای جدید ازش یاد میگرفتم،کاش بود و دوره جدید زندگیم رو با اون تجربه میکردم؛ شش ماه دوری ازش برام خیلی سخت بود ... سریع لباسهامو پوشیدم و داشتم از اتاق بیرون میرفتم که مامانم همزمان اومد تو اتاق و گفت: +کجا با این عجله؟ همونطور ک داشتم دستبندمو به دستم می بستم گفتم: _امروز تو پایگاه برنامه دارن.تقدیر و تشکر از کسایی که تو طول سال همکاری کردند و فعال بودند.همیشه آخرای تابستون این برنامه رو دارند.هم یه جشنه هم تقدیر و تشکر .کلی اونجا کار دارم آه عمیقی کشید و گفت: +نمیدونم چی شد که تو اینطوری شدی.حتی تو خواب هم نمیدیدم که دخترم اینطوری بشه.نمی بخشم کسی که تو رو اینطوری کرد...من کلی واست برنامه داشتم. دستم رو گذاشتم رو شونه مامانم و گفتم: _روز قیامت به من حسرت میخورید مامان.حسرت میخورید ک چرا شما هم مثل من راه درست رو پیدا نکردید.حسرت میخورید که چرا منو دیدید ولی راه من رو انتخاب نکردید آه طولانی کشید و گفت: +احساس می کنم عاقل شدی ولی در کنارش عقلت رو هم از دست دادی.خودت هم نمیفهمی چی میگی.تو خیلی از خوشی ها رو از خودت گرفتی ولی خوشحالی لبخند زدم و گفتم: _نترس مامان.اتفاقا من الان خیلی شادتر از قبل هستم.ببخشید من باید برم،عجله دارم.خداحافظ ... تا رسیدم پایگاه سریع مریم اومد جلو و گفت: +نیلوفر یه خوشامد گویی بنویس.اصلا یادم نبود بهت بگم.بدو بنویس باید بچسبونیم رو در.البته بنر بزرگ برای ورودی چاپ‌کردیم ولی روی در باید باشه _خسته نباشی.بدو یه چند تا ماژیک خطاطی به من بده تا بنویسم. سمانه گفت: +من الان میارم ... موقع اهدای جوایز بود.سرم رو بردم نزدیک مریم و با خنده مرموزی تو گوشش گفتم: ... نظراتتون @shahid_gomnam_3_1_3
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_47 وقتی اسم زهرا رو آوردم لبخند از روی لب هر دومون محو
...: _ببین اگه جایزه گرفتی میدیش به من ها!!وگرنه نمی بخشمت.تو نباید به مال دنیااهمیت بدی خندید و گفت: +خدا رو چه دیدی شاید تو جایزه گرفتی.اونوقت میدیش به من؟ _مثلا برای چی باید به من جایزه بدن؟ +کم کار نکردی تو این چند ماه مرموز نگاهش کردم و چیزی نگفتم.همینطور داشتیم حرف میزدیم که آقامحسن-پسرعموی مریم-که مجری برنامه بود گفت: +خانوم مریم صدیقی،مسئول امور فرهنگی بسیج خواهران که زحمت های زیادی کشیدند و برنامه های فرهنگی زیادی رو توی پایگاه اجرا کردند. لطفا تشویقشون کنید باخنده زدم پشت مریم و گفتم: _برو جایزمو بگیر هنوز مریم به بالای سن نرسیده بود که آقا محسن گفت: +خانوم نیلوفر مهاجر که زحمت خطاطی های پایگاه رو کشیدن و با خط خوبشون به خیلی از برنامه ها زینت دادند. ایشون رو هم تشویق کنید دهنم باز مونده بود.فکر نمیکردم از من هم تقدیر کنند.به هرحال من یه سال نبود که به جمعشون اضافه شده بودم. آقا محسن داشت توی جمع دنبالم می گشت.دوستام هم هی اشاره می کردند که زودتر برم.آروم بلند شدم و رفتم بالا از حاج آقا بهمنی،مسئول کل بسیج که بالا وایساده بود تشکر کردم و جایزمو از خانوم محمدی،مسئول بسیج خواهران گرفتم.داشتم از روی سن پایین میرفتم که یه صدایی شنیدم: +مبارک باشه خانوم مهاجر سرم رو سمت آقا محسن برگردوندم و لبخند کوچیکی زدم و سر به زیر‌گفتم: _ممنون .... نظرات و پیشنهادات و انتقاداتتون رو بهم بگید @shahid_gomnam_3_1_3
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_48 _ببین اگه جایزه گرفتی میدیش به من ها!!وگرنه نمی بخشمت.ت
...: تا ساعت11:30شب تو پایگاه بودیم و داشتیم پرچم های محرم رو نصب می کردیم و سرمون خیلی شلوغ بود. وقتی کار تموم شد داشتم تا سر خیابون میرفتم که یکدفعه دوتا پسر تو تاریکی از تو کوچه پریدن جلوم.جیغ خفه ای کشیدم و یه قدم عقب رفتم.هرچی دور و برم رو نگاه کردم هیچ کس تو کوچه نبود.داشتم از ترس سکته میکردم.عرق از صورتم شر شر پایین میریخت. یکی از اون پسرها چند قدم اومد جلو.منم چند قدم عقب رفتم.کیفم رو محکم تو دستم گرفته بودم.دستام میلرزید.پسره دستش رو آورد جلو تا کیفم رو ازم بگیره.کیفم رو سفت تو بغلم گرفتم و اینقدر رفتم عقب تا خوردم به دیوار پشت سرم.نفسم از ترس بالا نمیومد.دیدم که داره یه چیزی از زیر لباسش در میاره.تمام صورتم از گریه و عرق خیس خیس شده بود.داشت میومد جلو که یکدفعه صدای ترمز شدید ماشینی اومد و تو یه ثانیه یه نفر از عقب کشیدش.تو اون تاریکی نمیتونستم قیافشو ببینم،فقط می دیدم که اون پسره داره تقلا میکنه که خودش رو از بغل کسی که گرفتش جدا کنه.همینطور درحال گریه بودم و با ترس نگاهشون می کردم که یه صدای ضعیفی شنیدم: +ماشین رو بردارید برید.سریع شناختمش.آقا محسن بود!با صدای لرزون گفتم: _آقامحسن + شمایید خانوم مهاجر؟سریع برید.سریع بعدش هم پسره رو برگردوند سمت خودش و چسبوندش به دیوار.یقه اش رو گرفت و گفت: +آخرین بارت باشه مزاحم دختر مردم میشی.جرئت داری یه بار دیگه مزاحم ناموس مردم شو.اون وقت من میدونم با تو.حواست باشه با وحشت چسبیده بودم به ماشین و داشتم نگاهشون میکردم که صدای "آخ"ضعیفی شنیدم و دیدم که یه نفر افتاد رو زمین و دونفر دیگه فرار کردند.با نگرانی رفتم جلو و دیدم که آقا محسن پاش رو گرفته و ناله میکنه.یکی زدم تو صورت خودم و گفتم: _وای یا ابالفضل ؛چی شد آقا محسن؟چه بلایی سرتون آوردند؟ +برو صندلی عقب یه چیزی تو کاغذکادو... ... آیدی نویسنده: @shahid_gomnam_3_1_3
نباید منتظر کار بزرگی از شوهرمون باشیم تا ازش تشکر کنیم و باید یاد بگیریم که در برابر هر کار کوچیکی توجه نشون بدیم! در واقع مرد به این تشویق احتیاج داره تا بتونه همچنان محبتش رو ابراز کنه... 🍃🌸 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
* خدا یکی رو سر گذاشت که باعث میشه بخندیم و نسبت به خوبی داشت باشیم، هرجوری شده داریم... چون واقعی همینه⁦ ❤️⁩ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*آسان شدن امـــر 🎈🕊 🌸اگر فرد مجردے دوسٺ دارد ڪه ازدواج ڪند ...😌 ☝️سه روز روزه بگیـــرَد و در هَـــر شب آن پیش از رفتــن بـه رخــتــخـواب 🛌 21 بــار 🥇🥈 🦋•°آیـٰـات 74 -76 سوره فرقان°•🦋 را بخواند و از خداونـــد بخواهــد تا خواسته اش را برآورده ســازد ان شاء الله ڪه خداوند امــر ازدواج او را آسان میکـند🙊💍❄️ 👇 والَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا ﴿٧٤﴾ أولَئِکَ یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِمَا صَبَرُوا وَیُلَقَّوْنَ فِیهَا تَحِیَّةً وَسَلامًا ﴿٧٥﴾ خالِدِینَ فِیهَا حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَمُقَامًا ﴿٧٦﴾ 📚 مستدرک الوسائل، جلد 14، صفحــه 211 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
* را هم ميشود منتقل كرد اگــر به جاي "تو" از "من" استفاده كنيم ⛔️ : "تـــــــو" من رو داغون می کنی! تو عذابم میدهی! درکم نمی کنی! تو نمی فهمی! تو همه چیز را تحمیل می کنی و... ✅ : "مـــــــن "عصبانی هستم! حال من خوب نیست! من نمی توانم این تصمیم را کنم! برای من سخت است با این مساله کنار بیایم... در این صورت جنگ را شعله ور نکرده اید و بدون و سرزنش طرف مقابل حرف خودتان و حتی آخر را زده اید. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸 مردها تصور مي‌كنند تلاش براي تامين خانواده براي نشان دادن علاقه و محبت‌شان به همسر و خانواده كافي است. در حالی که اينها نشانه تلقي مي‌شوند نه و ! 🍃🌸 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸 *نه زیاد خرج باشین و نه طوری باشین که شما رو در حد بدونه  درکل به اندازه برا خودتون خرج کنید •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_49 تا ساعت11:30شب تو پایگاه بودیم و داشتیم پرچم های محرم
...: +برو صندلی عقب یه چیزی تو کاغذکادو پیچیده شده.بازش کن یه روسریه.بیار ببندمش به پام.بدو رفتم و با عجله و اسنرس زیاد روسری رو آوردم و بستم به پاش تا خونش بند بیاد.با زور و زحمت خودشو کشوند سمت ماشین و روی صندلی عقب نشست.منم همونطور که گریه میکردم نشستم پشت فرمون و حرکت کردم سمت بیمارستان. آقامحسن رو بردند تو اتاق عمل.منم همونجا پشت در نشستم و شروع کردم به گریه کردن.صورتم از ترس و نگرانی خیس عرق بود.تا چشمهام رو می بستم اون صحنه های وحشتناک میومدند جلوی چشمم و طپش قلبم رو زیاد می کردند.استرس خیلی زیادی رو تحمل کرده بودم و احساس میکردم واقعا حالم بده.از وقتی هم خون رو دیده بودم همش حالت تهوع داشتم دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و وقتی من رو روی زمین کنار در دید اومد جلو و گفت: +شما خوبید خانوم؟چرا اینجا نشستید؟ _حالشون چطوره؟ +عملشون موفق بوده.خیلی شانس آوردن؛اگه یه ذره چاقو اونورتر خورده بود میخورد‌به شاهرگش.حدودا یه ساعت دیگه به هوش میاد نفس عمیقی کشیدم و با سر از دکتر تشکر کردم. .... نماز صبحمو خوندم و بلند شدم از نمازخونه اومدم بیرون.سوییچ ماشین دستم بود.رفتم و از توی ماشین کیفم رو برداشتم.گوشیم رو درآوردم و دیدم که 10تا تماس از مامانم دارم.نمیدونستم بهش زنگ بزنم یانه.ساعت آخرین تماسش یک ساعت قبل بود.بهش زنگ زدم،بعد 4،5تا بوق جواب داد: +الو دختر کجایی،نمیگی ما از نگرانی دق می کنیم؟چرا نیومدی خونه؟مردم از نگرانی _ببخشید مامان جان.من که پیام داده بودم. +آخه فقط‌گفتی دیر میام.نگفتی اصلا نمیام.الان هم بابات خیلی عصبانی شده _خودم بعدا باهاش صحبت می کنم.بگو یکی از بچه های بسیج حالش بد شده،فقط من بودم پیشش.مجبور شدم بیارمش بیمارستان.نمیتونستم تنهاش بزارم +الان چطوره حالش؟تو پیششی؟ _خوبه؛شما نگران نباشید.من هروقت کارم تموم شد میام. +باشه مراقب خودت باش.ما رو بی خبر‌نزار.خداحافظ _خداحافظ ماشین رو قفل کردم و رفتم داخل.پرستاری که موقع اومدن من رو دیده بود،گفت: +خانوم مریضتون به هوش اومده.میتونید برید ببینیدش. با خوشحالی گفتم: _واقعا؟ممنون.الان میرم با عجله رفتم سمت اتاقش و وقتی رفتم تو دیدم داره.... ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_50 +برو صندلی عقب یه چیزی تو کاغذکادو پیچیده شده.بازش کن ی
...: با عجله رفتم سمت اتاق و رفتم تو.دیدم داره نشسته نماز صبح میخونه.همونجا وایسادم و نگاهش کردم تا نمازش تموم بشه.نمازش که تموم شد آروم گفتم: _سلام برگشت سمتم.سرش رو انداخت پایین و گفت: +علیک سلام.شما هنوز خونه نرفتید؟ _نه؛نگرانتون بودم.نمیشد همینطور تنهاتون بزارم.به خانواده ام خبر دادم که اینجام +کاش میرفتید.به اندازه کافی بهتون زحمت دادم.به کسی از خانواده من خبر دادید؟ سرم رو انداختم پایین و با شرمندگی گفتم: _وای ببخشید اینقدر نگران بودم و ترسیده بودم اصلا حواسم نبود.الان به مریم زنگ میزنم میگم +نمیخواد الان بیشتر نگران میشن.دیگه خودم میرم خونه بهشون میگم. شماره مریم رو گرفتم و گفتم: _نه اینطوری نمیشه.من به مریم خبر میدم.احتمالا الان برای نماز صبح بیدار شدن .زنگ زدم و به مریم خبردادم.اون هم گفت که سریع به بقیه خبر میده و خودشونو میرسونن بیمارستان .... ساعت8:30صبح آقا محسن از بیمارستان مرخص شد.البته براش عصا گرفتند و نمیتونست همونطوری راه بره. از همه خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه.هرچقدر اصرار کردند که من رو برسونند قبول نکردم.زنگ زدم به آژانس و با آژانس رفتم خونه. خونه که رسیدم بابام خیلی عصبانی بود و میخواست کتکم بزنه ولی مامانم اینقدر اصرار کرد و دلیل آورد که بابام آرومتر شد و چیزی نگفت.ولی بازهم رفتارش باهام سرد و خشک بود. ..... رفتم پارک؛سر قرارم با مریم نشستم و منتظرش موندم.احساس‌کردم خیلی دیر کرده،داشتم‌گوشی رو درمیاوردم که بهش زنگ بزنم که یه نفر وایساد کنارم و گفت: +سلام سرم رو بالا گرفتم.عین برق گرفته ها از جا پریدم.تند تند دور و برم رو نگاه کردم و... ...
سلام ای هلال محرم . . . . . 🏴🏴🌙🕯🕯🕯🕯 ╔═🦋🌿════╗   @kashaneh_mehr ╚════🌿🦋═╝