eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.4هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_42 چشمام رو که باز کردم مریم و سمانه،دوتا از دوستهای زهرا بالای سرم
...: مریم لبخند زد و گفت: +آقای مهاجر،ماهم مثل شما آدمیم.قرار نیست اینطوری درباره ما فکر کنید.بعدش هم دختر شما راه درست رو با علاقه خودش انتخاب کرد و اگه قراره کسی راهش رو تغییر بده،اون شمایید ک باید راهتونو تغییر بدید بابام با عصبانیت گفت: +به شما ربطی نداره خانوم.بفرمایید،بفرمایید برید ... شب که مامانم اومد خونه و من رو دید،کلی به بابام اصرار کرد تا تونست راضیش کنه که من رو ببره پیش روانشناس.بابام اولش قبول نمیکرد و می گفت این نمایش منه تا خودمو لوس کنم و ماشین و امکاناتمو پس بگیرم و خودمو عزیز کنم.ولی بعد که مامانم خیلی اصرار کرد و فهمید واقعا حالم بده راضی شد. صبح مامانم مرخصی گرفت و من رو برد پیش یه روانشناس معروف و باتجربه. اون دکتر روانشناس هم هرکاری کرد نتونست من رو به حرف بیاره.قرارشد که دوباره مامانم من رو ببره پیشش.مامانمم همش تو راه باهام حرف میزد و التماسم میکرد که حرف بزنم.ولی من تو شوک بودم و نمیتونستم حرف بزنم.انگار فکم قفل شده بود.فقط هر وقت به زهرا و نبودنش فکر‌میکردم ناخودآگاه یه قطره اشک از گوشه چشمم خودش رو سر میداد پایین. ... شب سوم مریم بهم زنگ زد.هر چقدر الو الو گفت من نتونستم جوابشو بدم.احساس خفگی میکردم؛انگار‌لال شده بودم.آخرش هم تلفن رو قطع کرد و پیام داد: (سلام نیلوفر.حالت خوبه؟فردا مراسم سوم زهراست.بیام دنبالت بریم؟میتونی بیای؟) جواب دادم:(بیا) فرداش لباسام رو پوشیدم و داشتم چادرم رو سر میکردم که صدای زنگ آیفون اومد.آروم آروم رفتم سمت در.مامانم جواب داد.وقتی فهمید میخوایم بریم برای مراسم سوم،گفت: +یه چند دقیقه وایسید منم میام.اینطوری نرو یه بلایی سرت میاد بعد دوباره برگشت سمت من و گفت: +این دوستا دیگه از کجا اومدند؟بین این همه آدم باید میرفتی با چادریا دوست می شدی؟چی تورو یکدفعه تغییر داد؟تو تو که اهل این چیزا نبودی بعد هم سری از روی تاسف تکون داد و رفت تو اتاق‌تا لباسش رو عوض کنه. ... وقتی رسیدیم و رفتیم داخل زنونه،تا چشمم خورد به عکس زهرا،انگار یکدفعه به خودم اومدم و واقعیت برام روشن شد.انگار تازه فهمیدم چی شده و چه خاکی بر سرم شده.شروع کردم ضجه زدن و خودم رو روی زمین انداختم.پشت سر هم با گریه داد میزدم: _زهرا😭زهرا!!تو رو خدا برگرد پیشم.زهرااااااا.مگه میشه تو منو تنها گذاشته باشی؟تو که اینقدر بی وفا نبودی زهرا.من تازه تو رو پیدا کرده بودم چند نفر اومده بودند و دورم جمع شده بودند.یکی میخواست بهم آب بده،یکی آب می پاشید روی صورتم.اینقدر داد زده بودم که احساس میکردم گلوم بریده شده.آخرش هم که دیگه نای داد زدن و تکون خوردن نداشتم،بی حال یه گوشه افتادم.مامانمم با نگرانی صورتم رو آب میزد.فاطمه، یکی دیگه از دوستای زهرا هم برام آب جوش آورد.اصلا حالم خوب نبود.من بدون زهرا دووم نمیاوردم مراسم ک تموم شد مامانم و مریم منو گرفتند و آروم آروم بردند سمت ماشین... ....