eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
5.8هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
5.3هزار ویدیو
20 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت453 وارش که برخلاف من برای از دست ندادن این کار، تلاش می‌کرد گفت : _نه زری خانم... ما هرکاری بگید انجام میدیم. اصلا به ما چه مشتری ها شب میان اینجا یا روز. شراب میخورن یا چایی. قمار میکنن یا رقاصی. ما کارمون و انجام میدیم. زری_آفرین... تو مثل این که آدم تر ازاین دوست چموشتی... سربه راهش کن... یه بار دیگه تو روی من وایسته... میفهمم این جا ،جای موندنتون نیست. شب شد. کافه شلوغ و پراز مرد شد. ومهرزاد درهمان اتاق به خواب میرفت. می‌دانستم ماندنم دراین جا اشتباه است اما چاره ای نداشتیم. جام های شراب را پر میکردیم وجلوی مردهای هیز و چشم سفید قرار می‌دادیم. سهراب هم پشت دخلش خواب میرفت. زری هم با وجود ما یک گوشه می نشست. بااینکه درجای درستی قرار نگرفته بودیم، اما ماندم وهرشب جلوی مشتری ها شراب گذاشته، میزشان را تمیز کردم. با وجود آن زن عریان مردان بی چشم وروی کافه که متوجه شده بودیم اکثرا مشتری ثابت هستند، به من ووارش نگاه نمی‌کردند. خیالمان ازاین بابت راحت بود وهرروز عصر زری مقداری پوله به ما میداد. من قبول نمیکردم اما وارش با خوشحالی پول را می‌گرفت. شنبه هفته بعد ازراه رسید. بااجازه زری سرصبح از کافه بیرون زدیم. وسمت بیمارستان راه افتادیم. زری هم گیر نداد که نریم چون می‌دانست از بی جایی دوباره به کافه برمیگردیم. به بیمارستان رسیدیم. وارد شدیم. وبا صورتی پوشانده داخل شدیم. رفتن به قسمت مراقبت های کودکان خیلی سخت بود، می‌دانستم که تک تک پرستاران آن جا هنوز هم من را به خاطر دارند. وارش ومهرزاد دم در ماندند. به مکافاتی خودرا به نزدیکترین مکان به نازلی رساندم. راهرو کاملا خلوت بودو از پشت شیشه نازلی را دیدم. کمی درشت تر به نظر می‌رسید. اما هنوز هم حالش خوب نشده بود که بشه از بیمارستان بیرونش آورد. نگاهم به پرستاری بود که با حوصله به همه کودکان رسیدگی میکرد، از نگاه کردن یواشکی به نازلی خسته نمی‌شوم که پرستار متوجهم شد. همین که سمت در ومن آمد. پابه فرار گذاشتم. به حیاط بیمارستان که رسیدم، خیلی عادی پاتند کردم وخود را به بیرون از بیمارستان رساندم. وقتی به وارش ومهرزاد رسیدم، از شدت استرس وتند تند راه رفتن به نفس نفس افتاده بودم. وارش ومهرزاد نگران سمتم آمدندو دست هایم را گرفتند. مهرزاد_چی شد؟ وارش_تونستی نازلی رو ببینی؟ _بیاید بریم بهتون میگم. به همراه وارش ومهرزاد از بیمارستان دور شدیم. _حالش خیلی بهتر به نظر می‌رسید. دیگه به اندازه قبل ریز نبود اما هنوزم جاخوش کرده بود توی اون شیشه، این یعنی بعد ازاین دوهفته هنوزم باید تحت مراقبت باشه. دلتنگی ام برای نازلی، باچند دقیقه دیدنش تمام نشده بود. دوهفته میشد ندیده بودمش وحالا با همه وجود می خواستمش. _خدایا کی میشه من نازلیمو بغل کنم. خیالم راحت باشه که حالش خوبه ودیگه مثل دزدا یواشکی ازدور نبینمش و توبغلم بگیرمش. وارش_خدا بزرگه ماه تیسا جان. فعلا باید جای پامون پیش زری رو محکم کنیم. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت454 بااین حرف وارش، درمیان راه ایستادم. به این فکر کردم که ماندن پیش زری آخر سر برایمان گران تمام می‌شود، حرف ها وبدگویی هایم از زری پیش وارش، کار ساز نبود، وارش با پولی که از زری گرفته بود، خیلی چیزها را درآن کافه نادیده می گرفت. من هم تا زمانی که ماندن در آن کافه برایمان خطر ساز نبود دندان روی جگر گزاشتم. به کافه برگشتیم. زری و سهراب کافه را برای شب آماده می‌کردند. از قرار معلوم امشب همه چیز باشب های دیگر قدری متفاوت بود که یک میز بزرگ وسط سالن گذاشتند. اطرافش را صندلی چیدند. از سر کنجکاوی دست از گرد گیری کشیدم وپرسبدم : _زری خانم.. چرا همه میز ها را برداشتید فقط یه میز بزرگ وسط سالن گذاشتید. سهراب_فضولی تودختر مگه. ازگند اخلاقی سهراب سری پایین انداختم. _ببخشید زری_نه بزار بپرسه... اگه قرار باشه این جا بمونه باید همه چیزو در مورد این کافه بدونه... امشب قراره یه پول قلمبه بهمون برسه... شما دوتام کارتون رو خوب انجام بدید یه درصد کمی هم به شما میرسه... _یعنی امشبم قمارمیکنن؟ زری_آره به پول گُندَه هم میزارن وسط. بعدهم کلاه هم و برمیدارن. سهراب _البته گاهی قمار چنان همه رو هار میکنه که ممکنه جای برداشتن کلاه هم دیگه، سرهمم بردارن. وارش با ترس گفت :. _منظورتون چیه؟ سهراب خندید گفت :. _هیچی، مزاح کردم. چشم زری وسهراب را که دور دیدم، وارش را به گوشه ای کشاندم. _نفهمیدی منظور آقا سهراب چی بود؟ وارش_نه _منظورش این بود امشب حتی ممکنه سر قمار خون وخون ریزی بشه. شب شد. ساعت به ١۲ شب رسیدو مهمان های پرو پاقرص واصلی کافه وارد شدند. همینطور زن رقاص و خوش بر و رو که با ورودش همه برایش کف زدند. صدای موزیک بالا رفت، زن شروع به رقصیدن کرد، مردان مشغول قمار، گه گاهی حواسشان را به موج اندام زن رقاص می‌دادند. من ووارش هم درجلوی همه جامی قرار می‌دادیم واز شراب پرمی کردیم. قمار باز ها مست می‌کردند، به سلامتی یکدیگر شراب می‌خوردند و هرجای قمار باهم صلاح نمی‌رفتند، دادو عربده می‌کشیدند. زری وسهراب قماربازهارا ازهم جدا می‌کردند و زن رقاص با رقصیدن حواس قماربازهای خبره را پرت می‌کرد. برای یکی از قمارباز ها، که ظاهرا آقا زاده بود، به سفارش شرابی ناب بردم. زری میگفت این گرون ترین شراب است و هرجایی پیدا نمیشود، شراب را در جامش ریختم. مرد مقداری پول وسط گذاشت، همین طور بقیه افرادی که آنجا بودند، هرکدام هرچه قدر داشتند روی میز گذاشتند. مرد به حرف آمدو من کنجکاوانه کنار میز ایستادم ونگاهشان کردم. مرد با تمام مستی که داشت، بی پروا لب زد. _باشما... هی شما بی همه چیزا... من.. امشب من برندم...... نگاهش را به زن رقاص دادوگفت : _میخوام رواون زن شرط بندی کنم. جام شراب را دوباره سر کشید. نگاه هیزو بی حیایش را سمت من آورد که در بالای سرش ایستاده بودم. بیزار از نگاهش راه کج کردم که مچ دستم را چسبید گفت : _این زنم خیلی قشنگه... ازش خوشم میاد.....چه طوره رو این شرط بندی کنیم. دستم را رها نمی‌کرد، طوری به دستم فشار می آورد که هرلحظه بیشتر از قبل سوزشی عمیق روی پوست دستم احساس میکردم. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت455 نگاهم رااز چشم های خیره مرد دزدیدم. میخواستم باهرجه توان دارم دستم رااز دست های مشت کرده مرد رهاکنم،اما زورم به آن مرد نرسید. شیشه شرابی را که دردست داشتم رویش خالی کردم. بی هوا دستم را رها کرد، خشمگین گوشه پیراهنش را گرفت ونگه داشت، قطره های قرمز شراب از پیراهن سفیدش روی زمین می چکید. مردمست،که هوش وحواسش سر جایش نبود، شیشه شراب را به میز کوبیدو شکست. صدای خنده های مردان بی غیرت در اطرافم بالا رفت. سرم عربده کشید. _زنیکه احمق، چرا شیشه شراب و روی من خالی کردی. از درافتادن بایک مرد، ازنهیبی که میدادو دندان هایی که از حرص روی هم میفشرد، ترسیدم اما محکم در مقابلش ایستادم. _به چه حقی بهم دست زدی؟ _مچتو گرفتم نخوردمت که هلو. میخوای بدم مردای اینجا تلافی ریختن شراب رو پیراهنمو سرت خالی کنن. یه کم زیادی خوشگلی حیفه ازدست بدیم همچین لعبتی رو. ترسم را، ضعف ناتوانی زورو بازویم درمقابل یک مرد چاق و پر زور و بازو را نادیده گرفتم.سیلی محکمی حواله اش کردم. قسمت سمت چپ صورتش لرزید.سرخ شدو جای تک تک انگشتانم برجای ماند. بااخمی تند، شدت عصبانیتم را به مرد فهماندم. _ازمادر زاییده نشده کسی که به ماهتیسا یه نگای چپ بندازه. می شکنم دست مردای مثل تو وامثال تورو که بخوان یه نگاه چپ به من بندازن. حالا همه با تعجب به من نگاه می‌کردند. همه ساکت شدند، زن رقاص دست از رقاصی کشید. متوجه ترس مردهایی که دور میز نشسته بودند شدم، چنان ترس کرده بودند که صندلی ها یشان را محکم. چسبیده وخنده روی لبشان به آنی محو شده بود. ازهمه بدتر حال وروزمردسیلی خورده بود، که جای سیلی را دودستی ومحکم گرفته بودو روی صندلی از ترس کم مانده بود خودرا خیس کند. توقعم این بود بعد از خودی نشان دادن و سیلی زدن به این مرد ، فاتحه ام خوانده باشد، اما چنان زهر چشمی به مردهای هوس باز کافه نشان دادم که همه از ترس حتی جرات نگاه کردن به من را نداشتند. مرد با ترس ولکنت زبان گفت : _ای بابا... زری... این کیه راه دادی توکافت.لامذهب دستش چنان سنگین بود که گوشمو کر کرد. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzade
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت456 زری که تمام مدت شاهد وقایع بود تندو سریع خودش را به میز رساند. میزرا با دستمالی پاک کرد وعاجزانه از مرد طلب بخشش کرد. زری_تورو خدا ببخشید آقا. مرد روبه زری گفت : _میدونی پیرهنی که تنمه چقدر قیمت داشته میدونی چقدر براش پول دادم همه لباسمو لک کرد. زری با تشری به من گفت : _دختره زبون نفهم، آخر کار خودتو کردی... زودتر لباس آقا رو ببر بشور تا لک نشده. نگاهم راسمت چهره پراز ترس مرد بردم. حتی جرات نگاه کردن به من را نداشت. زری دوباره روبه من لب زد. _باتوام دختر.. لباس آقا رو ببر وبشور تاهمبن امشب مثل سگ بیرونت نکردم تااز سرما یخ کنی. _چشم. باهمه تنفری که داشتم، اخمو روبه مرد لب زدم. _آقا پیرهنتو نو بدید براتون بشورم. مردازجابلندشد. ترسیده لب زد. _نمیخوام ممنون. روبه دوستان قمار بازش گفت : _معامله فسخه ، دیگه تااطلاع ثانوی اینجا قمارنمیکنم من رفتم.اینجا جای موندن نی.... مرد رفت، ماشینش راروشن کرد از کافه دورشد. سهراب _زری بهت گفته بودم این دختره به در این کارنمیخوره. زری_توخفه سهراب. زری ضربه ای نه چندان محکم بر پشت کمر من وارد کردو ادامه داد. _بروتوهمون اتاق... مشتری ها رفتن باهات کار دارم.مشتری های منو می پرونی حالا دیگه بی چشم و رو. زری با نهیب واخم من را روانه اتاق کرد، خیلی از کارم با آن مرد بی غیرت. احساس رضایت میکردم وبرایم مهم نبود تنبیه ازجانب زری چه باشد؟ ساعت سه ونیم شب شد. ازلای در نیمه باز اتاق، وارش را می‌دیدم، که شراب می‌برد. جام های خالی را دوباره پر میکرد. همه حرصم از وارش این بود که مثل من سرسوزنی هم. عذاب وجدان نداشت و باپولی که وعده اش را قبلا از زری گرفته بود وازاین کار نصیبش میشد، هیچ عبایی از خدمت به چند مرد قمارباز نداشت. سمت مهرزاد رفتم. پتو رویش را تا گردنش بالا کشیدم. سهراب تمام روز را چنان ازاین پسربچه کار می‌کشید که شب بی نا ورمق می خوابیدو تکان هم نمی‌خورد. نسیمی ملایم از سوراخ سمبه های کافه به داخل سرایت کرد، در نیمه باز را ببشتر بازکرد. چشمم بیشتر به جمال زن رقاص که. همزمان با رقصیدن شعر هم می خواند، روشن شد. جمالش زیبا بودو چه راحت وبی دغدغه خود را حراج چشم های گرسنه عده ای مرد کرده بود آن هم بی هیچ ابا وحجب وحیائی. اندامش را به نمایش میگذاشت و بابتش اززری پول می‌گرفت. اصلا همین زن رقاص بود که به کافه وقمارخانه زری، رونق بخشیده بود. مردان بیشتر به هوای تماشا می آمدند و بعد که چشم باز می‌کردند، گرفتار قمار شده بودند. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت457 ساعت به ۵ شب رسید. بین دومرد، سر قمار دعوا شد. زری هم بیرونشان کرد. امشب بیشتر از شب های قبل، خو‌شگذرانی و شراب خوری وقمار در این کافه طول کشید. من هم که با کوچکترین صدایی خوابم نمی‌برد چه برسد به این سروصدایی که راه انداخته بودند. کم. کم کافه از مشتری خالی شد. همه طوری که حض برده باشند، از زری تشکر می‌کردندومی‌رفتند. گویا چنان به آن ها خوش گذشته بود که فراموش کرده بودند چه قدر پول برای امشب پرداخته کرده اند. خود را برای جرو بحث زری آماده کردم. با خود گفتم ساکت میشوم تا هرچه خواست یگویدو حرصش را خالی کند. مجبور بودم، برای ماندن دراین اشغال دانی باید جلوی زری گردن خم میکردم. هرچند جای خوبی برای ماندن نبود اما جای دیگری نداشتم برای رفتن، خصوصا که هرروز بیشتر به فکر نازلی بودم که بعد ازبیرون آوردنش از بیمارستان چگونه مخارجش را تامین وکجا نگهش دارم. وارش میزها را مرتب میکرد وجام های خالی ونصفه از شراب را در سینی میگذاشت وسمت اشپزخانه می‌برد، برای کمک به وارش از اتاق بیرون. رفتم ومتوجه یکی به دوی زن رقاص با زری شدم. زری پشت دخلش مقداری پول را در کشو گذاشته، درصد خیلی کمی هم به زن رقاص داد. زن رقاص رویی لباسش را پوشید و پول را پس زد. _صدقه میدی زری خانم.... کمممه زری_از سرتم زیاده، هرشب همین قدر بهت میدم چی شده امشب مزد بیشتری میخوای زن رقاص صدایش را بالا داد. _صدقه سر منه این سگدونی از سرشب تا دم صبح پراز آدم میشه، حق من بیشتره نه این چندر غازپاپاسی. متوجه مهرزاد شدم که دم در اتاق باز ایستاده است . وبرای این که چشمش به لباس های بی حجاب زن رقاص نیفتد فورا سمتش رفتم و در رویش بستم. _نیا بیرون مهرزاد. وادامه حرف های زری به زن رقاص این بود. زری_چی میگی زنیکه نفهم... یادت رفته از کدوم جهنم دره ای دستت و گرفتم ورت داشتم آوردمت این جا... هرچند هرچا باشی یه هرزه بیشتر نیستی بین زری وزن رقاص، دعوا شد وبه کتک کاری رسید. در کافه سرصبحی دو زن گیس وگیس کشی می‌کردند سر پول، سهراب واسطه شد اما آتش عصبانیت این دو زن خاموش نشد، من ووارش هم سعی کردیم به دعوایشان خانمه بدهیم، اخر سر زری با زوری که داشت زن رقاص رااز کافه بیرون انداخت زن رقاص هم وسط خیابان عربده کشید که دیگر برای کار به این کافه نمی آید _من دیگه نمیام اینجا... ببینم تو بدون من این قمارخونت میچرخه یا نه... بدبخت من نباشم این جا رو هواست.کسی به در دکانی که زدی نگاه هم نمیکنه زری با اخلاقی تند گفت : _هررری... ببین بی‌شعور برو دیگه هم پیدات نشه... ولی بدون. تو قصر شاه جلو رضا شاه وخانوادشم قر میدادی انقدرنمی زاشتن کف دست. زن رقاص رفت و زری کلافه وپریشان به کافه برگشت، عصبی پشت دخلش نشست و دستش را به سرش برد. متوجه نگاه خیره من ووارش شدو با تشر گفت : _چیه... چیو دید می زنید... حال وروز من. دیدن داره برید به کاراتون برسید. وارش به آشپزخانه رفت ومن ‌شروع به تمیزکردن میز بزرگ دروسط کافه کردم. سهراب سمت زری رفت دوسه باری صدایش زد. سهراب_زر... زری جون.... عزیزم... خانوم سهراب حرصی از سکوت زری با صدای بلندتری گفت :. _زری زری از جا پرید وگفت : _آی ور بپری، تو چته بگو. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت458 سهراب _چرا بیرون کردی این زنه رو؟ زری _چیه توهم ازش خوشت اومده بود... میخوای از امشب بگم بیاد تو هم وردست قماربازای کافه به نظارش بشینی سهراب _چی میگی تو... من که پشت دخلمم هرشب نگاهم نمیکنم به این تحفه... فقط زری جون.. دردوبلات به سرم... اینو ردش کردی رفت..... دیگه هیشکی نمیاد این جاهاا.... همه مردها اول به هوای تماشای قروغمزه های این زنه میومدند وبعد می فتادن تو دام قمار.... این نیاد... کافه هم چرخش مثل قبل نمیچرخه...عصبی شدی.. زنه رفت نونمون و آجر کردی زری که حالا کمی آرام تر شده بود گفت : _خیلی خب... میگردم دنبال یکی دیگه.... تو نگران نباش... نگاه زری سمت من آمد، لبخندی زد که اصلا به دلم ننشست.... زری _ماهتیسا.... ما میریم خونه... امروز عصرم نمی‌آیم... کافه بستس... شب میایم..... اما سرشب که اومدم باتو کاردارم زری وشوهر بی غیرتش رفت، همه حدسم این شد بابت ریختن شراب روی پیراهن مشتری کافه که گفت میرودو دیگر به این جا برنمی‌گردد میخواهد تنبیهم کند، پس چندان کنجکاو نشدم که زری سر شب به کافه برگردد با من چه کار دارد. به سراغ مهرزاد رفتم و طفلکی رااز اتاق بیرون آوردم. تمام کافه را به گند کشیده بودند، پنجره هارا باز کردم تا بوی الکل ومشروب به کل ازبین برود، من ووارش همه کافه را مرتب کردیم، با هرچه در یخچال بود شکم خودرا سیر کردیم. بعد ازظهر بود، بیکاربودیم در اتاق استراحت میکردیم، وارش گوشه ای با پول هایش، با ذوق می‌شمرد وبا من حرف می‌زد : _میگم ماهتیسا... به نظرت این زنه حق داشت من هم که در گیر خیال نازلی اصلا نمیفهمیدم وارش از چه حرف می‌زند. _کدوم زنه؟ _حواست کجاست؟ همین زنه که زری از کافه بیرونش انداخت _یه جورایی هم حق داشت.. ابرو.. حیثیت... تن بدن... همه دارو نداراشو به حراج میگیره... همه پولا را میده به زری... به خدا که کارای زن رقاص از تن فروشی بدتره. وارش_به ما چه، چی چیکار میکنه؟ زری خوبه یا بده؟ مهم اینه ماهم پول گیرمون میاد. وارش گوشه اسکناسی را بوسید وهمه پولش را در جیب گذاشت، از دستش عصبانی شدم، سمتش رفتم. _پولتو بده. پول را درآورد و بی آنکه فکر کند می خواهم چه بلایی سر پول بیاورم سمتم گرفت. _بیا، میخوای چیکار؟ خودم شمردم. همه پول راگرفتم واز دریچه بیرون ریختم، از آن جا که کافه زیر زمین مانند بود، همه پول را از دریچه برکف کوچه خلوت ریختم. در کافه در خیابان اصلی باز می‌شد اما دریچه اش در یک کوچه. وارش شوکه شدو بعد حرصی ازکارم سرم داد کشید. _ چه غلطی میکنی تو ماهتیسا؟ حالت خوبه؟ .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت459 _من. خوب میدونم چیکارمیکنم؟ توعوض شدی وارش؟ این پولا تورو عوضت کردن. این پولا حرومن.... _چرا حرومن؟ _حرومن چون بابت معتاد کردن به عده آدم به شراب گرفتی... حرومن چون بابت پرکردن جام از الکل وشراب گرفتی.. این پولا دستمزد بدبخت کردن مردان وپسرای این و اونه... من وتو اگه این جا موندیم چون مجبور شدیم. وارش ناراحت گفت : _به من ربطی نداره این جا چه غلطی میکنن من کارم و انجام می دمو پولم و میگیرم... درضمن... توحق نداری به من امرو نهی کنی که چیکارکنم چیکارنکنم... چی خوبه چی بده. از آن جا که زری در کافه را قفل میکرد، وارش صندلی زیر پایش گذاشته، با چوبی ازدریچه همه پول های ریخته شده در کوچه را سمت خود می‌کشید، غیراز چند تایی که توسط رهگذران به جیب زده شد. تمام مدت نگاهش کردم، با حرص پول هارا برداشت ودرجیب گذاشت وبعد هم از اتاق بیرون رفت و روی کاناپه کنار سالن کافه دراز کشیدو چشم هایش را بست. مثل اسبی می‌ماند فارغ از نجابت، چموش وافسار گسیخته وسرکش، حالا دیگر وارش را نمی‌شناختم، اوهم مثل من سختی کشیده بودوسردو گرم چشیده، اما توقع این همه تغییر رانداشتم، امروز فهمیدم دیگرنمیشناسمش وهمه ترسم این شد بابت پول تن به هر ذلالتی بدهد. با حسرت نگاهش می‌کردم که صدای مهربان مهرزاد درگوشم. آمد. _پول آدما رو عوض میکنه. صبحی دیدم زری از کاسبی دیشب پول زیادی به جیب زد. همشم در گوش وارش میخونه که انقدر بهت پول میدم فقط حرفمو گوش کن، این زری اگه درگوش تو وز وز نمیکنه که فقط بخاطر اینه که میدونه تو پول این جور کارارو قبول نمیکنی و مجبورآنه ازسر بی جایی این جا موندی.منم بی غیرتم که میزارم خواهرم هرشب کلفتی چهارتا بی غیرت قمارباز زبون نفهم رو کنه. _هیییس... دیگه این حرفو نزن... من فقط کلفتیشون و میکنم...همین روزا نازلی از بیمارستان بیاریم بیرون یه جای گرم میخواد که اون بیرون تو سرما نمونه داداشی. مهرزاد سن کمی داشت اما حرف هایی بیشتر از سنش میزد. به هم ریخت و اشک در چشم هایش دوید ومن هم اشک ریختم، برای خجالتش، برای شرمندگی پسربچه ای که دم از غیرت پیش خواهرش میزدو کاری از دستش برنمی آمد، اشک ریختم برای وارشی که با خود آواره شهر کرده بودم و حالا داشت آدم دیگری میشد. گریه کردم، چون تمام مدت را زجر میکشیدم، دخترم، پاره تنم را رها کرده بودم وحالا همه فکرو ذکرم بود. ولی با وارش قهر کردم سرگرم مهرزاد شدم. روز را با درد، اشک وغمی که هیچ وقت رهایم نکرد گذراندم، تااینکه ساعت نه شب شد، در کافه بازشد، سهراب دم در کافه سیگارش را دود کردو زری با چمدانی نسبتا کوچک داخل شد. وارش_سلام خانم. زری اما مسیر نگاهش من بودم. سلامش که کردم، بی اعتنا به وارش سلام گرم تری تحویل من داد. درکافه رابست وبا چمدان سمت اتاق آمد، ماهم که در سالن کافه بودیم با تعجب نگاهش میکردیم که گفت :. _دخترا بیاید تو اتاق پشت سرش راه افتادیم داخل شدیم، هنگام ورود مهرزاد مانعش شد _تو نی پسرم، بحث زنونس مهرزاد داخل نشدو وارش دررابست وارش_جون خانم جون زری از کیف کولی اش، مقداری پول درآورد، نصف کرد، نصفش را به وارش داد. _بیا دختر، این دستمزد دیشبته. وارش پول را گرفت وخوش حال تشکر کرد _ممنون خانم... زری سمت من آمد، دستم را وبالا گرفت و پول را کف دستم گذاشت. _اینم سهم تو. همه پول را دردست مشت کردم، برقفسه سینه زری گذاشتم. _قبلا هم گفتم از درآمدکافه پولی نمی خوام. بی دستمزد کارمیکنم بابت جا خواب زری پول راازمن گرفت وپخش زمین کردو این بار مخاطبش وارش بود. _وارش.. ازالان هرپولی هم که این نگرفت مال تو وارش پول هارا حریصانه ازروی زمین جمع کرد. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت460 زری با نیش خندی زشت به وارش گفت : _پوله دیگه... چرکه کف دسته ولی برای همین پول آدما چه کارا که نمیکنن... اصلا پول نباشه... آدم به درد هیجی نمی‌خوره... مثلا نمی‌تونه شکم بچشو سیر کنه... نمیتونه براش حتی مادری کنه.... به در گفت ودیوار شنید. ازاین. گوشه وکنایه اش قلبم به درد آمد وسکوت کردم. زری خوب من را شناخته بود، می‌دانست حاضر نیستم بااین پول شکم خود، برادرم و دخترم را سیر کنم، اما یک معضل بزرگ بود، واقعا نازلی رااز بیمارستان به این جا می آوردم، چه طور باید برایش شیر تهیه میکردم با چه پولی زری_خیلی خب وارش در اون چمدون رو بازکن. وارش_چشم خانم. وارش چمدان را باز کرد. دوسه دست لباس از چمدان بیرون آوردو نگاهشان کرد زری _این لباسا مال تو وماهتیساس، قشنگن؟ وارش_خیلی... دست شما درد نکنه خانم.. خدا از بزرگی کمتون. نکنه. فقط این لباسا یکم شبیه به لباسهایی نیست که اون زن رقاص هرشب تو این کافه می پوشه؟ دوزاری ام افتاد، چشمهایم رابیشتر روی حقیقت باز کردم. زری_چرا وارش_خب این لباسا که به درد ما نمیخورن آخه ما..... وارش کمی دیر تر ازمن متوجه خواسته غیر مستقیم زری شد، فورا سمت من سر چرخاند. زری _تصمیم گرفتم، دیگه درصدی کار نکنم، هرچی از درآمد امشب نصیبم شد با شما دوتا نصف... البته اگه قبول کنید این لباسا رو بپوشید زری از من ووارش ، می خواست امشب جایگزین زن رقاص باشیم. زری _موافقید بی پروا و عصبی لب زدم. _نه... نه ما همچین غلطی نمی‌کنیم لبخند زری روی لبش خشک شد... و چرخی در اتاق زد _شرط موندنتون این جا همینه... این لباسا رو بپوشید و جلوی چهار تا مرد برقصید... همین... در غیر این صورت دیگه جایی این جا ندارید... از پولم خبری نیست... سمت وارش رفتم ودستش را گرفتم، از جا بلندش کردم. ولباس های درون چمدان را لگد مال کردم. _ما دیگه این جا نمی مونیم زری_باشه...فکر کردید من لنگ دو زنم که این جا برام. طنازی کنن و مشتری جذب کنن.. نخیر.. اون بیرون ریخته.. من فقط دلم به حال شما آواره ها سوخت زری سمت وارش رفت. _شما دخترای احمق... فکر می‌کنید اون بیرون کسی پیدا میشه که هم بهتون جا برای موندن بده هم یه کار درست وحسابی... زری سمت من آمدو خیره در چشم هایم گفت : _توعه بدبخت... که تا چندوقت دیگه میخواستی بچتم بیاری این جا.... آخر سر مانفهمیدیم این چه فامیلی هست که حاضر شده بچه تازه به دنیا اومده تورو برات نگه داری کنه؟ می دونید یکم قضیتون مشکوکه اما به من چه... من دنبال دوتا زن خوش برو روهستم حالا که تمایل به موندن ندارید خیلی خب برید... زری سمت وارش رفت. _البته فکر میکنم تو با دوستت فرق داری وارش قدر پول روبفهمی اونم به هرقیمتی درسته وارش خانم. _نخیر.. من وارش دوتاییمون، حاضر نیستیم برای پول دست به‌هر کارکثیفی بزنیم... زری خانم هیچ میدونی ما مجبورشدیم اینجا بمونیم وگرنه که همون روز اول رفته بودیم..... وارش دستش رااز دستم کشید، زری متوجه رفتار وارش لبخند شیطانی اش را عمیق تر کرد. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
.シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت504 علی با قدم های آرامش به من رسیدو با یک. دستش خر خره ام را چسبید. وارش از دست مراد فرار می‌کند و علی را زیر مشت لگد هایش گرفت وعلی با دست دیگرش وارش را به گوشه ای پرت کرد. وارش با گریه لب زد. _ولش کن. کشتیش خدا لعنتت کنه تو حق نداری بهش دست بزنی. علی_این حق و کی تعیین میکنه، این زنه زیبا رو زنمه که بی اجازه من از خونم رفت.من شوهرشم. چشم. های علی کاسه خون شده بود، بین کلماتش گلویم را همچنان می فشرد. _تو که می دونستی من دوست دارم، چرارفتی؟ چیزی به خفگی نمانده بود که گلویم را رها کرد. روی زمین به سرفه افتادم ودست کشیدم به جای سوزش جای انگشت های علی روی گلویم، علی هم امان تکان خوردن به من را نداد با کمربند به جانم افتاد. وارش بی وقفه سمتش می‌آمد. با فحش و دشنام هولش میدادو هراز گاهی هم به التماس می افتاد. _ولش کن خیرندیده بی همه چیز. تورو خدا ولش کن نزنش. تورو خدا علی گوشه پیراهنم را گرفت و محکم به این طرف و آن طرف پرتم کرد بابی رحمی داشت تمام مدتی راکه ازش فرار کرده بودم، تلافی می‌کرد. وقتی تن وبدن وسرم به دیوارهای پشتم ونرده های پله اصابت می‌کرد، تمام گذشته ام جلوی چشمم آمد. علی همان علی بود حتی بدتر. چنان شکنجه ام داد که خودش خسته شد. گوشه ای از حیاط روی سنگ قلوه های ریز رهایم کرد. طعم. وبوی خون را در تمام صورتم احساس می کردم. سرم را بالا گرفتم ومراد را بی‌اعتنا دیدم که تخمه ها را از جیبش بیرون می آوردو می شکست و بیرون پرت میکرد. مراد _وقتی فرار کردی باید فکر این جاشو میکردی، اخه کدوم زنی از خونه زندگیش و شوهرش فرار می‌کنه. وارش با داد به زجه افتاد. _خدایا..... علی خدا لعنتت کنه... آهیل کجایی چرا نمیای ببینی ماهتیسا رو کشت. علی باشنیدن اسم آهیل یه پایش راروی لبه حوض گذاشته وبا کنایه گفت : _پس تمام مدت بااون احمق تو این خونه زندگی میکردی. سر بالا گرفت وبه درو دیوار وپنجره های خانه نگاه کرد. _تمام مدت بااون این جا زندگی می‌کردی، کنارش نفس می کشیدی وشبا بااون زیر یه سقف می‌خوابیدی.من احمقم. تو فکر این بودم که توالان کجایی وباکی بی وقفه سمتم آمدو عربده کشید. جلویم نشست و با ضربه ای به سرم گفت : _اومدم ببرمت، ولی سرتو ، بی تن.بسه خوشگذرونی. دستش را بالا برد تا ضربه ای دیگر از کمربند حواله ام کند. با درد، عجز والتماس دستم را بالا بردم. _نزن تورو خدا نزن. علی چشم هایش را بست وکمر بند را در هوا نگه داشت. دستهایش رااز شدت عصبانیت بیشتر مشت کردو گفت : _تونفهمیدی با من چیکارکردی. با درد لب زدم. _مگه تو فهمیدی خیره به صورت خشمگین، زیر این حجم از عصبانیت وکینه، هنوز هم شدت علاقه اش را حس میکردم. . آب گلویی قورت دادم. از جا بلند شد ودست هایش را به سرش بردودادکشید. _وای ماهتیسا، چی کار کردی تو بازندگی مون، هنوزم یادم میاد بیشتر به خونت تشنه میشم، من تا خونتو نریزم آروم نمی‌خورم، چیکارکردی با زندگیمون. دردی که در تمام تنم پیچیده بود را نادیده گرفتم. صدای گریه های وارش با خنده های مراد قاطی شدو منی که درخون. خود غلت می زدم، روی زمین خزیدم، گوشه دیوار در خود مچاله شدم. مراد که همان فتنه قبل بود برای برافروخته ترشدن آتش خشم علی گفت : _چی به روز این مرد اوردی تو تواین مدت، چی کارکردی با زندگیش دماغی بالا کشیدم. طعم تلخ خون را روی زبانم مزه کردم و گفتم : _کدوم زندگی، زندگی که ازش حرف می زنید، زندگی نبود جهنم بود. یادت رفته چه قدر مادرت بهم گوشه وکنایه میزد. مابقی حرفم را به گریه بیشتری افتادم. ومحکم. تر لب زدم. _یادت رفته که چقدر به گفته مادرت باهمون. کمربند به جونم می افتادی، یادته ازخروس خون صبح تا پارس سگ های شب کار می‌کردم و زجه میزدم، یادته تواون خونه یه کلفت بودم که کنیزی خودتو خوانوات و کردم و همه تون به من ظلم کردید. کدوم زندگی اون که تو برای من ساخته بودی زندگی نبود. علی به سمتم برگشت انگار بعد ازآن ضرب وشتم مهیب، دلش حرف زدن میخواست. داد کشید. _آره زندگی نبود. اما تو قول دادی، قول دادی، قول دادی هیچ وقت فرارنکنی. _بین من وتو اونی که سر قولش نموند تو بودی علی، تو بودی که قول دادی بعد از سه سال منو از اون روستا، از اون بی کسی ها، نجات بدی. یادت رفته؟ علی سری با حرص تکان دادو گفت : _کجای شرع وعرف گفته که هر شوهری سر قو لش نموند زنش فرار کنه. من زندت نمیزارم ماهتیسا به خدای احدو واحد اومدم که خونتو بریزم و حلال کنم.
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
قسمت508 علی نگاه پراز خشمش را سمت من آورد گفت : _تو اول بزار ببینم زنده میمونی یانه، من تا خون. تورو
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت509 به این فکر کردم که علی پدر. واقعی نازلی است وحق داره بچش و ببینه. اما ازآنجا که می‌دانستم نازلی را از من می‌گیردهیچ جوره دلم. نمیخو است از وجودش باخبر شود وحالا عزرائیل جانش را گرفت . هرچند سالها بعد، بالاخره روزی نازلی هم ازاین حقیقت باخبر میشد. نازلی فرزند من وعلی بود، اما باهمه وجودبرای خود می‌دانستم واین عشق مادرانه بدجور خود خواهم کرده بود، می‌دانستم علی پدر خوبی برای نازلی نمی‌شود.علی الخصوص اگر بداند دختر است وحالا قبل ازاین که دست های دخترش رابگیردو لمس کند از دنیا برداشته شد. وقتی دست های علی برای همیشه بی حرکت روی زمین ماندوخونش، روی آسفالت کف خیابان پخش شد، همه ترسم ریخت. روی زمین زانو زدم. و با صدای بلند تری گریه کردم. _خدایا این چه زندگیه من دارم خدااااا نگاه همه مردم به تصادف پیش آمده ومرگ مرد روستایی بود. چند نفری اطرافم. امدندو گفتند حالتون خوبه خانم، این آقایی که زیر ماشین له شد چیکارت داشت دخترم؟ نگاهم به وارش ومهرزاد آن طرف خیابان افتاد که حسابی ترسیده بودند. ازدحام. جمعیت وشلوغی اطراف کامیون سررسیدن آمبولانس، دیگر اجازه نداد صحنه مهیب تصادف را ببینم و پاتند کردم سمت کوچه. دویدم وتا ته کوچه را یک نفس رسیدم، از در باز حیاط متوجه مراد شدم که با سروصورتی خونی نقش کف حیاط شده بود ویه سنگ بزرگ کنارش بود با ترس ولرز به آهیل نگاه کردم. ازاین که آهیل قاتل مراد شده باشد همه تنم به درد آمد که افراسیاب گفت :. _خدا شاهده ما نکشتیمش این مراد یه سنگ سنگین برداشت بزنه تو سرما که نتونست و نشد تحمل کنه خورد تو سر خودش. کی باور می‌کرد مراد را آهیل و افراسیاب نکشتند اما من با ور میکردم چون آهیل رو خیلی خوب می‌شناختم. ازانجا که خانه آهیل دریک کوچه تنگ و بن بست، بی هیچ همسایه ای بود، همه چیز سربسته ومخفی ماند. برای این که دست مامورها وپلیس ها نیفتند آهیل و افراسیاب مراد را شبانه بردند. درجایی دور از شهر چال کردند. علی هم که نمی‌دانم چه به روز جسدش وراننده بنز بخت برگشته ای که بااو تصادف کرده بود آمد. اما ازآن روز به بعد، تصورم این شد که همه اش کار خدا بوده. وهیچوفت ظالم وظلم در دنیا حکمرانی نمی‌کنند. پ510 اکنون سه هفته از آن ماجرا میگذرد. بعد از آن اتفاق، هیچ کدام از ما در مرگ علی ومراد مقصر نبودیم. اما خدشه ای بزرگ به روح. وروان همه امان وارد شده بود نازلی روز به روز بزرگ تر میشد وهمه ماجرا مثل یک راز بین من، وارش، افراسیاب، مهرزاد واهیل ماند. بعد ازمدت ها، یک خواب راحت داشتم،یه چرت بعد ازظهر، زیرنورافتابی که از پنجره به داخل راه پیدا کرده بود باصدای وارش بیدارشدم. _ماهتیسا جان بیدارشو عزیزم. چشم هایم را که باز کردم، متوحه شدم وارش از اتاق خارج شد. از در باز آهیل رادیدم که با نازلی بازی می‌کرد. بالبخندی سمت در باز اتاق رفتم وبا گوشه های روسری ام و رفتم. _سلام. اهیل از بازی کردن با نازلی دست کشیدو روی زمین گذاشته وبه من نگاه کرد. _سلام، حالت چه طوره؟ بهتری؟ _نمیتونم بگم بهتر نیستم، راستش بهترم. خب از کابوس سررسید یهویی علی و هرشب خواب اون. روز رو دیدن که بگذریم، باخیال راحت سرمو رو بالش میزارم، حداقلش اینه که میدونم هیشکی دیگه دنبالم نمی‌گرده که سرمو ببره. اهیل_انقدر عذاب وجدان نداشته باش. علی ومراد به سزای اعمالشون رسیدن. همچین سرو صاحب درست وحسابی هم نداشتن که بیان و بدونن چه به روز بچه هاشون اومده. نبینم غمتو. به آشپزخانه رفتم. کتری رو آب کردم. وروی گاز گذاشته. وزیرشو با کبریت روشن کردم. صدای آهیل ازبیرون. اومد. _ماهتیسا خانم، امروز اومدم بهت بگم. که قراره یه شناسنامه جدید بگیریم برای خودم تو ونازلی، که تو هرسه تاش، اسم هرسه تامون هست. این یعنی هرسه تامون تااخر عمر مال همیم. ماهتیسا خانم. میشنوی چی میگم امروز اومدم که تصمیمت بگی و بیشتر ازاین وقت تلف نکنیم. از آشپزخانه بیرون رفتم. اهیل _بسه دیگه.از علی می‌ترسیدی که همه چی حل شد. اون خدای بالا سری کارش درسته، ازاولم حق باید به حق دار می رسید، مگه تو کنار من یه زندگی آروم نمیخوای پس بسم الله. سمت پنجره رفتم. با پارچ آب کنارش ایستادم وبه گل توی گلدون کنار لبه پنجره آب دادم اهیل_اینا رو ببین، این دوتا ازما جلو زدن. مسیر نگاه آهیل رو که در پیش گرفتم به وارش و افراسیاب رسیدم. اهیل _افراسیاب ووارش تصمیم گرفتن باهم. ازدواج کنن. افراسیاب امروز صبح بهم گفت منتظر ما دوتا یه اقدامی کنیم ومحرم شیم وقبل ازاونا بریم سر خونه زندگیمون . به نظرتو اینا زیادی دلباخته هم نشدن. _اره.توهم فهمیدی این دوتا بدجوری دلباخته هم شدن.
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
بانگاه به آهیل نفس آرامی بیرون دادم به زمین نگاه کردم. _بااین که بد بلایی سر علی اومدو من برای همیش
.シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت511 _ما باهم ازدواج میکنیم آهیل اما قبلش ازت می خوام برای نازلی پدر خوبی باشی. _من آنقدر تورو می خوام که حاضرم تاآخر عمر از تو ودختر تو مراقبت کنم. وارش و افراسیاب باهم ازدواج کردند. البته درست همون روزی که من و آهیل عقد کردیم. به جشن شش نفره گرفتیم. من، آهیل، مهرزاد، نازلی، وارش و افراسیاب، خانه را عوض کردیم، هیچکس نه اذیتش به ما رسیدو نه پیدامون کرد. طعم خوشبختی واقعی رو کنار آهیل چشیدم. من ووارش از نهضت سواد اموزی شروع کردیم وهردو معلم شدیم. افراسیاب وکالت خوندو آخر سر وکیل پایه یک دادگستری شد وآهیل هم که به خواستش رسیدو دکتر شد. مهرزاد هم که بعد از ٢٠ سال الان دانشجوی سال آخر پزشکیِ ونازلی دختر من وعلی، تو خونه آهیل بزرگ شد. هرروز بزرگ ‌شدن نازلی، دوبدنش توی یه حیاط بیست وچهار متری و بالا وپایین پریدنش را دیدم وهمیشه بااین عذاب وجدان زندگی کردم که کی و چه طوری به نازلی همه جریان زندگی مادرش رو بگم وبفهمه پدر واقعیش علیِه نه آهیل. هرچند خوبی آهیل وپدری کردنش در حق نازلی، ازاین عذاب وجدان کم می‌کرد. من واهیل ٢۶ سال باهم زندگی کردیم وبعد از به دنیاآمدن فرزند دوممون باافتخار به روستا برگشتیم. که البته همه اش به اصرار آهیل بود. درست روزهایی که شاه کوچکترین آثاری ی ازش نبودو دولتش برای همیشه سرکوب شده بودودر پناه انقلاب اسلامی همه مردم زندگی باارامشی داشتن ودیگر خبر ی از آژان های تحت فرمان شاه که چادر زنان رااز سرشان می‌کشیدند نبود، بعد از چندین سال باارامش زندگی کردن در تهران به روستا برگشتیم. آهیل اصرار داشت که به عنوان یک گروه بسیج فقط برای سرکشی میرویم. هردو دلمان برای مازندران و آب و هوایش، شب ها وستاره هایش تنگ شده بود، بااین که خاطره خوبی از گذشته امان و روستای آبا واجدادیمان نداشتیم. اما به اتفاق هم به روستا رفتیم. بعد از ٢۶ سال به روستا برگشتیم و همه چیز به کل عوض شده بود. بعد از سرکشی از روستا به اتفاق وارش، مهرزاد نازلی وآهیل و افراسیاب، به قبر ستان رفتیم، قبرستانی که خان، ننه کلثوم، مش داوود وهمه وهمه را دریک حا کنارهم دفن کرده بودند. آهیل رفت و سر قبر آقا جانش گریه کرد. اما من وقتی داشتم اسم هارا ازروی قبر ها یکی یکی می‌خواندم، با درد از کناراسم ننه کلثوم گذشتم ویک قدم هم به عقب برنگشتم، حتی دلم راضی نشد ننه کلثوم را ببخشم، ننه کلثوم که روزگارم را سیاه کرد. از کوچه های روستا که میگذشتیم، عارفه خواهر علی را دیدم. از آهیل خواستم تا ماشین را پشت سرش هدایت کند. عارفه وارد خانه شد. از ماشین پیاده شدم ودر باز خانه را کوبیدم. خانه همان خانه کاهگلی بود بااندکی تغییر. عارفه درراباز کرد. گوشه چادرش را کشید. و پرسید :. _بفرمایید. _سلام عارفه. عارفه بیشتر به چشم هایم خیره شدو با لبخندی گفت : _این چشم ها چقدر برام آشناس _منم ماهتیسا عارفه حالت خوبه. باعارفه یکدیگر را به آغوش کشیدیم. عارفه گریه کردو باتعارفش پادر حیاط خانه. گذاشتم. زبان درد دل عارفه بازشد. _بعد تو ما یه روز خوش ندیدیم. همه بچه ها سرو سامان گرفتن ومن با معتاد شدن مراد برگشتم به این خونه. بعدشم که باعلی رفتن تهران پی تو ودیگه هم برنگشت. مش قاسم میگفت علی مرده اما برای هیشکی مهم نبود، چون علی باکارش از چشم همه افتاد بود. ماهتیسا آقا جانم فوت کرد. من ماندم دوتا بچه قدو نیم قد که حالا بزرگ شدن ومثل باباشون شدن بلای جانم ویه مادر پیر که مریض وهر روز مرگش و از خدا میخواد. عارفه دست هایم را گرفت وسمت اتاقی کشاند. صدای ناله های زنی آشنا پرده های گوشم را خراشاند. در اتاق را که بازکردم فخرالدین را پیرو در بستر بیماری دیدم.خیلی بی نا و ضعیف شده بود.طوری که گویا روزی صد بار می میردو زنده می شودو مرگش رااز خدا می‌خواست ولی همچنان با درد نفس می‌کشید. کنارش نشستم. یک. چشمش کور شده بودو. با چشم دیگرش خیلی خوب من را شناخت. عارفه سرش را روی پشتی جابه جاکردوگفت : _مارجان مهمون داریم. فخرالدین با دست های خشک وپینه بسته اش دستم راگرفت وبا صدایی ضعیف گفت : _تو ماهتیسایی؟ درسته؟آب گلویی قورت دادم وبی تفاوت از حرفش طفره رفتم. _خانم شوهرم دکتره، اگه بخواید میگم بیادو معالجتون کنه.
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
.シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
.シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت512 فخرالدین با صدای ضعیف لکنت بیانی که داشت ادامه داد. _شفای من. دست توعه دختر، منو ببخش ماهتیسا، پیرو ناتوان شدم اما هنوزم این زبان لامذهب که ای کاش از طفولیت لال میشد کارمیکنه. منو حلالم کن، به مرگ خودم راضی شدم و هرروز از خدا طلب بخشش میکنم. دخترم من اون موقع تورو خیلی عذاب دادم بااین که میدونستم پسرم علی آبروی تورو برده اما هرروز تورو بی آبرو خطاب میکردم. هرروز با حرفام بیشتر از کتکایی که میخوردی عذابت دادم. منو جلال کن. تا تو منو حلال نکنی من نمی میرم. عارفه بر چشم هایی گریون گفت : _حلالش کن. همش میگه تا ماهتیسا منو حلال نکنه خدا به مرگم راضی نمیشه،تورو خدا حلالش کن. _من حلالت کردم. فخرالدین با گریه خوشحالی اش راابراز کرد ومن. باحالی بد از خانه اش بیرون زدم. متوحه شدم خانه آقاجانم که در همسایگی اشان بود با خاک یکسان شده واثری از هیچ کدام از خانواده ام. نیست آهیل _نگران نباش ازاهالی روستا پرس وجو کردم، خونه آقاجان وسط باغشه وخیلی وقته این جا نیست. سوار ماشین شدم. از باغ پراز درخت گذشتیم وبه خانه رسیدیم. شاخ وبرگ هارا کنار زدم و به خانه نگاه کردم. پدر پیرم که سالها بود ندیده بودم، بادیدنش چراغ دلتنگی در دلم روشن شد. سرم. گیج رفت ونزدیک بود روی زمین بیفتم. اهیل دستم راگرفت وگفت : _حالت خوبه؟ آره خوبم آقا جانم. را با ریش های بلند وسفید میدیدم، دیگر جوان نبود. نزدیک تر رفتم، نازلی برادر کوچکش را در بغل داشت وبه همراه آهیل در پشت سرابستادند. سمت خانه که رفتم، آقا جانم که سرگرم تکه تکه کردن چوب ها در جلو خانه بود، متوجهم شد، عینگ ته استکانی اش را روی چشم جا به جا کردو خیر ه به من لب زد. _بفرماید. اشک ریختم و با بغض گفتم. _سلام. لب هایم را از بغض به هم. فشردم. حتی تصورش راهم نمیکردم پدرمن را به یاد بیاورد. _ماهتیسا بالاخره اومدی _آقاجانم. بله اومدم دورت بگردم اومدم آقا جانم. وآقاجان بی تفاوت ازمن سمت خانه رفت وگفت : _خب... دیر آمدی دختر... حالام زود برو از لب چشمه آب بیار تا ننه کلثوم تشنه از شالیزار برنگشته ونلافی تورو سر همه ما درنیاورده. از رفتار عجیب آقا جانم تعحب زده شدم. برگشتم به عقب وبه آهیل نگاه کردم. که صدای یک پسر جوان به گوشم خورد. _بفرمایید خانم کاری داشتید. همینکه نگاهش کردم از شباهت چهره اش به خودم ومهرزاد متوجه شدم، محمد برادر کوچک ترم است. بی هوا سمتش رفتم. _توباید محمد باشی. _بله من محمدم شما. اقا جانم از داخل خانه گفت : _ماهتیسا رفتی آب بیاری؟ چی شد؟ برو دیگه تا ننه کلثوم نیامده محمد که از تعجب چشم هایش گردشده بودگفت : _پس توهمون خواهری هستی که من هیچوقت ندیدمش. _اون موقع که من این روستا رو ترک کردم تو خیلی بچه بودی. مهرزاد سمت محمد رفت و به آغوشش کشید، هر چند محمد همچنان با مهرزاد غریبی میکرد. مهرزاد به محمد نگاه کردوگفت: _تو برادر متی، برادر من، ماهتیسا، گلاره وگیلدا؟ ما جان کجاست؟ حالش خوبه. محمد با غمی در صدایش گفت : _مارجان خیلی وقته مرده. آقاجانم بعد ازمارجان دچار فراموشی شد. اهیل_از رفتار آقاجان مشخص بود آلزایمر گرفته. محمد_ننه کلثوم در بستر بیماری مرد، چند سال بعدم مارحان و گیلدا وگلاره هم سرگرم زندگیشون، من موندم واین پدر پیر که هرروز توخونه با دختر خیالی حرف میزنه. دختری که اسمش ماهتیسا ست و بهش ظلم شده. من هیجی از گذشته نمیدونم اما همیشه یه عذاب وجدان بزرگ بین این خونواده رو احساس می‌کردم که برمی‌گشت به همون ماهتیسا. با گریه لب زدم. _تو خیلی بچه بودی، من خیلی دوست داشتم. جای تو همیشه رو کول من بود، خیلی دلم برات تنگ شده بود. خیلی. قبر مارجان کجاست؟