فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرام جان من ......
تو به داد دل من میرسی........
20.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالها نماز خوندم ولی اون لذت و آرامش رو ازنماز نبردم
فکربه مشکلات گذشته عذابم می داد🥵
ترس داشتم نکنه یه اتفاق بد تو زندگیم بیفته
افسرده بودم ولی نمی دونستم!
درافکارمنفی می سوختم🔥
ولی خدا خواست بااین کانال آشناشدم والان از زندگیم لذت می برم😍
🔴🔵توهم یه سربه این کانال بزن خداکریم گره زندگیت بازمی شه🤲
👇
https://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
سالها نماز خوندم ولی اون لذت و آرامش رو ازنماز نبردم فکربه مشکلات گذشته عذابم می داد🥵 ترس داشتم نک
#نظرات_مخاطب
تشکر فراوان از کانال زیباتون😍
کانالی که پراز حس خداست...
کانالی که اگه ساعت ها درش باشی نه وقت هدر رفته نه چیزی از دست دادی👇
https://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
🖇 #شہید_محسن_حججے🌱
. بعضےاز روزهاےجمعہ
. تلفنهمراهشخاموشبود!📱
. وقتےدلیلشرومےپرسیدم🤔
. مےگفت:🗣
. ارتباطمروبادنیاڪمترمےڪنم🙃
. تاامروزڪہمتعلقبہامامزمانم(عج)هست،
. بیشترباامامزمانباشم😍
. بیشتربہیادامامزمانباشم
. امروزماختصاصدارهبہآقا!😍
#خادم_قائم🌹😍
🌹 #حس_زیبای_بندگی 🌹
وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی....
وقتی با آهنگ نجابت و وقار....
از جاده تلخ گناه
پیروزمندانه میگذری....
وقتی پاکی وجودت را
از نگاه های چرکین می پوشانی!
که حیایت ، فریاد " لبیک یا مهدی" سر می دهد...
و تو می مانی و.....❤️
#حس_زیبای_بندگی
#زن_عفت_افتخار
∞@clad_girls12
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
نود و نهم ...........
بعد اروم گوشه چشمم رو بوسید و منو از خودش جدا کرد . ولی همچنان دستم تو دستش اسیر بود و ول نکرده بود : ببین کیانا ....... حالا که قراره با هم باشیم و زندگی کنیم میخوام همیشه خنده رو لبات باشه و غمگین نبینمت . هر چیزی و هر کاری هم داشتی اول به خودم میگی حتی اگر خدای نکرده بخوای دکتر بری .
بعد اروم در گوشم پچ زد : نشنیدم چشمت رو بانو ......
منم خیلی اروم جواب دادم : باشه ......چشم .
خنده ای اروم کرد و دستم رو اروم گذاشت روی پای خودش و استارت زد : حالا کجا بریم خانومی ؟
از لفظ خانومی که به کار برد قند توی دلم اب شد : هر جا که بشه اولین خریدمون رو انجام بدیم .
کمی رو پدال گاز فشار وارد کرد : ای به چشم عزیزم ......
قبل از اینکه کامل حرکت کنه رو بهش گفتم : ارین .... ممنونم از اینکه خیلی ریلکس هستی و مثل من اضطراب نداری . من دوست دارم همیشه مثل کوه پشتم باشی .
سرش رو کامل برگردوند سمت من و اخم ریزی به ابروهاش داد که چشماش رو خوش حالت تر کرد : توام کم ..... کم خجالتت اب میشه و مثل خودم میشی . حالا ..... حالا ........ حالا با هم خیلی کار داریم عزیزم ....... تا ته دنیا .
از حرفی که زده بود دلم و قلبم و روحم با هم از خوشی داشت منفجر می شد . و از طرفی ته اعماق وجودم یکی بهم ندا می داد : خاک بر سرت کیانا یعنی اینقدر بی جنبه بودی و من خبر نداشتم ...... دو تا قربون صدقه ات رفت مثل خر تیتاپ خورده کیف کردی و بی حیا شدی .
ماشین که وارد خیابون اصلی شد ارین رو بهم گفت : خب ...... خب اول بریم حلقه انتخاب کنیم عزیزم . چون امکان داره طلا فروشی ها بعد از ظهر باز نباشه .
رو بهش کردم و گفتم : ارین جان توام میخوای برا حلقه ...... طلا انتخاب کنی ؟
به سرعت جواب داد : نه عزیزم ..... برای تو باید حلقه و سرویس بگیرم و برا خودم حلقه پلاتین بر می دارم .
با خوشحالی بهش گفتم : پس بیا حلقه ها رو سط برداریم ؟ موافقی .
همون طوری که داشت ماشین رو کنار جواهر فروشی نگه می داشت جواب داد : هر چی تو بخوای عزیزم ..... فقط جان من دیگه ازم خجالت نکش .
با گفتن چشمی هر دو از ماشین پیاده شدیم و همین که ارین کنارم قرار گرفت دستم را قفل دستان مردانه اش کرد . تازه به خودم اومدم قدم تا سرشونه ارین به زور می رسید .
با هم وارد جواهر فروشی شدیم .
بعد از کلی نگاه کردن به جواهرات و زیر و رو کردن سینی حلقه ها بالاخره هر دو نفرمون انگشت گذاشتیم سر یه سط زیبای حلقه که برا خانوم دو ردیف نگین کار شده بود و برای مردش یک ردیف که البته پلاتین بود .
ارین با شوخی حلقه رو از جاش برداشت : کیانا دستت رو بده ...... میخوام ببینم به دستت میاد یا نه ؟
فروشنده هم که انگار از این حرکت ارین بدش نیومده بود گفت : خانوم معلومه همسرتون خیلی دوستون داره . اینجا مشتری میاد خانوم انتخاب نکرده مرده حساب میکنه میره بیرون .
ارین که کمی جدی تر شده بود و دوست نداشت به فروشنده رو بده دستم رو گرفت و حلقه رو اروم در انگشتم فرو کرد اروم در گوشم پچ زد : خیلی به دستت میاد . چون دستات ظریفه هر چیزی انتخاب کنی به دستت میاد عزیزم .
با نگاه کردن به دستم لبخندی از روی رضایت زدم : تو چی ....... از حلقه ات خوشت اومد ارین ؟
لبخندی زد و گفت : حلقه واسه مرد فقط برا اینه که بقیه بدونند این آقا همسر محترم و خوشگلی داره و سمتش نرن . حالا اگر حلقه اش خوشگلم نبود اشکال نداره عزیزم .
از حرفی که زد و احساس مالکیتی که به جونم تزریق کرد حسابی ذوق کردم .
به اصرار ارین یه سرویس طلای نسبتا بزرگ انتخاب کردم که ظرافت خاصی داشت . دلم زیاد راضی به گرفتنش نبود چون هیچ وقت عادت نداشتم طلای زیاد به دست و گردنم اویز کنم . ولی به خاطر حرف ارین که گفته بود مادرش دوست داره چیز خوب و سنگین انتخاب کنیم قبول کردم و خرید طلا تموم شد .
همین یه قلم وسیله کل وقتمون رو تا ظهر گرفت .
همین که نشستیم تو ماشین احساس کردم دلم بدجوری درد گرفت و نا خوداگاه دستم رو گذاشتم رو شکمم .
خودم می دونستم به خاطر پریودم هست ولی ارین با دیدنم سریع گفت : چیزی شده کیانا ؟ احساس میکنم یکم رنگت پرید ؟
با عجله جواب دادم : نه .... چیزی نیست . نگران نشو .
انگاری که چیزی یادش اومده باشه به ارومی گفت : اشکال نداره عزیزم برا همه خانوم ها پیش میاد . تو این دوره باید خیلی به خودت برسی . الانم وقت ناهاره بهتره ببرمت یه رستوران خوب تا بیشتر ضعف نکردی .
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نش
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
ر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری✨
#السلامعلیڪیااباعبدالله ✋
بہغُبـٰارِحـرمڪرب و بلایتسوگَند ..
دوست دارمکھشبـےدرحرمتگریہڪنم
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃
13.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پلاسکو بار دیگر رهگذران را غافلگیر کرد!
تا آخر هستیم . . .
گل صلوات رو به روح بلند آتشنشانها هدیه کنیم🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتے شبنم مددزاده بخاطر ارتباط با منافقین دستگیر شد خیلیها گفتن یه دختر دانشجو روچه به این اتهام! بعداز آزادے ڪه رفت تو بغل خواهر مریم مشخص شد اتهام نبوده! حالا ایشون بهعنوان نماینده تروریستیترین گروهک تاریخ با ۱۷ هزار ترور رفته پارلمان اروپا ڪه سپاه رو بذارن تو لیست تروریستی
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت433
روزبه عصر رسید.
با وجود شوفاژ های گوشه اتاق بزرگ. بیمارستان وگرمایی که می بخشید، اما سرما را حس میکردم.
بعد ازظهرشد، از بند درد رهایی نداشتم وهمچنان تحمل میکردم. درد بخیه های زیر شکمم، بیشتر از درد کمر، آزار دهنده بود، پتو را سفت وسخت چسبیده بودم و، هرلحظه در این بیمارستان، یک سال می گذشت.
خبری از مهرزاد و وارش نبود، میدانستم که این موقع حتما به نماز خانه بیمارستان رفته اند. صدا های اطراف وشلوغی اتاق، منجر به بی حوصلگی من شده بود.
به خصوص زن وشوهر کناری ام که سر انتخاب اسم باهم به تفاهم. نمیرسیدند.
زن _نروس
مرد_محسن
زن_نارلی چه طوره؟ .
مرد_سمیه بهتره.
زن_اما من از قبل اسمشو انتخاب کردم. این حقه منه برای بچم. اسم بزارم، خیلی درد کشیدم تا به دنیا اومد.
مرد_خیلی خب باشه میزاریم نازلی.
این اسم تمام روحم را به بازی گرفت. اولین باربود می شنیدم. با درد از زیر پتو خزیدم و خودم را بالا کشیدم، چهره خوشحال مادرانی را می دیدم که مرخص میشدند بچه به بغل میرفتند.
همان موقع یک مرد وارد اتاق شدو بعد از سلام وعلیک اعلام کرد از ثبت احوال آمده است ومن. نام دخترم را نازلی گذاشتم.
کارمند ثبت احوال گفت که نازلی یک اسم ترکی است به معنی دختری ناز.
نام علی در شناسنامه من. ونازلی ثبت شد وبازهم. دروغ گفتم که مرده.
بیست دقیقه از رفتن کارمند ثبت احوال می گذشت. شیشه شیر نازلی را پر کرده بودم و منتظر سررسیدن پرستار ها بودم که مهرزاد ووارش با کیسه فریزر هایی از کمپوت و آب میوه داخل اتاق شدند.
وارش لبخند زنان کیسه هارا روی میز کناری ام گذاشت.
_سلام. اینا چین؟
مهرزاد آب میوه ای برداشت ونِی اش را محکم درآن فرو کرد. نی اب میوه را سمت لبم آورد.
مهرزاد _باید بخوری تا زودتر جون بگیری.
ابمیوه رااز دست مهرزاد گرفتم.
کفری لب زدم.
_این چه کاریه وارش، مهرزاد، این ولخرجی ها یعنی چی؟ من حالم خوبه وبرای سرپاشدن نیازی به این جور چیزا نیست.
باصدای آرام تری درحالی که اطراف را می پاییدم، لب زدم.
_من. نگران اینم که پولمون کم باشه برای تسویه حساب بیمارستان.
وارش_نگرانیت به جاست ولی ازت می خوام تونگران نباشی. باید به فکر حال خودتم باشی، اون بچه از شیر تو تغذیه میکنه.
وارش موهای اززیر روسری بیرون زده ام را مرتب کرد.
_من ازت می خوام فقط به فکر خودت و بچت باشی. شور هیجی و نزنی.،من هرچی پول داشتیم و روی هم گذاشتم. ما کارکردیم واز عطابک حقوق گرفتیم، پولامون و. روی هم گذاشتیم، اونقدری هست که بتونیم از پس خرج این بیمارستان بربیام.
_خداکنه.راستی عطابک...
وارش_هیس..خواهش میکنم هیچی از عطابک نپرس هرچی بود تمام شد
مهرزاد _راستی، من یه اسمم برای بچت انتخاب کردم. ماهتاب.
وارش_خواهش میکنم مهرزاد، ماهتاب قشنگ نیست.من میگم بزاریم ستاره.
مهرزاد _همون ماهتاب بهتره، میزاریم ماه تاب، مهتاب صداش می زنیم.
_سر اسم بحث نکنید. قبل از شما از ثبت احوال اومدن ومن اسم بچه رو انتخاب کردم.
وارش ومهرزاد باهم پرسیدند :
_چی گذاشتی؟
_نازلی.
وارش_اولین بار میشنوم ولی قشنگه مبارک باشه.
مهرزاد _راستی پرستارهای توی راهرو گفتن میان و تو رو میبرن به اتاق دیگه.
به اتاق دیگری منتقل شدم، یک هفته دیگر در بیمارستان گذشت.
فضای بیمارستان خیلی خسته کننده بود. اما در حال حاضر برای من و دوستم وبرادرم بهترین جا بود، چون حتی اگر بچه را مرخص میکردند، جایی را برای رفتن وماندن نداشتیم.
حال جسمی ام خیلی بهتر شده بود. اما تمام روحم از ریشه خراشی بزرگ. برداشته بود.
هرچه پول داشتیم، در دوهفته خرج شد، بچه دروضع خوبی به سر نمیبرد و تحت مراقبت های ویژه بود. دکترها وپرستارها باحرف هایشان به من امید میدادند که زمان میبرد، اما حال بچه خوب میشود.
هربار اصرار میکردم برای دیدن دخترم، با برخورد بد پرستارهای بی اعصاب مواجه میشدم. فقط روزی یک بار میتوانستم نازلی را ببینم. اما من قوانین بیمارستان به خرجم نمیرفت، اطرافم را که خلوت میدیدم، بالباس بیمارستانی که تنم داشتم، از تخت پایین می آمدم، از اتاق بیرون میزدم، راهرو راکه شلوغ می دیدم و پرستارهای پذیرش را مشغول به کار، به همان راهروی خلوت میرفتم و نازلی را ساعت ها از پشت شیشه دید میزدم.
کارم به جایی رسید که پرستار ها مدام من را گم. میکردند و خیلی خوب میدانستند کجا پیدایم کنند.
دیدن مهرزاد ووارش، موقع طی کشیدن راهرو تمیز کردن فضای بیمارستان حال ضعیف روحی ام را بدتر می کرد. اما چاره ای جزاین نداشتیم.
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂.
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت صد ..........
از اینکه اینقدر نسبت به یه خانوم اگاهی داشت و خیلی ریلکس برخورد می کرد خیلی خوشحال شدم .
با به حرکت در اوردن ماشین رو بهم گفت : کیانا جون قرص اسید فولیک استفاده می کنی ؟ میدونم برا خانوما خیلی خوبه . توی شرکت یکی از بهترین برند هاش تولید میشه . برات از خط تولید میگیرم و میارم.
به اهستگی گفتم : ممنونم ..... نمیخواد خودت رو به دردسر بندازی ........ همیشه از داروخونه میخرم و استفاده می کنم .
خنده اش باعث شد خنده ام بگیره : اِ........ خانوم ما رو باش ...... شوهرش شرکت دارویی داره بعد از داروخونه خرید میکنه .
تا رسیدن به رستوران ارین در مورد شرکت خیلی باهام حرف زد و از محصولات جدیدشون برام گفت .
منم بیشتر سعی می کردم شنونده باشم . کم کم داشتم به برق نگاه خاکستری خوش فرمش عادت می کردم . به گرمای مردونه دستش که تا الان تجربه اش نکرده بودم .
فقط یه چیزی اذیتم می کرد و اونم این بود که درست بود ما به هم محرم شدیم ولی هنوز خطبه عقد دائم بینمون خونده نشده بود و من از بوسه های وقت و بی وقت ارین که احساس می کردم دست خودش نیست یک کمی عذاب وجدان داشتم .
دوست داشتم اینا باشه برا زمانایی که کاملا برا همدیگه شدیم .
با رسیدن به رستوران و نشستن سر یه میز که دو نفره بود ارین گارسون رو صدا کرد : کیانا اگر اجازه بدی میخوام غذا سفارش بدم البته یه غذای مقوی که برات خوب باشه عزیزم .
دستاهام رو در هم قلاب کردم : هر چیزی که دوست داری سفارش بده عزیزم .
نگاهش از منو کشیده شد رو صورتم : من فدای عزیزم گفتنت بشم ......
نذاشتم ادامه بده : خدا نکنه ارین ...... دلت میاد تو فدا بشی ...... پس من عزیز کی باشم ؟
خنده ی مستانه ای کرد : رو نکرده بودی دلبریات روکلک .... یادم باشه یکم ازت حرف بکشم ببینم دیگه چی داری رو نکردی .
تا اوردن غذا ارین در مورد بقیه خرید هایی که قرار بود بعد ناهار انجام بدیم حرف زد . با چند تا تماس قرار های شرکت رو اوکی کرد و به منشی گفت احتمالا فردا نیاد شرکت .
ناهار رو اوردن کباب برگ و جوجه و کوبیده و چند سیخ جیگر که مشخص بود تازه است .
با دیدن این همه غذا رو بهش گفتم : وای ارین .... این همه غذا برا چی سفارش دادی خب ؟
همون طوری که داشت برا من کباب می ذاشت : بخور عزیزم ...... الان اگر نخوری بازم غروب ضعف می کنی .
بعد کشیدن غذای من خودش هم مشغول خوردن شد .
منم حین خوردن غذام بهش نگاه میکردم .
چه اروم و متین غذا می خورد .
حین خوردن غذا بهم گفت : راستی برات یه سوپرایز عالی دارم ولی الان بهت نمیگم بمونه واسه چند روز دیگه .
بعد از خوردن ناهار ارین دم گوشم گفت : راستی اینجا سرویسش خیلی تمیزه ..... اگر نیاز به سرویس بهداشتی داری می تونی از اینجا استفاده کنی .
نگاهی بهش انداختم که داشت بهم نگاه می کرد . با وضعیتی که داشتم باید حتما می رفتم سرویس به خاطر همین وسیله ام رو به ارومی از کیف در اوردم و کردم تو جیب پالتو رو به ارین گفتم : پس من یه چند دقیقه می رم و بر می گردم .
ارین لبخندی زد : باشه ...... پس منم اینا رو حساب کنم تا تو بیای ....... مراقب باش .
بعد از اومدن از سرویس بهداشتی که واقعا تمیز بود دیدم ارین داره کت زمستونیش که موقع صرف ناهار به خاطر راحتی در اورده بود رو می پوشه .
به ارومی رفتم جلو پشت یقه کتش رو براش درست کردم که نگاهم کرد .
با هم از رستوران بیرون اومدیم رفتیم سمت لباس فروشی که فقط لباس های مجلسی داشت رفتیم .
تصمیم گرفته بودم برا مجلس عقد پیراهن نباتی انتخاب کنم .
لباس ها همه یا کوتاه بودن با بالا تنه نداشتن که مورد پسندم واقع نشد . از طرفی هم ارین با دیدن لباس ها اخم می کرد که متوجه شدم اصلا دوست ندارد حتی در جمع زنانه هم از این مدل لباسای لختی بپوشم .
بالاخره بعد از کلی زیر و رو کردن لباس ها خسته و مانده بدون هیچ خریدی اومدیم بیرون. همین که خواستیم از در پاساژ بیایم بیرون دیدم ارین در حال خوندن چیزی هست که به دیوار نصب شده : مزون شاهکار ...... دوخت انواع لباس مجلسی و عروس و مراسمات ...... طبقه بالا .
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنگامی که شب فرامیرسد، ممکن است نگرانی هایت محو شود. تمام کارهایی را که امروز میتوانستی انجام دهی انجام دادهای. فردا روز دیگری برای انجام کارهایی است که امروز نکردی.
شب بخیر🌔🌙
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( سرنوشت یک ملت )
♦️ امیر کبیر: حاج میرزا،کار این مهندس اُتریشی به کجا کشید؟
♦️ حاج میرزا: اون کارشو شروع کرده،اما فلز مورد نیاز برای ساخت توپ موجود نیست! راه واردات هم به علت تحریم انگلیس بستس! اینه که کار فعلا متوقف شده...
♦️ امیرکبیر: نباید متوقف بشه حاج میرزا!نباید متوقف بشه!...ارتش انگلیس پشت مرزهای ایرانه! همینجوریی هم وقتمون کمه!...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور- مسعود صفری - امیر مهدی اقبال - کامران شریفی -احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
#حسیݩجآنــــ✨ــــ【ع】
ای پرچم حسین بنازم به بختِ تو؛
بامِ فلک کشیده ترا بر فراز خویش ..
آن پرچمی که
نام حسین است
روی آن؛
هر گز رها نمی شود از اهتزاز خویش ..
#صبحتون_کربلاییــــــــــــ♥️】
17.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ / پیشنهاد دانلود✓
طرف میگه امام زمان رو آخوندا از خودشون ساختن و اصلا وجود نداره 😡
❌میگه چون تو قرآن اسمی از امام زمان نیست پس دیگه نیست!
سیدکاظم روح بخش هم یک جواب کوبنده و منطقی بهش داده و اثبات کرده وجود امام زمان ، اما شبکه های اونوری وهابی این کلیپ رو کامل نشر ندادن و تقطیع کردن 😐
#امام_زمان
#مسائل_روز
#نشر_حد_اکثری
╌─═ঊঈ🌺ঊঈ═─╌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫وقت ندارم برای خودم...
اللهم عجل لولیک الفرج
سه تا صلوات برای ظهور امام زمان(عج)بفرست🙏
لطفا با منتشر کردن این فیلم زیبا امام زمان (عج) خوشحال کنید😍
استاد شجاعی
#کلیپ
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزادییعنـے ⌈زن⌋ چنینشدن‼️
•
#زن_در_اسلام
وقتی خدا یه دری رو میبنده، اصرار به دیدن منظره نکن، شاید بیرون طوفانی باشه :)
« به خدا اعتماد کن رفیق »💛
امام موسی کاظم علیه السلام درمورد ماه رجب فرمودند :
رجب نهر فى الجنه اشد بياضا من اللبن و احلى من العسل فمن صام يوما من رجب سقاه الله من ذلك النهر.
رجب نام نهرى است در بهشت از شير سفيدتر و از عسل شيرينتر هركس يك روز از ماه رجب را روزه بگيرد خداوند از آن نهر به او مى نوشاند.
من لا يحضره الفقيه، ج 2 ، ص 92 ، ح 1821
#اين_الرجبیون✨
✨✨✨✨✨
#دعای_بعدازنمازدرماه_رجب🌙
👇👇👇
✨﷽✨
يَا مَنْ أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَيْرٍ، وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ كُلِّ شَرٍّ، يَا مَنْ يُعْطِى الْكَثِيرَ بِالْقَلِيلِ، يَا مَنْ يُعْطِى مَنْ سَأَلَهُ، يَا مَنْ يُعْطِى مَنْ لَمْ يَسْأَلْهُ وَمَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَةً، أَعْطِنِى بِمَسْأَلَتِى إِيَّاكَ جَمِيعَ خَيْرِ الدُّنْيا وَجَمِيعَ خَيْرِ الْآخِرَةِ، وَاصْرِفْ عَنِّى بِمَسْأَلَتِى إِيَّاكَ جَمِيعَ شَرِّ الدُّنْيا وَشَرِّ الْآخِرَةِ، فَإِنَّهُ غَيْرُ مَنْقُوصٍ مَا أَعْطَيْتَ، وَزِدْنِى مِنْ فَضْلِكَ يَا كَرِيمُ.
✨🌟✨🌟✨
خداوندا✨
مارا جزء الرجبیون ☘
قرار بده🤲
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
🔹حضرت استاد یزدانپناه دام ظله:
🔰بیشترین گرفتاری ما این است که غل و زنجیرهایی داریم که نمیتوانیم، باز کنیم، نه اینکه عزم حرکت نداریم، میخواهیم حرکت کنیم، اما غل و زنجیرهایی داریم که نمیشود.
‼️بهترین راه، استغفار است.
🌸ماه رجب، ماه استغفار است، در همه ماهها، استغفار هست اما در ماه رجب، به شکلی ویژه است.
استغفار یعنی پاک کردن گذشته و از غل و زنجیر آزاد شدن.
🔆 «وَمَنْ يَعْمَلْ سُوٓءًا أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَحِيمًا» (و هر كس كار زشتی كند یا برخود ستم ورزد، سپس از خدا آمرزش بخواهد، خدا را بسیار آمرزنده و مهربان خواهد یافت.)(سوره مبارکه؛ آیه ۱۱۰)
🔸«یجد الله» یعنی در همین جایی که گناه کرده یا ظلم به نفس انجام داده، خدا را غفور و رحیم مییابد؛ نه در جهان پس از مرگ.
🔸 «یجد» یعنی تعامل وجودی حضوری با خدا یعنی در همان جا احساس میکند خدا او را بخشید.
🕊قبل از استغفار هر چه میکرد حالت حضور نداشت اما الآن احساس پرواز میکند و میبیند که استغفار باعث شده همین الآن خدا به او تفضل کند. روح ما اگر مانند پرنده آسمانی باشد و قدرت پرواز داشته باشد اما پرواز نکند، دلیلش همین غل و زنجیرهاست.
خاصیت ما پرواز است، باید غل و زنجیر را برداشت. خاصیت ما این است که دایم معنویت از ما بجوشد، چرا نیست؟ چون جان با غل و زنجیر، کدر است و نمیشود. جان آلوده است.
#ماه_رجب
#استغفار
#استاد_یزدان_پناه
چرا عاشـ^^ـق #خدا نباشم؟!وقتے که به من گفت تو ریحانه ی خلقت منے❤️ ️
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت صد و یکم ..........
هر دو نگاهمان با هم گره خورد و لبخند به لبمون اومد راهی طبقه دوم پاساژ شدیم .
زنگ واحد مزون رو زدیم و خانمی تقریبا جوان درب رو باز کرد : امری داشتین ؟
ارین اولش نمی دونست چی بگه و به من نگاه کرد ولی زودتر از من به خودش اومد : سلام خانوم ....... اومدیم برا مجلس عقد لباس بدوزیم ...... باید چیکار کنیم ؟
خانم لبخندی روی لبش اومد : بفرمایید داخل تا بهتون ژورنال نشون بدم .
با هم وارد مزون شدیم ....... انگاری داخلش پر بود از لباس عروس های خوشگل و شیک .
کلی ذوق کردم از دیدن لباس عروس ها که خانم با چند تا ژورنال اومد سمتون : من کریمی هستم ..... خیاط و صاحب این مزون ..... قبل از هر چیزی باید بپرسم لباس عروس میخواید با پیراهن مجلسی ؟
نگاهی به ارین کردم که دستاش رو در جیب شلوارش فرو کرده بود و جواب دادم : پیراهن مجلسی میخوام که پوشیده باشه ولی شیک هم باشه .
خانم کریمی از بین ژورنال ها یکی رو انتخاب کرد و داد دستم : از بین این مدل ها انتخاب کن عزیزم ...... وقتی انتخاب کردی در مورد پوشیده شدنش با هم مذاکره می کنیم .
روی دو تا صندلی با ارین نشستیم و شروع کردیم به نگاه کردن تا اینکه چند برگ مونده به اخر ژورنال چشمم به یه پیراهن خوش دوخت افتاد که توی عکس سفید بود و استین های لباس مدل کلوش افتاده بود و از چند لایه حریر استفاده شده بود . بازی یقه لباس مناسب بود و پایین لباس تا حدی مناسب دنباله داشت که اونم از چند لایه حریر بود و تا کمر لباس ماکسی و تنگ بود و حسابی کار شده بود ولی از کمر به پایین دامن پیراهن مدل می گرفت .
ارین با لبخندی گفت : فکر کنم تو لباس خیلی زیباتر بشی عزیزم ...
رو به خانوم کریمی گفتم : این پیراهن چشمم رو خیلی گرفته ولی فقط میخوام بدونم که میتونم رنگش رو تغییر بدم ؟
خانم کریمی با خوشرویی نگاهی به ژورنال کرد : بله عزیزم ...... توی اتاق مجاور کلی پارچه هست ..... هر رنگی که بخواید من براتون ثبت سفارش می کنم و عکس ژورنال و به همون رنگ براتون می دوزم .
با خوشحالی از شنیدن این موضوع گفتم : میخوام رنگش نباتی باشه .
خانم کریمی رنگ و مدل رو ثبت کرد و توی فاکتور قیمتش رو محاسبه کرد بعد رو بهمون کرد : اگر تاج عروس و دسته عروس هم نیاز دارید الان سفارش بدید که اونم تاریخ بزنم .
ارین که حالا گوشیش زنگ خورده بود رو بهم کرد : عزیزم ...... هر چیزی نیاز داری برا مراسم انتخاب کن من الان بر می گردم .... رفت تا به گوشیش جواب بده .
تا اومدن ارین که چند دقیقه بیشتر طول نکشید یه نیم تاج زیبا انتخاب کردم و اونم ثبت تاریخ شد برا روز مراسم .
با اومدن ارین دسته گل عروس به انتخابش از ژورنال انتخاب شد . یه دسته پر از گل های رز نباتی که دسته اش با روبان نباتی و مروارید کار شده بود .
با انتخاب کردن یک خنچه عقد خیلی شیک که اونم هارمونی از رنگ های طلایی و نباتی بود ارین کل مبلغ رو یکجا پرداخت کرد و از اونجا اومدیم بیرون تا روز پرو لباس.
از مزون که اومدیم بیرون تقریبا غروب شده بود . ارین شب قبل اجازه ام رو از اقاجونم گرفته بود که تا بعد از شام با هم خرید کنیم .
تا موقع شام کلی خرید جور و واجور از چمدون و لوازم و ارایش و لباس و عطر گرفته تا ساعت و کت و شلوار و کفش و کیف همه چیز خریدیم هم برای خودم هم برای ارین .
تقریبا از خستگی رمقی برامون نمونده بود . البته شاید من داشتم وا می رفتم چون ارین اصلا احساس خستگی نمی کرد باز دوست داشت خرید کنه .
بعد از خوردن شام در یک فست فود به صرف پیتزا می خواستیم به سمت پارکینگ برویم تا با ماشین به خونه برگردیم که دیدم ارین میگه : راستی یه چیزی رو یادمون رفت بخریم عزیزم ......
با تعجب نگاهی بهش انداختم : چی رو ....... من دیگه نای راه رفتن ندارم ارین ...... خیلی خسته شدم .
لبخندی روی لباهاش اومد و شیطنتی توی چشمای خاکستریش شروع به بازی کرد : نیازی نیست جایی بریم همین اون ور خیابونه ....... نگاه کن .....
با نگاه کردن به اون ور خیابون برق از سرم پرید . یه لباس زیر فروشی شیک بود . قبلا چندباری مریم گفته بود که بریم داخل و ازش لباس زیر بخریم ولی هیچ وقت فرصت نشده بود .
تا به خودم اومدم دیدم ارین دستم رو کشیده و داریم از خیابون رد میشم به سمت اون فروشگاه
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارالها ای مهربانترین ❄️
از تـو می خـواهـم کـه ❄️
برف و بـاران قشنگـت ❄️
در ایـن شب هـای
سرد و زیبـای زمستونی ❄️
برای شستن غم و غصه❄️
مردم سرزمینم باشـد ❄️
شبتون آرام و زیبـا❄️