#حضرت_رقیه_علیهاالسلام
◼️ خونی که هیچ گاه از جوشش نمیافتد...
وقتی که حضرت رقيه سلام الله علیها، وقتی سر مقدس سیدالشهداء عَلَيْهِ السَّلَام را از طشت بلند کرده و در بغل گرفت، گاهی طرف راست صورتش را بر محاسن پر از خون پدر میگذاشت؛ گاهی طرف چپ صورتش و محاسن پر خون پدرش را میگرفت و زار زار میگریست.
و کُلّما مَسَحَتْ الدّمَ مِن شَیبِهِ اِحمَرَّ الشّیبُ کَما کانَ اَوّلا
▪️ هر چقدر خون ها را از محاسن پدرش پاک میکرد، باز محاسن سیدالشهدا علیه السلام از خون رنگین میشد.
فَوَضَعَت فَمُها عَلَی فَمهِ الشریف و بَکَت بُکاءا شدیدا
▪️پس دهانش را بر روی دهان مبارک پدرش نهاد و گریه شدیدی کرد.
ناگهان سر مطهر به سخن درآمد و فرمود:
اِلیَّ اِلیَّ هَلُمّی فَانا لکِ بالانتظار
▪️دخترم! بیا بیا پیش من، که من در انتظار توأم.
حضرت رقيه سلام الله علیها چون این صدا را شنید،
فَغشیَ عَلیها غَشوَةً لَم تَفِق بَعدَها
▪️طوری بیهوش شد که از نفس افتاد و دیگر به هوش نیامد.
فَحَرّکوها فَإذاً فارَقتْ روحُها مِن الدنیا
▪️مخدّرات آمدند و او را هر چه تکان دادند، دیدند که روحش از این دنيا مفارقت کرده است.
📚 ریاض القدس خطی ج٢ص٣٢٣
کانال ادعیه وگریزهای مجمع الذاکرین (علیه السلام)👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/466354217Cce92b3a469
#حضرت_رقیه_علیهاالسلام
♦️نَمی از دریای کرامات حضرت سیدتنا و مولاتنا رقيه بنت الحسین "علیهماالسلام"...
افراد مورد اعتماد و امین از قول یکی از خدام قدیمی حرم حضرت رقيه "سلاماللهعلیها" اینگونه نقل کردهاند:
وقتی که خانههاي اطراف حرم را براي توسعه حرم مطهر خريداري مينمودند، يكي از مالكين كه يهودي يا نصراني بود، به هيچ وجه حاضر نبود خانه خود را براي توسعه حرم بفروشد. خريداران حاضر شدند كه حتي به دو برابر و نيم قيمت خانه را از او بخرند، ولي وي نفروخت.
بعد از مدّتي زن صاحب خانه حامله شده و نزديك وضع حمل وي ميشد. او را نزد پزشك معالج ميبردند، بعد از معاينه ميگويد:
بچّه و مادر، هر دو در معرض خطر ميباشند و خانم بايد زير نظر ما باشد. قبول کردند، تا درد زايمان شروع شد.
🔻صاحب خانه ميگويد:
همسرم را به بيمارستان بردم و خودم برگشتم و آمدم درب حرم حضرت رقيّه عليهاالسلام و به ايشان متوسّل شدم و گفتم اگر همسر و فرزندم را نجات دادي و شفاي آنان را از خدا خواستي و گرفتي خانهام را به تو تقديم ميكنم.
مدّتي مشغول توسّل بودم، بعد به بيمارستان رفتم و ديدم همسرم روي تخت نشسته و بچّه در بغلش سالم است.
همسرم گفت: كجا رفتي؟ گفتم رفتم جايي كاري داشتم.
گفت: نه، رفتي متوسّل به دختر امام حسين عليه السلام شدي!
گفتم از كجا ميداني؟
🔻زن جواب داد:
من، در همان حال زايمان كه از شدّت درد گاهي بيهوش ميشدم، ديدم دختر بچه اي وارد اطاق بيمارستان شد و به من گفت:
ناراحت مباش، ما سلامتي تو و بچّه ات را از خدا خواستيم، فرزند شما هم پسر است.
اَبلغِي سَلامي الى زَوجِك وَ قُولِي لَه أنْ يُسَمّيهِ حُسَين
🔹 سلام مرا به شوهرت برسان و بگو اسمش را "حسين" بگذارد!
گفتم: شما كه هستيد؟
آن دختر گفت:
اَنا رقيّةُ بنتُ الامامِ الحُسینِ عَلَيْهِ السَّلَام
🔹من رقيّه دختر امام حسين عليهالسلام هستم.
📚کرامات السیدة الرقیة علیهاالسلام ص ٨
✍كيستم من دُر درياي كرامت/ ثمر نخل امامت/ گل گلزار حسينم/ دل و دلدار حسينم/ همه شب تا به سحر عاشق بيدار حسينم/ سر و جان بر كف و پيوسته خريدار حسينم/ سِپَهم اشك و عَلَم ناله و در شام علمدار حسينم...
#کرامات
https://eitaa.com/manbarmajma
#حضرت_رقیه_علیهاالسلام
◾️ بابا نمیدانم...
از جان من این زجرِ زجرآور چه میخواهد؟!
⚡️ مصیبت جانسوزِ جاماندن سهساله آل الله از قافله و اذیتهای زجر ملعون...
راوی گوید:
چون اسراء را به سمت شام میبردیم، در نزدیکی شهر «عسقلان» هوا بسیار گرم شد؛ لشکر پیوسته به اسبان خود آب میدادند و بقیه آب را بر روی زمین میریختند و به اسراء نمیدادند.
دختر خردسال حسین علیهالسلام که فاطمه صغری (رقیه سلاماللهعلیها) نام داشت، خود را به سایه بوتهٔ خاری رسانید و در زیر همان سایه خوابش برد.
وَ تَرکُوها وَ ارْتَحَلوا عَنها
▪️لشکر از آن وادی کوچ کرده و آن دختر را فراموش کردند.
در مسیر، ناگهان زینب کبری سلاماللّهعلیها متوجه شد که آن نازدانه از قافله جا مانده است،
فَبَکتْ و نادَت:
▪️لذا صدای گریه آن بانو بلند شد و فریاد برآورد:
یٰا قَوم! بِاللّهِ عَلیکم إصبِروا هُنَیئةً، فَقَد افتَقَدَتْ إبنَةُ أخی و قُرّةُ عَینی
▪️ای قوم! شما را به خدا قسم میدهم که کمی صبر کنید؛ دختر برادر و نور چشمم گم شده است.
همهمه در بین لشکر بالا گرفت؛ در آن اثنا ، ملعونی به نام «زجر بن قیس» صدایش را بلند کرد و گفت:
من میروم و هر گونه باشد آن دخترک را میآورم.
🔻 راوی گوید:
من همراه زجر به عقب قافله به راه افتادیم؛ از همان دور، نگاهم به آن دخترک افتاد؛ از جای برخاسته بود و دست بر روی سرش گذاشته بود؛ گاهی به اطراف نگاه میکرد و گاه مینشست؛ گاه میدوید و بر روی زمین میافتاد و فریاد میکشید:
یٰا عمّاه! یٰا عَمّتاه! یا أبتاه! یا أُختاه! یا أخاه....
گاه دیگر نمیتوانست راه برود و بر روی ریگهای گرم بیابان میغلطید و پاهایش را با دست میگرفت.
دیدم که تکهای از لباسش را پاره کرد و از شدت حرارت ریگها، به کف پای خود پیچید.
🔻در همین حال بود که زجر به او رسید و با تازیانهاش بر تن آن دختر زد و بر سر او فریاد کشید:
برخیز که اسبم هلاک شد تا تو را پیدا کردم!
بعد دیدم که بر صورت آن دختر سیلی زد و آن دختر ناله « وا أبتاه! وا علیاه!» سر میداد.
در آخر آن دخترک را بر عقب اسب خود انداخت و حرکت کرد.
چون به قافله رسید آن دختر را از همان بالای اسب ، در عقب قافله بر روی زمین انداخت.
📚بحرالمصائب ج۷ ص۲۹۹
📚سرورالمومنین (نسخه خطی) ص۱۶۳
@majmaozakerine
#کانال_متن_روضه_مجمع_الذاکرین