eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🥀🖤 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_شصت_و_هشت #دریا * بیا داخل!😐 & اینجا؟؟ خوب همینجا خوب
مت سوال بزرگه.. $ گل بود به سبزه نیز آراسته شد😬.. حالا جواب محمد رو کی میده.. • همین امشب از طریق همون ایمیل بهش خبر بده... خیلی مهمه.. باید همه اوناییکه تو دست به دست شدن اطلاعات دست داشتن رو شناسایی کنیم.. $ یا خدا.. کارمون کار شد... هعی وای... • راستی‌.. از رئوف که غافل نشدی؟؟ $ نه... الان دو روزه که از اتاق بیرون هم نمیاد.. • خیلی خوب... میرم استراحت کنم.. تو هم هرموقع خواستی برو بخواب.. $ شب خوش.. نشستم پا سیستم.. با فکرایی که تو سرم داشتم .. امکان نداشت بتونم بخوابم.. تمام تماس های ۲۴ ساعت گذشته شهرام رو چک کردم... رد یابی کردن هر کدوم کار آسونی نبود.. زمان میبرد... از ۱۲ تماسی که داشت .. ۱۰ تا احراز هویت شد.. یه تماس از پاریس بود.. یه شماره ناشناس.. که توی روز های اخیر هم چندین بار تماس گرفته بود... مشکوک شدم.. حتما یه آدم مهمه... شاید جونیفر بود.. شاید هم کس دیگه.. به هر حال باید میفهمیدم.. دسترسی نداشتم.. چون دستگاه تحت حفاظت بود.. ایمیل زدم .. $ سلام عزیزم... یه گل پژمرده داریم... آب زیادی ندارم.. اگه به یادم بودی یکم آب برام کنار بزار.. مقدار لیترش رو هم به یادگار بفرست.. ♡ سلام... به خواهرم سپردم گل سرحال برات ارسال کنه.. کمی صبور باش تا‌گل خودت از پژمردگی در بیاد.. چند لیتر آب احتیاج داری.. منتظر همین جمله بودم.. شماره رو براشون فرستادم.. منتظر موندم تا جواب بیاد.. پ.ن بسی کشفیات جدید از استاد رسول😁 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ میخوام تو و فرشید مخصوص رو این قسمت کار کنید... بگو فردا میرسم .. میخوام سورپرایز شن😂 امن نیست .... بیخیال شو... دل به کار نمیدیا...
😂این پارت آنقدر طولانی شد که ایتا به دو پیام تبدیلش کرد
هدایت شده از hejr | هِجـٓر
این وانتی ها...😂💔 @Edite313
برخی منـــابع خبـــری اعــلام کردند که علت حمله امروز سپاه پاسداران به مواضع تروریست ها در پاسخ به حمله به ماشیـــن محـــمد در سریال گاندو بوده است😜😁✌️🏿 ⓙⓞⓘⓝ↯ 🕊|→❁⎨@najvaye_noorr ⃟🖤
۱=زیاد نیست 😐؟؟؟ ۲=چشم ۳=چشم😁
۱=ععههههه،آقا زشته یکم آروم تر حرف بزنید 😕خوب براشون سوال بوده!!! ۲=دلم هوای حرم رو کرده 😭😞
『حـَلـٓیڣؖ❥』
۱=زیاد نیست 😐؟؟؟ ۲=چشم ۳=چشم😁 #سرباز_مهدی_عج
دوستی که گفت ادمین میشه آیدی اشتباه بود .😊دوباره بفرست
✨آغاز پارت گذاری✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ با بچه ها هماهنگ کرده بودیم که رسول اومد انقدر آزارش بدیم تا خودش از سایت فرار کنه و به خونه پناه ببره . چند دقیقه بعد رسول در حالی که نفس نفس میزد وارد سایت شد ، داوود رفت نزدیک و گفت داوود:به به سلطان خدمت به مردم رسول:سلام آقای با ادب ، خوبی ، چه خبر ، منم خوبم ، ممنونم ازت که انقدر شعور داری :/ داوود:بی جنبه ! رسول هیچی نگفت و بدو بدو رفت اتاق آقا محمد. ولی نمیدونست که کابوس اصلی یعنی سعید سر راهش در کمینه (مجبورم از این شکلک استفاده کنم👈🏻😈👉🏻) از پله ها بالا رفتم و نزدیک اتاق آقا محمد بودم که سعید جلوم سبز شد: / سعید:بههههه رسول خان ، کجا با این عجله ؟ رسول: برو اون ور ! میزنم میکشمت ها ! سعید:مرخصی خوش گذشت ؟ رسول:آره از دست تو راحت بودم . سعید:چشات بهتر نمیبینه؟ رسول:گرفتیم ؟ برو بابا! سعید:اه اه ، نمیرم بابا؛) رسول:سعید به قرآن... همون لحظه بود که نرجس خانوم اومد و گفت نرجس:سلام آقا رسول، خسته نباشید، اقا محمد منتظر شماست،گفت همین الان برید اتاقش . رسول:عه، سلام نرجس خانوم ، ممنون ، نگفت چه کاری داره؟ نرجس:فکر کنم میخواهد اطلاعات جدید پرونده رو توضیح بده براتون. رسول:ممنون. سعید:خوب خلاص شدی از دستم وگرنه تا فردا روی مخ و روح روانت راه میرفتن . رسول:وقت دنیا رو گرفتی، برو. سعید رفت ، نرجس خانوم هم میخواست بره که صداش کردم رسول:خانوم میرزایی ! نرجس:بله ! رسول:ممنون نرجس:بابت ؟ رسول:اینا عادت دارن هر روز منو اذیت کنن ، نجاتم دادید واقعا ! وگرنه تا فردا سعید روی مخم راه میرفت ! نرجس خانوم لبخند کم رنگی زد و گفت نرجس:نوش جان . بعد خنده ریزی کرد و رفت . نمیدونم چم بود ! اصلا چرا باید تشکر میکردم ! خوب کاری بوده که آقا محمد بهش گفته که انجام بده! عجبا !!!! ول کن بابا رفتم اتاق آقا محمد ، بعد سلام و احوال پرسی تمام اطلاعات جدید پرونده و اتفاقات اخیر رو برام گفت و قرار بود با مصطفی بریم و یه ردیاب داخل گوشی امیر ارسلان کار بزاریم ! ولی آخه چطور! محمد:تو مغزت خوب کار میکنه ! برای همین با تو در میان گرفتم ! رسول:تا کی وقت دارم ؟ محمد:۱۰ دقیقه دیگه رسول:آقاااااااااا ، کمهههههههه، قراره یه عالمه فکر کنم تا بالاخره یه راهکار پیدا کنم ! محمد:توبیخ ... رسول: باشه ، باشه ، آقا دوستانه هم حل میشه !تا ۱۵ دقیقه دیگه یه نقشه آماده میکنم ! محمد:۱۰ دقیقه فقط رسول:چشم :/ سریع رفتم از اتاق آقا محمد بیرون و روی میز خودم نشستم ، کلی فکر کردم ، اهااااااا فهمیدم . بدو بدو رفتم اتاق آقا محمد. بدون در زدن رفتم داخل ، دیدم آقا محمد داره با تلفن حرف میزنه وقتی منو دید که بدون اجازه رفتم داخل بهم اخم کرد ، خواستم برم بیرون که اشاره کرد بشین . بعد چند دقیقه حرفش تموم شد و تلفن رو قط کرد ، گمانم همسرشون بود چون داشت میگفت عزیز رو ببر بیمارستان منم میام ! ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ عطیه زنگ زد و گفت که مریضی عزیز عود کرده و باید ببرتش بیمارستان ! محمد:عزیز رو ببر بیمارستان منم میام. عطیه:اصلا حالش خوب نیست ! زود خودتو برسون ! محمد:باشه ، باشه ، خدا حافظ. رسول:سلام آقا محمد:چرا در نزدی؟ رسول:ببخشید ! آقا یافتم محمد:بگو رسول:من و مصطفی میریم دنبال کیس به یکی از بچه ها میگیم تا به گوشی امیر ارسلان زنگ بزنه و بگه اشتباه گرفتم در همین حین یکی از ما از کنارش رد میشیم و میزنیم بهش تا گوشی از دستش بیوفته ! بعد که مثلا خم میشیم تا برش داریم براش ، یه رد یاب نصب میکنیم کنار گوشی ! محمد:خوبه ، هر موقع موقعیت پیش اومد انجام بدید ! به رحمان بگو من کار دارم باید برم یه جایی ! وقتی من نیستم بچه هارو کنترل کنه ! خودتم حواست باشه . رسول:چشم ، خدا شفا بده آقا! محمد:تو... باشه ،ممنون . سریع لباس پوشیدم و زنگ زدم دفتر آقای عبدی و اطلاع دادم که مادرم مریضه و باید برم بیمارستان و نیستم عبدی:برو محمد جان ، خدا شفا بده محمد:ممنون اقا ، خدا حافظ عبدی:یاعلی رفتم بیمارستان ، یا خدا ! عطیه و کیمیا داشتن گریه میکردن و کمیل هم سرش رو بین دستاش گرفته بود ! همون موقع آجی معصومه و خواهر زاده هام هم اومدن . معصومه و دخترش مینا بدون توجه به من رفتن و عطیه و کیمیا رو بغل کردن و زدن زیر گریه! چه خبره اینجا! پسر معصومه امد و گفت رضا: تسلیت میگم دایی جان ، غم آخرت باشه! چی ؟تموم شد؟شوخی میکنن ! نشستم روی نزدیک ترین صندلی . تمام بدنم سرد بود که رضا رفت طرف کمیل و با هم اومدم سمت من . کمیل:خوبی بابا !. محمد:کی تموم شد ؟ کمیل:چند دقیقه پیش ! محمد:چطور ؟ یهو کمیل زد زیر گریه و خودش رو انداخت بغلم ! پ‌.ن:یزید خودتونید 😌 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نمیگم تا بمونید توی خماری 😂😂 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
رحمان خدا بخشی یکی از هم سطح های آقا محمد و آقای جمالی . خودش یه گروه داره ولی وقتی اقا محمد نیست سرپرستی گروه اقا محمد رو هم به عهده داره .
خواهر زاده اقا محمد رضا
خواهر زاده اقا محمد مینا
خواهر اقا محمد معصومه
✨پایان پارت گذاری ✨
پارت اول بسی طولانی(جبران این چند وقت)🌻 پارت دوم هم به روال قبل 😄
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
استوری↫😂❤️👍 گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️ 🚫 🙏 🗣 ↬『 @Gand001400 』 ꠹💛🌼
هدایت شده از چمران
⸀📽 . . • . بــراۍ جھاد لازم نیست فقط شمشیر برداریم. بلکھ مواجھھ با این شبھات بزرگترین جھاد است ! ! <ʏᴇᵐᵒsʜᴛˢᵃʀʙᵃᶻ>
هدایت شده از ‌
ݪب ٺرڪندولے شمشێرمیڪشیم✌️🏻…!
هدایت شده از 「پـاتـوقـمـون🎙」
🔴آیت‌اللهرئیسی‌وارد‌طبس‌شد! رییس‌جمهور‌در‌سومین‌سفراستانی خود‌از‌طریق‌شهرستان‌طبس‌وارد استان‌خراسان‌جنوبی‌شد.
هدایت شده از ارزان سرای آرایشی🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب آقای امینی در برنامه جهان آرا نسبت به شهید شدن شخصیت محمد :))♥️🌱 ‌@javanan_gandoo|جوانـٰان‌گاندو 』