🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_پنجاه_هشتم
#مصطفی
با بچه ها هماهنگ کرده بودیم که رسول اومد انقدر آزارش بدیم تا خودش از سایت فرار کنه و به خونه پناه ببره .
چند دقیقه بعد رسول در حالی که نفس نفس میزد وارد سایت شد ، داوود رفت نزدیک و گفت
داوود:به به سلطان خدمت به مردم
رسول:سلام آقای با ادب ، خوبی ، چه خبر ، منم خوبم ، ممنونم ازت که انقدر شعور داری :/
داوود:بی جنبه !
رسول هیچی نگفت و بدو بدو رفت اتاق آقا محمد.
ولی نمیدونست که کابوس اصلی یعنی سعید سر راهش در کمینه (مجبورم از این شکلک استفاده کنم👈🏻😈👉🏻)
#رسول
از پله ها بالا رفتم و نزدیک اتاق آقا محمد بودم که سعید جلوم سبز شد: /
سعید:بههههه رسول خان ، کجا با این عجله ؟
رسول: برو اون ور ! میزنم میکشمت ها !
سعید:مرخصی خوش گذشت ؟
رسول:آره از دست تو راحت بودم .
سعید:چشات بهتر نمیبینه؟
رسول:گرفتیم ؟ برو بابا!
سعید:اه اه ، نمیرم بابا؛)
رسول:سعید به قرآن...
همون لحظه بود که نرجس خانوم اومد و گفت
نرجس:سلام آقا رسول، خسته نباشید، اقا محمد منتظر شماست،گفت همین الان برید اتاقش .
رسول:عه، سلام نرجس خانوم ، ممنون ، نگفت چه کاری داره؟
نرجس:فکر کنم میخواهد اطلاعات جدید پرونده رو توضیح بده براتون.
رسول:ممنون.
سعید:خوب خلاص شدی از دستم وگرنه تا فردا روی مخ و روح روانت راه میرفتن .
رسول:وقت دنیا رو گرفتی، برو.
سعید رفت ، نرجس خانوم هم میخواست بره که صداش کردم
رسول:خانوم میرزایی !
نرجس:بله !
رسول:ممنون
نرجس:بابت ؟
رسول:اینا عادت دارن هر روز منو اذیت کنن ، نجاتم دادید واقعا ! وگرنه تا فردا سعید روی مخم راه میرفت !
نرجس خانوم لبخند کم رنگی زد و گفت
نرجس:نوش جان .
بعد خنده ریزی کرد و رفت .
نمیدونم چم بود ! اصلا چرا باید تشکر میکردم ! خوب کاری بوده که آقا محمد بهش گفته که انجام بده!
عجبا !!!!
ول کن بابا
رفتم اتاق آقا محمد ، بعد سلام و احوال پرسی تمام اطلاعات جدید پرونده و اتفاقات اخیر رو برام گفت و قرار بود با مصطفی بریم و یه ردیاب داخل گوشی امیر ارسلان کار بزاریم !
ولی آخه چطور!
محمد:تو مغزت خوب کار میکنه ! برای همین با تو در میان گرفتم !
رسول:تا کی وقت دارم ؟
محمد:۱۰ دقیقه دیگه
رسول:آقاااااااااا ، کمهههههههه، قراره یه عالمه فکر کنم تا بالاخره یه راهکار پیدا کنم !
محمد:توبیخ ...
رسول: باشه ، باشه ، آقا دوستانه هم حل میشه !تا ۱۵ دقیقه دیگه یه نقشه آماده میکنم !
محمد:۱۰ دقیقه فقط
رسول:چشم :/
سریع رفتم از اتاق آقا محمد بیرون و روی میز خودم نشستم ، کلی فکر کردم ، اهااااااا
فهمیدم .
بدو بدو رفتم اتاق آقا محمد.
بدون در زدن رفتم داخل ، دیدم آقا محمد داره با تلفن حرف میزنه
وقتی منو دید که بدون اجازه رفتم داخل بهم اخم کرد ، خواستم برم بیرون که اشاره کرد بشین .
بعد چند دقیقه حرفش تموم شد و تلفن رو قط کرد ، گمانم همسرشون بود چون داشت میگفت عزیز رو ببر بیمارستان منم میام !
ادامه دارد...🖇🌻
نویسنده:آ.م