🎧 #قسمت_سی_وچهارم
🕊 #هرچی_تو_بخوای
___________
با اشک و بغض گفتم: زخمی شدی؟😢
-چیز مهمی نیست. بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.😁
وقتی نگاه نگران منو دید گفت:
_یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.☺️👌
بالبخند سرشو برد بالا و گفت:
_اگه خدا قبول کنه.😇☺️
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.😄
رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت:
_ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.😊خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.😍☺️
لبخند تلخی زدم.😒🙂رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم.
✨تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من #ضعیفم.اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای #تو بوده.تو به من #عزت دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.✨
همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن...
حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود.
محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون.
دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.☺️
این #نگاه_پدرم بهترین جایزه بود برای من.😍☝️
سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون.
سرم خلوت تر بود...
سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.🙈😅 گل و گلاب 🌸💐گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم.
مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.🌷🇮🇷دعا و قرآن✨✨ خوندم و بعد رفتم مزار عموم.
اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.✨👌
مزار داییم یه قطعه دیگه بود...
دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
♥️•↷↭-----------------
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
#ولایتاعـتبارمـاشهادتافـتخارمـا
🎧 #قسمت_سی_وپنجم
🕊 #هرچی_تو_بخوای
___________
پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...😭✨
مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد:
_خانم روشن
برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت:
_سلام
-سلام...حالتون خوبه؟
-خداروشکر
-ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ.
برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_برادرتون به سلامت برگشتن؟
-بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن.
-نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون #مسئول گروه ما بودن.
تعجب کردم...😟
من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم:
_مزاحمتون نمیشم.خداحافظ
برگشتم و از اونجا رفتم.
سه ماه بعد مامانم گفت:
_یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟😊
-نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟😅
-این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.😊
-حالا کی هست؟🤔
-داداش حانیه.
چشمهام از تعجب گرد شد.😳داشتم شاخ در میاوردم.گفتم:
_حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!😳😳
مامان بالبخند گفت:
_بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟😊
یه کم فکر کردم.گفتم:
_نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم.🙈
مامان خنده ای کرد و گفت:
_مبارکه.😁
گفتم:
_چی چی رو مبارکه؟!!!😬🙈
-به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.😊
-مامان! منکه نگفتم بیان.😬
-پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی.😁
برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد...
همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم:
_آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟
-آره.
-زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟
-هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه.
-بازهم با گروه شما میرن؟😊
-از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.😊
بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟
-نه.
محمد گفت:
_زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه.😞🕊
ته دلم خالی شد...
گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود.
محمد گفت:
_اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،😔قطع عضو، 😒اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟😒👣🌷
منتظر جواب بود...
به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.👀به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.👀☝️
به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.👀💖
به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.😥گفت:
_حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه.😒🌷
چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم:
_هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،😞مامان شکسته تر میشه،😞زنت هزار بار پیرتر میشه.😞منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.😞میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه..😒
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم...🙈
همه ساکت بودن.محمد گفت:
_مطمئنی؟؟😒
جو خیلی سنگین بود. فکری به سرم زد...😅
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
♥️•↷↭-----------------
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
#ولایتاعـتبارمـاشهادتافـتخارمـا
🎧 #قسمت_سی_وششم
🕊 #هرچی_تو_بخوای
_________
فکری به سرم زد...😅
باحالت پشیمونی و گریه گفتم:
_با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..😒😢
چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم:
_بله😁🙈
همه زدن زیر خنده....😂😃😄😁
مامان گفت:
_خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی...
مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال😁🍊 برداشت.
فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.😱😃
پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم.
باتعجب و ترس به محمد گفتم:
_قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.😝😁
محمد باخنده گفت:
_حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.😁🍊
به بابا نگاه کردم...
با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.🙈سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.😅🙈
شب خاستگاری شد..
محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال...
طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.😊👌
تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.👀🙈
حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن.
به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.😒
صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن.
محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.🙈بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم. اواخر دی ماه بود☁️❄️ و نمیشد رفت تو حیاط. به ناچار رفتیم اتاق من. همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد👀
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
♥️•↭-----------------
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
#ولایتاعـتبارمـاشهادتافـتخارمـا
خوراک را با ديگری بخور و برای اينكار بخيل نباش؛ روزىِ هيچكس را تو نمیدهى، اما خدا
با این کار مزد فراوان بھ تو خواهد
داد !🍚✨ ↵ امامعلی‹ع›
قبل از خواب همه را ببخش؛ برایِ شروع یک
روزِ نو باید آرام و سبک باشی. بار اشتباهاتِ
اطرافیان را بر دوش نگیر !🛌🌱
‹ إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ ›
اگر نیکی کنید، بھ خودتان نیکی میکنید و اگر بدی کنید، بھ خود بدی میکنید !📋✨
↵ اسراء/۷
به محمد میگفتن واس چی BMW رو ول کردی اومدی مدافع حرم شدی‼️
نونت کم بود⁉️
آبت کم بود⁉️
محمد میگفت عشـــــــ♥️ـــــقم کم بود
به یاد شهید مدافع حرم
#شهید_احمد_محمد_مشلب
#خط_شکن
#ریزهگناهان
🌷بعد از شهادت علی آقا، یک شب ایشان را در عالم خواب دیدم که به منزل آمدند. به ایشان گفتم: «چه عجب شما آمدید.» گفت: «من همیشه با شما هستم، شما من را نمیبینی.» رفت و رسول را بغل کرد و بوسید. وقتی می خواستند بروند، پاکت میوه ای را برای این که در راه آن ها را مصرف کنند، به ایشان دادم.
🌷....گفتم: «خوش به سعادت شما که از میوه های بهشتی استفاده میکنید.» رو به من کرد و گفت: «مواظب ریزهگناهانتان باشید، چون نمیگذارند انسان به بهشت برود.» این مطلب را چند بار تکرار کرد و خداحافظی کرد و رفت.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید علیرضا عاصمی برادر شهيد عباس عاصمی که تربت پاكشان کنار یکدیگر در جوار بارگاه شهيد آيت الله سيد حسن مدرس شهرستان كاشمر میباشد.
راوی: همسر شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#خط_شکن
❤️🍃
#اندکےآرامش
🍃«وَاَعمِاَبصارَقُلُوبِناعَمّاخالَفَمَحَبَّتَک»
🍃ۅچشمهایمانرا،ازآنچھ
مخالفعشقِتوسٺ
کورکن...
#صحیفہسجادیہ
گفتی: بی نهایت که خیلی دوره!
گفتم: عاشق شی، کوتاهه!
گفتی: عشق از کجا ؟
گفتم: شبیه بشی، عاشق میشی.
میگی: الان و بگو!
میگم: دیدی یه وقتایی یه حرفی ، یه رفتاری از دوست و آشنا ، حوض دلت و موج میندازه، انقدر که عکس ماه توش گم میشه؟
🗓 قراره از امروز که روز توست شروع کنیم! قرارهای هفتگی برای یه رنگ شدن!
#رنگ_خدا..🎨
این هفته :
تلاش کنیم تا یه برداشت بهتر از رفتار آدم های اطراف مون داشته باشیم!☺️🤝
هدایت شده از امام حسین ع
4_5940356700023294571.mp3
7.42M
مناجات با #امام_زمان_عج
🎙حاج مهدی رسولی
🔊درامتحان محبت منم که ردشده ام
هدایت شده از کانال رسمی میثم مطیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماوا | همهمیرن تو میمونی برام حسین
🎙 بانوای : حاج سید مجید بنی فاطمه
💠 ویژه #شب_جمعه
🔺 اجراشده در هیأت آیین حسینی
📍ستاد فرماندهی نیروی هوایی ارتش
👈 مشاهده با کیفیت بالا :
🌐 Aparat.com/v/2Wwxq
✅ @MeysamMotiee
هدایت شده از عشاق الحسین (محب الحسین)
مظلوم من_۲۰۲۱_۱۱_۱۰_۲۲_۴۲_۴۷_۵۰۵.mp3
9.94M
🎼خداحافظ ای برادر زینب
#نماهنگ
کربلایی محمد حسین پویانفر
📥ارسالی کاربران کانال
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
https://eitaa.com/oshaghalhosein_313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بعضی وقت ها حرف ها خیلی تاثیر داره....
اما یه وقتایی هم کارها همونقدر به دل آدم مینشینه⛱🙂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اما یه وقتایی هم کارها همونقدر به دل آدم مینشینه⛱🙂
مثلا یه بار...🕯
『حـَلـٓیڣؖ❥』
مثلا یه بار...🕯
من کلاس سوم بودم...
اولین سالی بود که روزه میگرفتم🌿
تو ماه رمضون با مادرم رفتیم خونه عمویپدرم(خونهی عموی پدرم نزدیک خونهی ما بود و ما هم همینطور رفته بودیم یه سر بزنیم😄)
خلاصه که زنعمو ما رو نگه داشت برای افطار🥖🥛
عمویپدرم ماشین نداشت و پیاده راه افتاد که بره یکم وسایل بخره...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
من کلاس سوم بودم... اولین سالی بود که روزه میگرفتم🌿 تو ماه رمضون با مادرم رفتیم خونه عمویپدرم(خو
بعد که برگشت...
یادش افتاد زولبیا بامیه😋 نخریده🤦🏻♂
پاشد که دوباره اونهمه راه رو بره تا زولبیا بامیه بخره...
هرچقدر هم بهش گفتیم که عمو نمیخواد بری
گفت: نهبایدبخرم 🙂
آخرشم رفت و خرید❤️
این کارش...
تو ذهن من که اونموقع بچه بودم موند❤️
و خاطره شیرینی برام هست...
الان تقریبا دوماه میشه که ایشون فوت کردند🖤😭
『حـَلـٓیڣؖ❥』
این کارش... تو ذهن من که اونموقع بچه بودم موند❤️ و خاطره شیرینی برام هست... الان تقریبا دوماه میش
الان میگم که....
عمو رفت💔
اما این مهربونیاش تو ذهن همهمون هنوز هست و هیچ وقت پاک نمیشه😢💔
خیلی مهربون بود....
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_هفدهم
#نرگس
نیما رفته بود سر کار و منم تنها خونه بودم .
حال زهرا خوب شده بود ولی چون ما دوتا شناسایی شده بودیم حق نداشتیم بریم سر کار .
ولی نرجس با شوهرش رفته بودن سر کار .
داشتم سبزی پاک میکردم که زنگ در خونه رو زدن.
دستام رو شستم و رفتم پای آیفون.
یه مرد بود .
جواب دادم
نرگس:کیه !؟
مقداد:سلام ، ببخشید منزل میرزایی !؟
نرگس:بله بفرمایید !؟
مقداد:یه لحظه میشه بیاید دم در !؟
نرگس:چند لحظه صبر کنید.
چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در .
نرگس:بفرمائید !؟
مقداد :ببخشید مزاحم شدم .
من مقداد سپهری هستم ، هم کار برادرتون ، میتونم بیام داخل، باید یه پرونده رو از داخل اتاق نیما بردارم .
نرگس:نه آقای محترم ، نمیشه هرکی از سر کوچه بیاد ، بخواهد داخل خونه بشه ، خودم میارم .
مقداد:آخه یه جایی مخفیش کرده ، گفت شما بلد نیستی خودم بیارم .
نرگس:شما از اون طرف اومدی انتظار داری من راحت بدم خونه !؟ اول باید زنگ بزنم داداشم .
مقداد:هههههه، باشه ):
رفتم داخل و زنگ زدم نیما ، نیما گفت پسر خوبه و راش بدم خونه تا پرونده رو برداره (:
رفتم دم در و گفتم
نرگس:بفرمائید.
یالله گویان وارد شد و رفت داخل اتاق نیما.
لبه پایین تخت نیما رو گرفت و کشید ، مثل یه کشو باز شد 😳
خودم مونده بودم این چه جایی بود که منم تا حالا ندیده بودمش 😧
یه بسته از داخلش بیرون اورد و با گفتم ببخشید و خدا حافظ رفت بیرون از خونه .
منم تا دم در بدرقشون کردم و بعد در رو بستم .
هنوز در عجب بودم از این کشوی مخفی .
دوباره رفتم نشستم سر سبزی پاک کردن
😂
پ.ن:مقداد و داستان های مقداد شروع شد 😁....
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
پسر خوبیه ، همکارمه .
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
#شخصیت
مقداد سپهری ، همکار نیما
به زبان های :عربی، ترکی ، انگلیسی بریتیش، روسی و آلمانی تسلط کامل داره 😍
چون قیافش به غربی ها میخوره بیشتر به خارج میره برای ماموریت ها .