eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🎧 🕊 ___________ با اشک و بغض گفتم: زخمی شدی؟😢 -چیز مهمی نیست. بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.😁 وقتی نگاه نگران منو دید گفت: _یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.☺️👌 بالبخند سرشو برد بالا و گفت: _اگه خدا قبول کنه.😇☺️ لبخند زدم و گفتم: _خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.😄 رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت: _ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.😊خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.😍☺️ لبخند تلخی زدم.😒🙂رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم. ✨تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من .اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای بوده.تو به من دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.✨ همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن... حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود. محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون. دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.☺️ این بهترین جایزه بود برای من.😍☝️ سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون. سرم خلوت تر بود... سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.🙈😅 گل و گلاب 🌸💐گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم. مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.🌷🇮🇷دعا و قرآن✨✨ خوندم و بعد رفتم مزار عموم. اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.✨👌 مزار داییم یه قطعه دیگه بود... دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ♥️•↷↭-----------------
🎧 🕊 ___________ پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...😭✨ مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد: _خانم روشن برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت: _سلام -سلام...حالتون خوبه؟ -خداروشکر -ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ. برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _برادرتون به سلامت برگشتن؟ -بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن. -نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون گروه ما بودن. تعجب کردم...😟 من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم: _مزاحمتون نمیشم.خداحافظ برگشتم و از اونجا رفتم. سه ماه بعد مامانم گفت: _یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟😊 -نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟😅 -این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.😊 -حالا کی هست؟🤔 -داداش حانیه. چشمهام از تعجب گرد شد.😳داشتم شاخ در میاوردم.گفتم: _حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!😳😳 مامان بالبخند گفت: _بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟😊 یه کم فکر کردم.گفتم: _نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم.🙈 مامان خنده ای کرد و گفت: _مبارکه.😁 گفتم: _چی چی رو مبارکه؟!!!😬🙈 -به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.😊 -مامان! منکه نگفتم بیان.😬 -پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی.😁 برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد... همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم: _آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟ -آره. -زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟ -هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه. -بازهم با گروه شما میرن؟😊 -از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.😊 بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟ -نه. محمد گفت: _زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه.😞🕊 ته دلم خالی شد... گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود. محمد گفت: _اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،😔قطع عضو، 😒اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟😒👣🌷 منتظر جواب بود... به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.👀به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.👀☝️ به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.👀💖 به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.😥گفت: _حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه.😒🌷 چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم: _هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،😞مامان شکسته تر میشه،😞زنت هزار بار پیرتر میشه.😞منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.😞میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه..😒 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم...🙈 همه ساکت بودن.محمد گفت: _مطمئنی؟؟😒 جو خیلی سنگین بود. فکری به سرم زد...😅 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ♥️•↷↭-----------------
‌🎧 🕊 _________ فکری به سرم زد...😅 باحالت پشیمونی و گریه گفتم: _با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..😒😢 چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم: _بله😁🙈 همه زدن زیر خنده....😂😃😄😁 مامان گفت: _خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی... مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال😁🍊 برداشت. فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.😱😃 پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم. باتعجب و ترس به محمد گفتم: _قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.😝😁 محمد باخنده گفت: _حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.😁🍊 به بابا نگاه کردم... با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.🙈سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.😅🙈 شب خاستگاری شد.. محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال... طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.😊👌 تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.👀🙈 حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن. به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.😒 صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن. محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.🙈بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم. اواخر دی ماه بود☁️❄️ و نمیشد رفت تو حیاط. به ناچار رفتیم اتاق من. همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد👀 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ♥️•↭-----------------
خوراک را با ديگری بخور و برای اينكار بخيل نباش؛ روزىِ هيچكس را تو نمیدهى، اما خدا با این کار مزد فراوان بھ تو خواهد داد !🍚✨ ↵ اما‌م‌علی‹ع›
قبل از خواب همه را ببخش؛ برایِ شروع یک روزِ نو باید آرام و سبک باشی. بار اشتباهاتِ اطرافیان را بر دوش نگیر !🛌🌱
‹ إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ › اگر نیکی کنید، بھ خودتان نیکی می‌کنید و اگر بدی کنید، بھ خود بدی می‌کنید !📋✨ ↵ اسراء/۷
‍ ‍ به محمد میگفتن واس چی BMW رو ول کردی اومدی مدافع حرم شدی‼️ نونت کم بود⁉️ آبت کم بود⁉️ محمد میگفت عشـــــــ♥️ـــــقم کم بود به یاد شهید مدافع حرم
🌷بعد از شهادت علی آقا، یک شب ایشان را در عالم خواب دیدم که به منزل آمدند. به ایشان گفتم: «چه عجب شما آمدید.» گفت: «من همیشه با شما هستم، شما من را نمی‌بینی.» رفت و رسول را بغل کرد و بوسید. وقتی می خواستند بروند، پاکت میوه ای را برای این که در راه آن ها را مصرف کنند، به ایشان دادم. 🌷....گفتم: «خوش به سعادت شما که از میوه های بهشتی استفاده می‌کنید.» رو به من کرد و گفت: «مواظب ریزه‌گناهانتان باشید، چون نمی‌گذارند انسان به بهشت برود.» این مطلب را چند بار تکرار کرد و خداحافظی کرد و رفت. 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید علیرضا عاصمی برادر شهيد عباس عاصمی که تربت پاك‌شان کنار یکدیگر در جوار بارگاه شهيد آيت الله سيد حسن مدرس شهرستان كاشمر می‌باشد. راوی: همسر شهید  
❤️🍃 🍃«وَاَعمِ‌اَبصارَقُلُوبِناعَمّاخالَفَ‌مَحَبَّتَک» 🍃‌ۅچشم‌هایمان‌را،ازآنچھ‌ مخالف‌عشقِ‌توسٺ کورکن...
گفتی: بی نهایت که خیلی دوره! گفتم: عاشق شی، کوتاهه! گفتی: عشق از کجا ؟ گفتم: شبیه بشی، عاشق میشی. میگی: الان و بگو! میگم: دیدی یه وقتایی یه حرفی ، یه رفتاری از دوست و آشنا ، حوض دلت و موج میندازه، انقدر که عکس ماه توش گم میشه؟ 🗓 قراره از امروز که روز توست شروع کنیم! قرارهای هفتگی برای یه رنگ شدن! #رنگ_خدا..🎨 این هفته : تلاش کنیم تا یه برداشت بهتر از رفتار آدم های اطراف مون داشته باشیم!☺️🤝
هدایت شده از امام حسین ع
4_5940356700023294571.mp3
7.42M
مناجات با 🎙حاج مهدی رسولی 🔊درامتحان محبت منم که ردشده ام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | همه‌میرن تو می‌مونی برام حسین 🎙 بانوای : حاج سید مجید بنی فاطمه 💠 ویژه 🔺 اجراشده در هیأت آیین حسینی 📍ستاد فرماندهی نیروی هوایی ارتش 👈 مشاهده با کیفیت بالا : 🌐 Aparat.com/v/2Wwxq@MeysamMotiee
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اینو یادتونه🙃🌻 #خط_شکن
بعضی وقت ها حرف ها خیلی تاثیر داره....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بعضی وقت ها حرف ها خیلی تاثیر داره....
اما یه وقتایی هم کارها همونقدر به دل آدم می‌نشینه⛱🙂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
مثلا یه بار...🕯
من کلاس سوم بودم... اولین سالی بود که روزه می‌گرفتم🌿 تو ماه رمضون با مادرم رفتیم خونه عموی‌پدرم(خونه‌ی عموی پدرم نزدیک خونه‌ی ما بود و ما هم همینطور رفته بودیم یه سر بزنیم😄) خلاصه که زنعمو ما رو نگه داشت برای افطار🥖🥛 عموی‌پدرم ماشین نداشت و پیاده راه افتاد که بره یکم وسایل بخره...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
من کلاس سوم بودم... اولین سالی بود که روزه می‌گرفتم🌿 تو ماه رمضون با مادرم رفتیم خونه عموی‌پدرم(خو
بعد که برگشت... یادش افتاد زولبیا بامیه😋 نخریده🤦🏻‍♂ پاشد که دوباره اونهمه راه رو بره تا زولبیا بامیه بخره... هرچقدر هم بهش گفتیم که عمو نمیخواد بری گفت: نه‌باید‌بخرم 🙂 آخرشم رفت و خرید❤️
این کارش... تو ذهن من که اون‌موقع بچه بودم موند❤️ و خاطره شیرینی برام هست... الان تقریبا دوماه میشه که ایشون فوت کردند🖤😭
『حـَلـٓیڣؖ❥』
این کارش... تو ذهن من که اون‌موقع بچه بودم موند❤️ و خاطره شیرینی برام هست... الان تقریبا دوماه میش
الان میگم که.... عمو رفت💔 اما این مهربونیاش تو ذهن همه‌مون هنوز هست و هیچ وقت پاک نمیشه😢💔 خیلی مهربون بود....
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ نیما رفته بود سر کار و منم تنها خونه بودم . حال زهرا خوب شده بود ولی چون ما دوتا شناسایی شده بودیم حق نداشتیم بریم سر کار . ولی نرجس با شوهرش رفته بودن سر کار . داشتم سبزی پاک میکردم که زنگ در خونه رو زدن. دستام رو شستم و رفتم پای آیفون. یه مرد بود . جواب دادم نرگس:کیه !؟ مقداد:سلام ، ببخشید منزل میرزایی !؟ نرگس:بله بفرمایید !؟ مقداد:یه لحظه میشه بیاید دم در !؟ نرگس:چند لحظه صبر کنید. چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در . نرگس:بفرمائید !؟ مقداد :ببخشید مزاحم شدم . من مقداد سپهری هستم ، هم کار برادرتون ، میتونم بیام داخل، باید یه پرونده رو از داخل اتاق نیما بردارم . نرگس:نه آقای محترم ، نمیشه هرکی از سر کوچه بیاد ، بخواهد داخل خونه بشه ، خودم میارم . مقداد:آخه یه جایی مخفیش کرده ، گفت شما بلد نیستی خودم بیارم . نرگس:شما از اون طرف اومدی انتظار داری من راحت بدم خونه !؟ اول باید زنگ بزنم داداشم . مقداد:هههههه، باشه ): رفتم داخل و زنگ زدم نیما ، نیما گفت پسر خوبه و راش بدم خونه تا پرونده رو برداره (: رفتم دم در و گفتم نرگس:بفرمائید. یالله گویان وارد شد و رفت داخل اتاق نیما. لبه پایین تخت نیما رو گرفت و کشید ، مثل یه کشو باز شد 😳 خودم مونده بودم این چه جایی بود که منم تا حالا ندیده بودمش 😧 یه بسته از داخلش بیرون اورد و با گفتم ببخشید و خدا حافظ رفت بیرون از خونه . منم تا دم در بدرقشون کردم و بعد در رو بستم . هنوز در عجب بودم از این کشوی مخفی . دوباره رفتم نشستم سر سبزی پاک کردن 😂 پ.ن:مقداد و داستان های مقداد شروع شد 😁.... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: پسر خوبیه ، همکارمه . ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
مقداد سپهری ، همکار نیما به زبان های :عربی، ترکی ، انگلیسی بریتیش، روسی و آلمانی تسلط کامل داره 😍 چون قیافش به غربی ها میخوره بیشتر به خارج میره برای ماموریت ها .
✨پایان پارت گذاری ✨