🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_هفدهم
#نرگس
نیما رفته بود سر کار و منم تنها خونه بودم .
حال زهرا خوب شده بود ولی چون ما دوتا شناسایی شده بودیم حق نداشتیم بریم سر کار .
ولی نرجس با شوهرش رفته بودن سر کار .
داشتم سبزی پاک میکردم که زنگ در خونه رو زدن.
دستام رو شستم و رفتم پای آیفون.
یه مرد بود .
جواب دادم
نرگس:کیه !؟
مقداد:سلام ، ببخشید منزل میرزایی !؟
نرگس:بله بفرمایید !؟
مقداد:یه لحظه میشه بیاید دم در !؟
نرگس:چند لحظه صبر کنید.
چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در .
نرگس:بفرمائید !؟
مقداد :ببخشید مزاحم شدم .
من مقداد سپهری هستم ، هم کار برادرتون ، میتونم بیام داخل، باید یه پرونده رو از داخل اتاق نیما بردارم .
نرگس:نه آقای محترم ، نمیشه هرکی از سر کوچه بیاد ، بخواهد داخل خونه بشه ، خودم میارم .
مقداد:آخه یه جایی مخفیش کرده ، گفت شما بلد نیستی خودم بیارم .
نرگس:شما از اون طرف اومدی انتظار داری من راحت بدم خونه !؟ اول باید زنگ بزنم داداشم .
مقداد:هههههه، باشه ):
رفتم داخل و زنگ زدم نیما ، نیما گفت پسر خوبه و راش بدم خونه تا پرونده رو برداره (:
رفتم دم در و گفتم
نرگس:بفرمائید.
یالله گویان وارد شد و رفت داخل اتاق نیما.
لبه پایین تخت نیما رو گرفت و کشید ، مثل یه کشو باز شد 😳
خودم مونده بودم این چه جایی بود که منم تا حالا ندیده بودمش 😧
یه بسته از داخلش بیرون اورد و با گفتم ببخشید و خدا حافظ رفت بیرون از خونه .
منم تا دم در بدرقشون کردم و بعد در رو بستم .
هنوز در عجب بودم از این کشوی مخفی .
دوباره رفتم نشستم سر سبزی پاک کردن
😂
پ.ن:مقداد و داستان های مقداد شروع شد 😁....
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
پسر خوبیه ، همکارمه .
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م