『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_هشتاد_شش _ خب احد ..
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هشتاد_هفتم
مرد ها کمی صبر کردند..
از دور که زن رو دیدند و مطمئن شدند رفتند..
یه زن با قد تقریبا بلند که روبنده داشت به سمتشون اومد...
چون هوا تاریک بود به خوبی نمی تونستند چهره اش رو ببینند...
زن که خودش رو نعیمه معرفی کرده بود دختر ها رو به سمت ساختمانی دو طبقه برد..
در طول راه داشت باهاشون صحبت می کرد...
- شما برای کار بزرگی انتخاب شدید..
بی شک با کشته شدن مرتدینِ مجوس ما می توانیم قدرتمون رو به جهان ثابت کنیم...
این نعمت خداوند است که بر شما ارزانی داشته است..
باید خدا رو شاکر باشید که دست از اعتقادات پوچ و مجوسانه پدرانتون برداشتید و به راه حق روی آوردید...
- ای کاش زودتر متوجه می شدیم که در چه گمراهی به سر می بردیم...
افسوس که سالها ی عمرمان در آن جهالت گذراندیم...
استغفرالله..
- الان دیگه نیاز نیست به گذشته فکر کنید...
راهی که پیش روی شما قرار گرفته راه سعادت است..
شما از این راه به جنت می رسید..
همه به حال شما غبطه می خورند..
چند روز دیگر مهمان رسول خدا هستید..
خوشحال باشید و خودتان را برای آن روز آماده کنید...
- انشالله که بتونیم کارمون رو درست انجام بدیم..
- از خدا یاری بخواهید..
ان نصر الله قریب..(قرآن)
تا رسیدن به مکان مورد نظر زن باهاشون صحبت می کرد...
گویی میخواست که دختر ها رو از لحاظ روانی کاملا آماده عملیات کنه..
---------------------------------------
همه رو برای نماز صبح بیدار کردند..
مجبور بودند تقیه کنند و نماز رو به روش داعشی ها بخونند...
قرار بود بعد از خوردن صبحانه به بقیه ملحق شوند...
انگار که اتفاق مهمی افتاده بود...
برای احتیاط بیشتر علیرضا و مهدی نزدیک ترین مکان ممکن به دختر ها ایستاده بودند و مثل بقیه منتظر اون اتفاق بودند...
مردهای داعش از شادی هلهله می کردند و آواز می خواندند...
دختری به سمت حدیث و زینب اومد...
صورت گندمگون و چشمان قهوه ای داشت..
چهره اش تقریبا زیبا بود مهم باطن آلوده و قبیح بود که برای خودش درست کرده بود...
نامش هم سلما بود..
- دیروز یکی از روستاهای اطراف رو فتح کردیم...
الان هم کاروان اسرا در راهند...
- چند نفر هستند؟
- دقیق نمیدونم...
تعدادی زن و بچه..
و تعدادی هم مرد..
پیر و جوان..
من که خیلی خوشحالم..
انشالله به زودی دولت اسلامی داعش در سراسر دنیا پا برجا شود...
مهدی با دیدن چهره دختر تعجب کرد.. این چهره خیلی براش آشنا بود.. مطمئن بود که اون رو یه جایی دیده..
- اسیر ها رو چیکار می کنید؟
- برای مرد ها که امشب جشن داریم..
زنها هم تو اون سوله نگهداری میشن تا بعدا هرکس از هر کدام خوشش اومد به کنیزی ببره..
بچهها هم به اسرائیل فرستاده می شوند تا اونجا آموزش ببینند و مجاهد شوند...
همه چیز به خواست خدا محقق می شود..
حدیث و زینب حتی از شنیدن این جنایات که به نام اسلام انجام می شد وحشت داشتند...
بدتر اینکه باید با دیدن چنین صحنه هایی خودشون رو خوشحال نشون می دادند...
در همین حین که داشتند با سلما صحبت می کردند مهدی جلو اومد و رو به حدیث گفت..
- بانو راحیل..
لطفا یه لحظه بیاید..
- بله چشم..
نگاه سلما دنبال مهدی و حدیث رفت..
داشت با زینب صحبت می کرد اما انگار تمام حواسش به مهدی بود که این رفتار و نگاه های دزدکی سلما از چشم زینب دور نموند...
حدیث دستش رو جلوی دهنش گرفت و به سمت به سمت ساختمان دوید...
مهدی سراسیمه جلو اومد و به زینب گفت..
- حالش بد شد..
برید کمکش..
مهدی در واقع میخواست دختر ها تو اون مکان نباشند چون دقایقی بعد اتفاقاتی می افتاد که همان بهتر نبینند..
زینب هم به خوبی متوجه منظورش شد..
- چی شده؟؟
- دقیق نمیدونم..
یدفعه حالش بد شد..
شما فعلا برید پیشش..
- حتما..
بعد از رفتن زینب مهدی پاش رو به سمت علیرضا کج کرد که سلما جلوش ایستاد..
- چه اتفاقی برای راحیل افتاده؟
مهدی قدمی عقب رفت تا فاصله اش رو با سلما بیشتر کنه...
- من نمیدونم..
سریع دور شد و توجهی به سلما که داشت صداش میکرد نداشت..
حدس هایی راجع به اون دختر میزد که امیدوار بود غلط باشد و گرنه...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
https://harfeto.timefriend.net/16506348348949
🖤⛓ بهترین خاطره ای که از شب های قدر دارید ....
و
🖤✨ یه آرزو توی امشب برای یه شخص✨🖤
که انتخابش به عهده خودتونه🖤🕊
#فرمانده
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بهـ یادتون هسـتم شمـام باشید :)
🖤🌿 فدای همه تون و مهربونیاتون🖤🌿
#فرمانده
اَللَّهـُمَ العَـن قَتَلـہُ اَمِیرَالمُومِنیِن🕯🏴
#یاعلی
#شهادت_امیرالمومنین
#حلیف
#فرمانده
『اینجا مقر حلیف است』..📞⛓
-----[ 🖇 @Hlifmaghar313 ]-----
Mahmood karimi - Yatima Ba Zarfe Shir (128).mp3
7.75M
یتیما با ظرف شیر ...🕯🖤
ساکت ان و سر به زیر :)!💔
*******************
_حاج محمود کریمی
#یا_علی
#شهادت_امام_علی
#حلیف
#فرمانده
『اینجا مقر حلیف است』..📞⛓
-----[ 🖇 @Hlifmaghar313 ]-----
-دانی که چرا فرق علی را شکافتند؟!💔
زیرا به چشم کوفه عدالت گناه بود ... :))))
_ 🖤🥀_