هر گرفتار غمی سر به هوایش دارد ....
هر دلی میل به سوی کرب و بلایش دارد 🖤🥀
- اول صبح سلام به حسین میچسبد . . 🖐🏻⛓
' السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین🌙🥀
#امام_حسین_جانم 🖤
#حلیف
#اسرا
@Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
😐ختم جلسه ..
نتیجه اخلاقی :
وقتی خودتون از یه جایی زخم میخورید به بقیه هم لبخند بزنید تا باهم شریک بشید🙂😂🕊
#مثلا_بامزه
∞♥∞
#السلام_علیک_یاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
#اللهمعجللولیڪالفرج
چه بگویم که در وصف تو میباید گفت . .
هو لیلا و تماما مجنون ..💔🥀
- به تو از دور سلام ..🌿✋🏿
" السلام علی الحسین
و علی علی ابن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین 🖤
#حسین_جانم
#عاشورا
#حلیف
#جابر
Hlifmaghar313مقرحلیف
هدایت شده از رادار انقلاب
🔺 رئیس شرکت فایزر کرونا گرفت
🔹 آلبرت بورلا در حساب کاربری خود در توئیتر نوشت: میخواهم به شما اطلاع دهم که به کرونا مبتلا شدهام.
🔹 خوشحالم که چهار دز واکسن فایزر بایونتک دریافت کردهام.
✅ به رادار انقلاب بپیوندید:
@Radar_enghelab
https://harfeto.timefriend.net/16599674328943
تو کار ورزش هستین ؟!
تو نخ کدوم ورزشین...؟!
' بنظرتون چقدر ورزش باید برای سربازای آینده امام زمان اهمیت داشته باشه ؟!
میدانی دنیا چیست؟!
#محرم
نور خدا
#حلیف
#اسرا
•••••-------*☆🧡☆*-------•••••
@Hlifmaghar313
•••••-------*☆🧡☆*-------•••••
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گِل شود و گُل شکفد از گِل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
#حسینجان ❤️
#کربلا🖤
#حلیف
#اسرا
•••••-------*☆🧡☆*-------•••••
@Hlifmaghar313مقرحلیف
•••••-------*☆🧡☆*-------•••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴
الهی آمین🤲
#محرم
#حلیف
#اسرا
•••••-------*☆🧡☆*-------•••••
@Hlifmaghar313مقرحلیف
•••••-------*☆🧡☆*-------•••••
∞♥∞
#السلام_علیک_یاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
#اللهمعجللولیڪالفرج
حسینجان...
عالم،به عشقِ
روے تو بیدار مے شود
هر روز،عاشقـانِ تو
بسیـارمے شود
وقتی،سـلام
مے دَهَمت،در نگاهِ من
تصویرِ ڪربلای تو،
تڪرار مے شود
سلام عشق عالم❤️
✨اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ ✨
💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#روزتونبابرکت✨
#سلاماربابدلم🌱
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_صد_سیزدهم ✍🏻نویسنده: ف
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_صد_چهاردهم
✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...
مهدی میخواست قولی که به بشری داده بود را عملی کند.
تا به حال قول خود را نشکسته بود.
اینبار هم محال است چنین اتفاقی بیافتد.
مخصوصا که جنس این پیمان؛ با همیشه متفاوت است.
با صدای بسته شدن در، رشته افکارش پاره شد.
کمال به طرفش آمد.
ناگهان اضطراب سراسر وجود مهدی را فرا گرفت.
حتی فکر پذیرفته نشدن درخواستش دردناک است.
کمال او را در آغوش کشید و در همان حال با صدایی که آمیخته با اندک حزنی داشت گفت:
- خوش به سعادتت. مدافعحرم!
مهدی از تعجب صاف ایستاد و پرسید:
- با این سرعت؟
گویی خودش هم باورش نمیشد، هرچند همین را انتظار داشت.
- به ندرت سابقه داشته کار کسی اینطور جور بشه.
تاریخ اعزام هفته بعده.
آماده باش!
مهدی همانجا روی صندلی نشست.
به کمی سکوت نیاز داشت برای پهلو گرفتن کشتی وجودش که تازه از امواج خیال و اتفاق گذشته بود.
* * *
- مهدی چی داری میگی؟!
خندید و پاسخ داد:
- مامان حرف عجیبی نمیزنم.
دارم میرم سوریه.
دعوت شدم.
مدت ها منتظر این لحظه بودم.
سرش را از پسرش برگرداند تا چشمان اشک بارش را نبیند.
بدون صحبتی راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و پشت به مهدی مشغول کار شد.
دمی نگذشت که دستی روی شانه اش نشست.
- مامان.
مگه شما نبودید که همیشه قصه کربلا رو برام تعریف می کردید؟
لالایی شبهاتون روضه علی اکبر بود.
دستمو میگرفتید و میبردید هیئت؛ تا یاد بگیرم رسم کربلایی شدن رو.
ذکر یا لیتنی کنا معک؛ زمزمه شب و روزتون بود.
مهدی میگفت و اشک از چشمان مادرش روان بود.
- مامان اگه میخوای ثابت کنی که مثل زنای کوفی نیستی!
اگه میخوای ثابت کنی که یا لیتنی کنا معک هایی که میگفتی و میگی واقعیه؛ الان وقتشه!
الان اون امتحانیه که باید ازش سربلند بیرون بیای!
از آشپزخانه بیرون آمد و روی مبل نشست.
چشمانش را بست.
دقایقی بینشان به سکوت نشست.
تنها صدای قل قل کتری بود که در سکوت؛ به گوش می رسید.
سینی چای را برداشت.
دو تا لیوان در آن گذاشت و چای تازه دم را در آنها ریخت.
پیاله ای خرما و توتخشک را کنار سینی قرار داد و به سمت مادرش آمد.
در حین راه رفتن چشمش به دنبال مهدیه نگاهی هم به اتاق ها انداخت.
از وقتی آمده بود او را ندیده بود و آنقدر سوریه ذهنش را درگیر کرده بود که تازه متوجه نبودنش شد.
سینی را مقابل مادر روی میز گذاشت و کنارش نشست.
با آنکه نمیتوانست جواب او را پیشبینی کند اما دلش روشن بود.
- تاریخ اعزامت کِی هست؟!
- هفته بعد.
خم شد و لیوان چای را برداشت.
- باید بهت مغزیجات و چیزای مقوی بدم.
تو که حواست به خودت نیست.
حداقل حرف منو زمین نمی زنی.
فکر نکنم سرباز ضعیف اونجا خیلی به کار بیاد نه؟!
و دلنشین خندید.
مهدی نفس آسوده ای کشید.
با خنده جواب داد.
- شما هنوز منو اون مهدیِ ۱۸ ساله ای لاغری میبینید که زیر چشماش گود افتاده!
همین لحظه بود که مهدیه در را با کلید باز کرد و وارد شد.
- کی لاغر و ضعیفه؟
مادرش جواب داد:
- الان هیچ کس.
ولی احتمالا یه نفر که الان اینجا سالم نشسته تو سوریه به اون حالی که میگی برسه!
با شنیدن نام سوریه لبخند روی لب مهدیه ماسید!
سریع جلو آمد و روبروی مهدی ایستاد.
اشک در چشمانش جمع شده بود.
- میخوای بری سوریه؟
با سر تایید کرد.
مهدیه سرش را برگرداند تا جاری شدن پیاپی اشک هایش از چشمانشان پنهان بماند و به سمت اتاق رفت.
#ادامــہدارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
لینک پرش به قسمت اول:
--↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Hlifmaghar313
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
رفقا واقعا ببخشید حلال کنید 💔✋🏻
این مدت سر رمان گذاشتن خیلی اذیتتون کردم.
ولی واقعا کشش نداشتم که بنویسم. انگار یه مدت کلا ذهنم قفل بود🤦🏻♀😐
سرم هم شلوغه خونه نیستم که بخوام بنویسم.
امیدوارم که درک کنید🌝🌾
این قسمت هم تا نوشتم براتون فرستادم❤️🌹
#ࢪُوحــٰآ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا