eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ساعت ۹ صبح بود... تقریبا کار خاصی نداشتند... موبایل معصومه زنگ خورد... -الو سلام مامان خوبی حدس بزن چی شده! -سلام عزیزم چی شده؟ -مــامــــان کربلامون جور شد.. قرار شد من و طاها به عنوان پزشک راه بریم کربلا... بابا و امیر هم با کاروانمون میان... - وای مامان خوش به سعادتتون... -مامان... -جانم -شما نمیای کربلا؟ - نمیدونم فکر نکنم... امشب که میرم ماموریت... شما به جای منم زیارت کنید.... - امروز میای خونه؟ -آره عزیزم کارم تموم شده میام شما رو بدرقه کنم دیگه... -پس منتظرتیم خداحافظ -خداحافظ عزیزم معصومه ۳ تا بچه داشت یه دختر و پسر دوقلو طاهره و طاها که دانشجوی سال اول پزشکی بودند... امیر محمد که ۱۵ سالش بود... معصومه رفت. بقیه دخترا اما دلشون گرفته بود... قرار بود تا مرز برن ولی احتمال اینکه برن کربلا خیلی کم بود... حدیث: بچه‌ها من حالم خوب نیست بریم بهشت‌زهراۜ ؟ زهرا: آره منم دلم گرفته بریم... همه موافقت کردند... زهرا..زینب..الهه و حدیث راه افتادند سمت بهشت زهراۜ ... تو ماشین همه ساکت بودند... زینب رانندگی می کرد.. یه مداحی رو پلی کرد... تِزورونی اَعاهِـدکُم به زیارت من می‌آئید، با شما عهد می‌بندم تِـعِـرفـونی شَفیـعِلکُم می‌دانید که من شفيع شمایم أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم اسامی‌تان را ثبت می‌کنم هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید وَ حَـگّ چَفِّ الکَفیل و الجود وَ الرّایه قسم به دستان اباالفضل و کرامت و پرچم او أنا وْ عَبّاسْ وَیّاکُم یَا مَشّایه من و عباس با شماییم ای که با پای پیاده به سوی من می‌آئید یا مَن بِعْتو النُفوسْ و جِئتـو شَرّایه ای که جان‌هایتان را به بهای زیارت من به کف گرفته‌اید عَلَیّ واجِبْ اَوافیکُم یَا وَفّـایه بر من واجب است تا به شما وفا کنم، ای وفاداران! تواسینی شَعائرْکُم عزاداری‌هایتان به من دلداری می‌دهد تْرَوّینی مَدامِعْـکُم و اشک‌هایتان مرا سیراب می‌کند اَواسیکُم أنَـا وْ جَرْحـی أواسیکُم من و زخم‌هایی که بر تن دارم به شما دلداری می‌دهیم هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم خوش آمدید ای زائران من، خوش آمدید دختر ها آروم داشتند گریه می کردند.... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° . ✨﷽✨ ♥️ رسیدند بهشت زهراۜ... زینب نزدیک قطعه شهدا پارک کرد... حدیث: بچه‌ها ببخشید من مبخوام یکم تنها باشم کاری داشتید زنگ بزنید... الهه: باشه عزیزم به سلامت... حدیث: فعلا خداحافظ... حدیث یه شیشه گلاب با چند تا شاخه گل خرید... رفت به سمت مزار پدرش... شهید‌عمار‌حسینی‌شریف قبر رو با گلاب شست و شاخه گل ها رو گذاشت روی قبر... -سلام بابا... ببخشید دیر به دیر میام پیشت... اما... اما تو همیشه همراهمی... حضورت رو حس می کنم... بعضی وقت ها می بینمت که کنارمون ایستادی و داری با لبخند نگاهمون می کنی... اما... اما من که هیچ وقت ندیدمت... هیچ وقت طعم آغوش پدرانه‌ت رو نچشیدم... پای کارنامه م همیشه جای امضات خالی بود... تو جشن های مدرسه که بچه ها با پدراشون می اومدن من بابا نداشتم... وقتی رتبه کنکورم دو رقمی شد میگفتن با سهمیه بنیاد شهید رتبه م رفته بالا... اونا فقط اینجاش رو دیدند... نمی دونستند وقتی کلاس اول خواستن بهم یاد بدن بنویسم بابا یه هفته تو تب سوختم... اونا اینهمه تنهایی من رو ندیدند.‌‌... ندیدند که چقدر این سالها بدون حضورت بهم سخت گذشته بود... خبر نداشتند که من هیچ وقت طعم بازی کردن با پدر رو نچشیدم.... مامان چقدر سختی کشید تا من به اینجا برسونه... اون هر روز کمرش خم شد قد من بلند شد... عمو‌کمال نمیذاشت جای خالی‌ت رو حس کنم... همیشه حواسش بهم بود... بابا! عمو خیلی خوب به قولش عمل کرده... خیلی خوب... ولی ولی شما همیشه همراهم بودی... درسته نمی دیدمت... اما هیچ وقت تنهام نذاشتی... تو سختی ها کمکم کردی... میدونی!؟ خواستم پام رو جای پای شما بزارم... خواستم مثل شما از اسلام دفاع کنم... این بار دشمن قصد کرده عزای امام‌حسین؏ رو نا امن کنه... ما هم شبانه روز تلاش می کنیم که نزاریم... میخوان یه بمب تو مرز مهران منفجر بکنند... ما امشب قراره راه بیافتیم... خیلی دوست دارم بتونم دوباره اربعین برم کربلا.... ولی خب احتمالش خیلی کمه... درست مثل شما... کربلا رو ندیدین اما راه کربلا رو باز کردید... شما هم یاران امام‌حسین؏ بودید... مثل جمله‌ی شهید آوینی که میگه اگر‌حقیقت‌را‌بخواهی‌هنوز‌روز‌عاشورا‌به‌شب‌نرسیده‌است... پس شما هم تو رکاب سیدالشهدا؏ جنگیدید... اگه شما نبودید الان اینهمه جمعیت با خیال راحت نمی رفتند کربلا... راه کربلا رو مدیون شماییم... انگار ما هم باید مثل شما تو آرزوی کربلا بمونیم تا راه کربلا باز بمونه ツ↻ اومدم بگم مثل همیشه حواست بهم باشه... بابای عزیزم♡ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° . ✨﷽✨ ♥️ بلند شد که بره پیش بقیه... زنگ زد به زهرا -الو سلام زهرا کجایید؟ -سلام سر مزار شهید هادی... -خب پس اومدم -باشه فعلا خداحافظ -خداحافظ رسید پیش بقیه... زیارت شهدا رو خوندند... الهه: تو این قطعه یه سری شهید گمنام هستند... یه سری شهید هم هستند که پدر و مادراشون فوت کردند یا ناتوان هستند و کسی بهشون سر نمیزنه... قبر هاشون هم خیلی کثیف شده پایه این همه رو بشوریم؟ همه موافقت کردند... یه چند تا بطری اون اطراف افتاده بود... اونها رو برداشتن و از شیر آب روبه رو پر از آب کردند... چون کسی هم نبود کمی آستین مانتوهاشون رو هم بالا دادند که خیس نشه... زهرا یه بطری پر کرد و رفت سر مزار شهید علیرضا مکاری... قبر خیلی خاک گرفته بود... تمیز شست... ردیف اول رو شستند... ردیف دوم سمت راست شهدای گمنام بودند... اول اونها رو شستند... به قدری خاک گرفته بود که با یه بار شستن تمیز نمی شد... حدود نیم ساعت طول کشید تا تموم بشه... ........ قرن ها از عاشورا می گذرد... سالهاست که مشتاقان زیارت کربلا از گوشه و کنار جهان به سوی کربلا راه افتادند... چه اتفاقاتی که در این راه افتاد که اکنون مجال ذکر آن نیست.... اما بیاییم جلو تر... آری در عصر خودمان.... دفاع‌مقدس را می‌گویم... همان زمان که کفتار ها راه حرم حسین(ع) را بر عاشقانش بستند... جوانانی در آرزوی کربلا به راه افتادند... مردانه جنگیدند تا راه کربلا باز شود... آری گاهی نباید به کربلا رفت تا راه کربلا باز شود... اما نه! آن جوانان فقط جسمشان از کربلا دور بود..‌ همین! مگر نه اینکه آنها در رکاب سیدالشهدا می جنگیدند.... پس به اباعبدلله نزدیک تر بودند... آری آنها روحشان در کربلا سیر می کرد.... آنها مسافران کربلا بودند... به سوی کربلا رفتند و کربلایی شدند..‌.. مگر زیارت اباعبدلله فقط لمس کردن ضریح است؟ ضریح و گنبد و درب و دیوار حرم که از خود چیزی ندارند؛ اینها همه به خاطر انتسابشان به اباعبدلله است که مقدس شده اند...‌ پس می شود از ته دل به حسین(ع) سلام داد و زائر کربلا شد.... آنها حتی این روز را می دیدند.... مگر ابراهیم هادی نبود که گفت روزی مردم گروه گروه از این مسیر به کربلا می روند؟! •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° . ✨﷽✨ ♥️ فردا صبح گروه مرتضی هم به دنبال سوژه ها راه افتادند.... ظهر به مکان مورد نظر رسیدند... بعد از استراحت برای بررسی میدانی اول به محل عبور زائرین رفتند... دختر ها به محلی که خانمها رد می‌شدند رفتند... همراه با یک نفر از مسئولین اونجا از کل محل بازدید کردند و همه جا رو چک کردند... زهرا یه گوشه ایستاده بود و داشت زائران رو تماشا می کرد... بغض تو گلوش گیر کرده بود و کافی بود یه نوحه بشنوه تا زار زار گریه کنه... همه همینطور بودند... پیرزنی اومد پیش زهرا... - مزاحم نیستم دخترم؟ زهرا متوجه پیرزن شد.. - نه مادرجان این چه حرفیه... چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟ - هیچی دخترم... دیدم ناراحت ایستادی تعجب کردم آخه کسی اینجا ناراحت نیست... اونایی که میرن کربلا که ناراحت نیستن... - از کجا فهمیدید ناراحتم؟ پیرزن خندید - بالاخره موهام رو که تو آسیاب سفید نکردم.... کافیه به چهره یه نفر نگاه کنم تا بفهمم چی تو دلش می گذره... از کدوم شهر اومدی مادر؟ - از تهران اومدم مادر - تنها که نیستی زن تنها رو که اجازه نمی دهد... - نه مادر با دوستام اومدم... - آهان پس اون دخترایی که باهات بودند دوستات بودند؟ - بله - نگفتی دخترم چرا ناراحتی؟ - چی بگم آخه... - نکنه اجازه ندادند برین؟ چون دختر تنها بودید؟ - نه مادر... مرد هم هست همراهمون... چطور بگم... احتمالش کمه که بخوایم بریم کربلا... - پس چرا از تهران تا اینجا اومدید؟؟؟ - یه سری کار داشتیم... باید می اومدیم... ولی خب قطعی نیست کربلامون... - مادر یه چیزی رو از من به یاد داشته باش... من نمیدونم کارت چیه و چرا اومدی اینجا... ولی بدون که بعضی مواقع نمیشه بری کربلا... شوهر خدابیامرزم آرزوش بود بره کربلا... رفت جبهه... باهاش مخالفت نکردم... رفت جبهه به آرزوی کربلا... شهید شد و کربلا نرفت... اما راه کربلا رو باز کرد... منم دارم به نیابت از اون میرم کربلا... - شما همسر شهید هستید؟ خم شد تا دست پیرزن رو ببوسه اما پیرزن دستش رو عقب کشید... زهرا گریه کرد... - مادر جان... ما مدیون شما هستیم... اگه امثال شما اون روز به فکر خودتون بودید قطعا امروز این راه باز نبود... چطور میتونیم جبران کنیم... همینطور داشت گریه می کرد... - مادر حواست به امام زمان عج باشه... سعی کن سرباز خوبی براش بشی... همین... من برم که جانمونم... - ممنونم مادر جان... التماس‌دعا... - محتاجیم به دعا عزیزم... انشالله بتونی بری کربلا... خداحافظ -خداحافظ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° . ✨﷽✨ #رمان_‌‌انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_بیست_چهارم فردا صبح
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° . ✨﷽✨ ♥️ کمال بی‌سیم زد و گفت که همه برن محل استقرار... محل استقرارشون تو ساختمان نیروهای مرزی بود... یه جلسه فوری داشتند... کمال:بسم الله الرحمن الرحیم.. طبق برسی هایی که توی این مدت انجام گرفته و همه ما در جریانش هستیم درمنطقه ای از مرز مهران قراره بمب گذاری بشه.. در واقع هدفشون.. و چیزی که نشونه گرفتن!! عشق و علاقه ایه.. که مردم به اباعبدلله دارن... بعد از شکست توی عملیات اول.. ما مطمئن بودیم ک عمیلیات های بزرگ تری در راهه.. عملیات دومشون قراره اینجا تو مرز مهران انجام بشه... یه عملیات انتحاری! ما سوژه رو شناسایی کردیم و الان هم اشراف کامل بهش داریم.... مرتضی: به سوژه خبر دادند که امشب برای تحویل تجهیزات آماده باشه... گویی میخوان از مرز غیرقانونی تجهیزات رو تحویل بدند... کمال: سوژه ی مورد نظر خانمی هست به اسم راضیه حبشی... احتمال می دیم به خاطر اینکه معمولا به خانمها شک نمیشه از خانم ها در این عملیات ها استفاده می کنند.... در نتیجه بر خلاف گذشته اینبار خانمها بیشتر درگیر هستید... پس حواستون جمع باشه... مرتضی: شناسایی فردی یا افرادی که سوژه رو تجهیز می کنند خیلی مهمه! باید بتونیم شناسایی‌شون بکنیم... چون معلوم نیست میخواد چند نفر دیگه رو هم تجهیز کنه... با شناسایی اون میتونیم به سرشکبه اصلی شون نزدیک بشیم... کمال: و اما امشب... ساعتی که با سوژه قرار گذاشتند ۲ بامداد هست... قطعا قبل از قرار چک می‌کنند تا از سلامت سوژه شون مطمئن بشند... حواستون باشه کاملا نامحسوس تعقیب کنید... یک خطا کافیه تا همه چیز لو بره... از خانمها کسی دنبال سوژه‌ی دوم نمیره... تاکید می کنم به هیچ وجه دنبال سوژه دوم نمیرید... خیلی خطرناکه از طرفی هم احتمال زیاد محل استقرارشون تو عراق باشه که لب مرز قرار گذاشتند‌... پس فقط از ما ۳ نفر بیشتر نمیرن... چند نفر از بچه‌های مرز هم هستند... از اون طرف با نیروهای حشدالشعبی هماهنگ شده... سوالی نیست؟! ....... .... ختم جلسه درپناه‌حق.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• آنچه خواهید خواند: فقط یه مشکلی هست... چیکار کنیم الان!!! ولی مجبوریم... انتظار ندارید که پا روی غیرتمون بزاریم.... من نمیتونم.. ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° . ✨﷽✨ #رمان_‌‌انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_بیست_پنجم کمال بی‌س
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° . ✨﷽✨ ♥️ ساعت ۱۲ شب مرتضی..علیرضا..محمد..حسین.. به همراه دو نفر از بچه‌های مرزبانی به محل قرار رفتند... مسیر خاکی بود.‌‌.. مرتضی بی‌سیم زد به کمال: یاسر..یاسر..عمار.. یاسر..یاسر‌..عمار - عمارجان بگوشم - یاسر ما مستقر شدیم... اینجا تمیزه... فقط یه مشکلی هست.. داره بارون میاد... زمین گل شده.. - چی! بارون میاد! سردتون نیست؟! - نه ما حالمون خوبه... نگران شماییم... - باشه ممنون... کمال: خانم شریف... حدیث خانم... حدیث: بله... - مگه گزارشات هواشناسی رو چک نکردید؟! - بله چک کردیم.. بارندگی برای فردا گزارش شده بود... غیر منتظره بود.‌‌... - چیکار کنیم الان!!! - به سوژه اطلاع دادند که حتما امشب برای تحویل بره سر قرار... باید بریم... - چاره ایی نیست... آماده باشید... - همه ی بچه‌ها آماده هستند‌.‌‌‌.. - سوژه حرکت کرده؟ - نه اما داره آماده میشه... - باشه ممنون... از اتاق اومدند بیرون... یکدفعه انگار یه چیزی یاد کمال افتاد... - صبر کنید خانهما... ظاهرا شما نمی‌تونید با ما بیاید... حرکت با چادر تو این مسیر گلی امکان پذیر نیست... زینب: خب... خب بدون چادر می‌آیم... امین: امکان نداره.. نمی‌تونید بدون چادر بیاید.. اینهمه شهید دادیم برای اینکه چادر شما از سرتون نیافته... مصطفی: حق با امینه... الان داریم می‌جنگیم که اسلام رو حفظ کنیم! جونمون رو کف دست گرفتیم تا یادگار حضرت زهرا(س) رو از سرتون نکشند... مهدی: اونوقت اجازه بدیم شما بدون چادر بیاید! محاله... من نمیتونم... بشری: ولی آخه... مصطفی: ولی نداره خانم... انتظار ندارید که پا روی غیرتمون بزاریم‌‌‌.... تا وقتی ما نفس می کشیم نمیزاریم لحظه ایی شما از چادرتون بگذرید.‌‌‌. معصومه: اگه نیاز به دستگیری سوژه باشه؟! امین: مهم نیست... نهایت خودمون کار رو انجام می دیم... غیرتمون اجازه نمیده تا وقتی زنده هستیم شما بدون چادر باشید... زهرا: ما که خودمون هم دوست نداریم بدون چادر باشیم... ولی مجبوریم... کمال: اصلا مجبور نیستید... اون فقط در مواقع حساس و حیاتی هست... الان هم اومدنتون درسته مهمه ولی چادرتون از اون مهمتره... حق با آقایونه... شما اینجا می مونید... همیشه حرف کمال همه رو قانع می کرد... حرف آخر رو اون میزد.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• آنچه خواهید خواند: منطقی بود... این چرا داره اینطوری میکنه... نکنه لو رفتیم!! سفید کن! ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° . ✨﷽✨ ♥️ حدیث: دیدین! نذاشتند بریم!!!! زهرا: الان که فکر میکنم می بینم حرفشون منطقی بود‌‌‌... زینب: چیکار کنیم الان؟! معصومه: موافقید دعای توسل بخونیم؟! همه موافقت کردند و شروع به خواندن دعا کردند... بارون بند اومده بود اما زمین کاملا گل شده بود... مسیر نسبتا طولانی رو باید پیاده می رفتند.. بعد از یکساعت به محل قرار رسیدند... مرتضی..محمد..حسین و علیرضا هر کدوم برای استتار زمین رو به اندازه دو تا سه نفر کنده بودند و روش رو با پارچه مخصوص پوشونده بودند... کمال بی‌سیم زد -عمار..عمار..یاسر عمار..عمار‌‌..یاسر... -عمار جان بگوشم... - یاسر ما تو موقعیت‌یم شما رو نمی بینم.. - من دیدمت... از همونجا که هستی ۱۲ متر بیا به سمت غرب... خب... حالا ۵ متر به سمت شمال... منو می‌بینی.. مرتضی آروم دستش رو تکون داد... بقیه هم تو اون چاله ها مخفی شدند... به خاطر بارون از سر تا پاشون گل شده بود... که به نفعشون بود.. استتارشون قوی تر بود... سوژه(راضیه) رسیده بود سر قرار... اما خبری از سوژه دوم نبود... یک دقیقه بعد راضیه اسلحه‌اش رو مسلح کرد.. - این چرا اینطوری میکنه... مسلح شده!! - نکنه لو رفتیم!! حسین و کمال و امین پیش هم بودند... کمال: حسین تمام سیستم هات رو از کار بنداز... سفید کن! فکر کنم لو رفتیم... محمد و مصطفی و علیرضا هم کنار هم بودند... مرتضی و مهدی هم باهم... -یاسر یاسر عمار... - یاسر بگوشم.. - دو نفر دارند به سمتمون میان... -احتمالا سوژه های تجهیز هستند... حواست بهشون باشه... لحظات به کندی می گذشت... نمی دونستند که لو رفتند یا نه... راضیه اما مسلح پشت یه تپه نشسته بود... اون طرف خانمها خیلی نگران بودند... حدیث: من خیلی استرس دارم... نمیدونم چیکار کنم! زینب: میگم اینجا بی کار بمونیم بیشتر استرس می‌گیریم... بیاین بریم محل عبور از مرز.. اونجا خیلی شلوغه بریم یکم کمک کنیم... حدیث..زینب..زهرا و الهه رفتند محل عبور تا کمک کنند... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• آنچه خواهید خواند: از عمار به تمامی واحد ها... میتونی ببینی عادی نیست... برای تجهیز کردن یک سوژه... حالم خوب نیست.. ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌