•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_بیست_سوم
ساعت ۹ شب بود و همه تو مقر بودند...
ساعت ۱۰ گروه کمال راه می افتادند...
بعد از جلسه توجیهی و هماهنگی های لازم بچهها برای خداحافظی جمع شدند...
کمال و مرتضی در حال هماهنگی های لازم بودند تو جمع بقیه حضور نداشتند...
علیرضا: میگم مهدی چرا ما هیچ وقت تو صورت تو نور ندیدیم؟!
حسین: راست میگه داداش سوخته انگار چراغات...
مهدی: برادر من! شما چی پیش خودت فکر کردی که بتونی نور رو تشخیص بدی؟
شما نور لیزر و اینا رو خوب می بینی ولی نور های من رو سعادت نداری....
بشری: ولی صبر کن من یکم دارم می بینم نور...
ایناهاش دست راستت نور داره
یه دور بچرخ...
علیرضا: خانم مطمئنید شما؟!
بشری: آره یه دور بچرخ...
محمد: بچرخ ببینیم انگار خانمت داره می بینه یه چیزایی...
مهدی با تعجب و خنده یه دور چرخید
مهدی: بفرمایید...
نور هست بازم؟
بشری به زور خندهاش رو کنترل کرد و گفت: آره دیدم یه نور کم تو کمرت بود....
پای راستت هم داره...
ولی کمه...
مصطفی: پس آقا مهدی فکر کنم از الان باید شهید حسابت کنیم...
امین: جوجه رو آخر پاییز میشمرند...
صبر کن آخر کار ببینیم چند چند میشه
مهدی: تعارف نکنید میخواید برم از سر کوچه یکم آرد شکر و روغن بخرم حلوا هم درست کنید...
تعارف نکنید تورو خدا
دیگه نتونستند جلوی خنده شون رو بگیرند...
وسط همین شوخی ها بود که کمال و مرتضی اومدند...
کمال: بهبه چه خبره اینجا...
دارید نور ها رو چک می کنید؟
مرتضی: چه عالی به کجا رسیده کارتون حالا؟
بچهها دیگه خنده شون رو جمع کردند...
علیرضا: امممم هیچی چیز مهمی نبود...
کمال: که اینطور...
پس اونایی که قراره الان بیاید آماده باشید که داریم می ریم...
خداحافظی کردند و راه افتادند....
الهه و زهرا و زینب برگشتند به اتاقشون...
الهه دمغ نشست یه گوشه...
زهرا: خانم چی شده...
الهه: هیچی دلم گرفت...
اصلا خالی شد انگار اینجا...
زینب: شما فقط دلت برا بشری و حدیث و معصومه خانم تنگ میشه ما که کلا حساب نيستيم....
الهه: خیلی بی مزه ایی زینب!
شد یه بار وسط احساسات من جدی باشی...
زینب: آخه فضا شوخی برداره...
چرا باید شما دلت بگیره آخه....
ما که فردا می ریم پیششون...
در ضمن اولین بار نیست که از هم دوریم...
الهه: نخیر
متوجه منظورم نشدی!
من دلم به خاطر این گرفته که پارسال این موقع با چه شور و هیجانی داشتیم می رفتیم کربلا...
اما الان...
زهرا آهی کشید و گفت: یادتونه؟!
با یه مسجد رفتیم...
همه هم بودند...
زینب: پای اتوبوسا رو یادتونه؟!
کلی آدم اومده بودند بدرقه...
نوحه می خوندند...
اسپند دود می کردند...
الهه: اونایی که جامونده بودن چقدر گریه می کردن...
ما هم داشتیم زار زار همراهشون گریه می کردیم...
زهرا یه مداحی رو پلی کرد....
این روزها زیاد مداحی گوش می کردند...
پای پیاده...
همپای جاده...
ره میسپارم به عزم زیارت...
در کوله بارم...
چیزی ندارم...
غیر از دلی مست شوق شهادت...
.......
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞