•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_دهم
-چه عملیاتی در کاره...
+میدون شوش رو هم انتخاب کردند...
جایی که خیلی شلوغه...
-علیرضا...
+بله...
-یه نفر باید بره دنبال این دختره، راستی بهش گفت آیات درسته؟
+آره اینطور که معلومه اسمش رو تغییر داده...
- میخوای تو برو دنبال این دختره...
منم بر میگردم مقر یه سری کار دارم...
یکی از بچه ها رو هم میفرستم کمکت...
+باشه یاعلی مدد
-در پناه حق
علیرضا از ماشین پیاده شد و رفت دنبال آیات(دنیا)
حدیث هم به مقر برگشت...
به معصومه آدرس داد که بره کمک علیرضا...
خود حدیث رفت پیش مرتضی...
در زد
-بله بفرمایید
- منم آقا مرتضی میتونم بیام داخل؟!
-سلام عه خانم شریف شما مگه مرخصی نداشتین امروز؟!
-بله داشتم ولی یه کار مهم پیش اومد مجبور شدم فوری بیام اینجا...
-بفرمایید چه موضوع مهمی هست حالا؟
- در مورد دنیا محمودی...
- میخواید بگید که پیداش کردید؟!
-بله هم پیداش کردیم و هم چیز های دیگه به دست اوردیم...
حدیث تمام اتفاقات رو توضیح داد
-فقط نمیدونم چرا رمزی صحبت نمیکردند!
-خب به خاطر اینکه امممم
اصلا بیاید تا بهتون بگم...
-کجا بیام؟
-بیاید شما...
-چشم...
رفتند سر میز حسین...
-حسین جان به خانم شریف توضیح بده که چرا سوژه ها رمزی صحبت نمیکردند...
-بله چشم...
خب اونا از مکانشون مطمئن بودند...
حتی سیگنال های موبایلشون بسیار پیشرفته بود که فکرش رو هم نمیکردند حتی بشه شناساییش کرد...
همونطور که سیستم شما با اینکه کاملا مجهز بود سیگنالی رو شناسایی نکرد...
طبیعتا سیستم من هم نباید سیگنالی دریافت میکرد...
چون فاصلهم با محل خیلی زیاد بود...
مجبور شدم به وایفای مغازه متصل بشم و با فعال کردن ردیاب فوقالعاده سیگنال رو دریافت کنم و با کمک چند نفر از بچهها تونستیم هک کنیم...
-عجب... که اینطور...
پس اونطور که من فکر میکردم ساده نبود...
-اصلا ساده نبود خانمشریف
خیلی سیستم پیچیدهای بود....
اوناهم چون فکر نمی کردند ما بتونیم ردیابی کنیم بدون رمز صحبت میکردند...
مرتضی: حالا متوجه شدی حدیث خانم...
یه عملیات پیچیده و سخت پشت این هک کردن بوده...
- پس تمام این اطلاعاتی که داریم رو مدیون حسینآقا هستیم...
واقعا خسته نباشید...
-خواهشمیکنم وظیفهست...
همه برگشتند سر کارشون...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞