『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_دوازدهم عملیات پیچید
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_سیزدهم
شب مردان حق اینچنین می گذرد که روزها آنچنانند که دل شیر از هیبتشان به لرزه می افتد....
مپرس که چرا می گریند¡¿
در سفر زمینے پاها مجروح می شود و در سفر آسمان دل ها↻
دلی که از یاد حسین نگرید دل نیست...
سنگ خار است و چگونه نور در سنگ خار راه پیدا کند...؟!
طلایه داران سپاه صبح سر رسیده اند و ظلمت را تا پنهان ترین زوایای دیار عدن باز پس می رانند...
جهان در انتظار عدالت است...∞
از صبح همه بچه ها بیدار بودند و یک دم در حال تلاش و تحقیق و بررسی بودند...
عملیات پیش رو چیز کمی نبود...
ساعت ۹ صبح آیات با تلفن ماهوارهایی به اون دوتا دختر خبر عملیات رو داد...
معصومه و امین داشتند به مکالمه گوش می دادند...
معصومه: واقعا باید کار آدم به کجا برسه که فکر کنه با کشتن مردم بی گناه می تونه به خدا برسه...
امین: بله...
وقتی تمام رگه های انسانیت از وجودشون حذف میشه و شیطان به اسم خدا و قرآن و نماز بر تمام وجودشون تسلط پیدا می کنه این چیز عجیبی نیست...
معصومه: خیلی دردناکه...
این دختر ها تو زندگی شون یه کمبود هایی داشتند...
چیزی که همه دارند...
اما اینها از راه اشتباه میخواند اون ها رو برطرف کنند و فکر می کنند که به خدا می رسند...
امین: کاملا درسته...
حالا بیزحمت برین این فایل مکالمه رو به آقاکمال بدید تا برای عملیات شناسایی آماده بشید فرصت کمه...
- چشم...
معصومه رفت و فایل صوتی رو به کمال داد...
تنها چیزی که می شد از فایل متوجه شد زمان قرار بود...
فقط همین...
کمال: انگار که اینا از قبل آماده عملیات بودند...
فقط زمان تحویل بار رو داد...
آماده بشید برای اینکه به محل بریم...
به آیات اطلاع دادند که ساعت دو نیم ظهر تو ترمینال جنوب دختر ها آماده تحویل تجهیزات باشند...
یکسری رمز و نشونه هم گذاشته بودند...
ساعت قرار رسید...
هر کدوم از بچهها تو یه پوشش جداگانه حواسشون به اطراف بود...
دو تا دختر با همون نشونه ها رسیدند...
نقش خواهر رو بازی می کردند...
با یه حالت هراسان که انگار نوزاد یکی از خواهر ها گم شده....
مهدی و بشری که تو پوشش زن و شوهری بودند که از شهرستان اومدند با لباس های محلی...
بهترین دید رو اونها داشتند...
عکس رو فرستادند مقر تا حسین بررسی کنه...
بعد چند دقیقه و نقش بازی کردن دخترا
یه نفر با نشونه هایی که گفته بودند
همراه با یک کالسکه که توش عروسک بود اومد...
با دادن نشونه و تبادل رمز ها کالسکه رو تحویل دخترا داد...
بچهها تا می تونستن عکس گرفتند و فرستادن برای شناسایی...
اما هیچ اطلاعی از محتوای تجهیزات نداشتند...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞