『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_بیست_نهم دختر ها رفت
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_سی_ام
نزدیک ترین و امن ترین مکان محل استقرار مهدی و مرتضی بود...
مصطفی اشاره کرد به مهدی که بیا کمک...
مهدی هم سینه خیز رفت پیش مصطفی...
مرتضی..محمد..علیرضا؛ مهدی و مصطفی رو پوشش می دادند...
مصطفی: ببین مهدی..
باید سریع ببریمش...
یک لحظه هم تعلل نباید بکنیم...
مهدی: حواسم هست...
مصطفی: آماده ایی...
سه...
دو..
یک..
یاعلی...
دختر لاغر بود..
اما چون بیهوش بود وزنش رو زیاد تر شده بود...
مهدی پاهاش و مصطفی هم دستاش رو گرفتند و دویدند...
دو قدمی چاله بودند مصطفی رفت داخل..
اما درست زمانی که مهدی اومد دختر رو بزاره تو اون چاله چند تا تیر شلیک شد به سمتش...
اولین تیر صاف خورد به دستش و دختره افتاد تو چاله...
بلافاصله دو تا تیر دیگه...
یکی خورد به جلیقهاش اما اونیکی به پاش اصابت کرد...
دیگه نتونست سرپا بایسته...
رو زانو هاش افتاد..
علیرضا: مهدیییییی!!!
سریع بلند شد و مهدی رو آورد داخل...
- خوبی مهدی..!
به زور شروع به صحبت کرد..
- آره...چی..چیزی.... نی...س..ت...
- معلومه چیزی نیست...
نمیتونی حرف بزنی!
وایسا ببینم..
اول دستش رو نگاه کرد..
بعد هم پاش..
- تیر رفته داخل..
باید جراحی کرد..
پات اما تیر داخل نشده..
خدا رحم کرد جلیقه داشتی..
- دیدی...من...م...نو..ر..داش..تم..
- بزار با همین کلت یه تیر دیگه بزنم قشششنننگ نورانی تر بشی...
این چه حرفیه آخه!
آخه تو چیزیت بشه خانمت میتونه تحمل کنه؟!
ما چی!
اینهمه سال همراه هم بودیم یدفعه میخوای بزاری بری..
- بادمجون..بم..آفتاب.. ند..اره..
در..ضمن...به دست ...و پا...م خو...رد... تیر..
- صبر کن بزار حداقل با این چفیه ها ببندم دست و پات رو..
- ممنون داداش..
بچهها از مرز ایران عبور کرده بودند...
این اتفاقات بین مرز ایران عراق افتاد..
حدیث به کمال بیسیم زد..
-عمار۲..عمار۲..عمار
- عمار بگوشم..
- ما مرز ایران رو رد کردیم..
فقط جاده گله سرعتمون کمه..
- با احتیاط تماام بیاید...
هر لحظه ممکنه ماشینتون تو گل گیر کنه..
دنده سنگین بیاید..
ترمزم به هیچ وجه نگیرید..
ترمز بکنید گیر کردید..
زینب: الهه جاده خیلی گله..
حواست باشه..
دنده سنگین برو ترمزم نکن..
الهه خندید: تکرا حرف های آقا کمال!!
الان داری رانندگی یاد من میدی؟!
زینب: شما که استادی یادت آوردم فقط!!
تو همین لحظه یه سگ پرید جلوی ماشین و الهه یکدفعه ترمز گرفت...
الهه: وای خدا رحم کرد..
اومد ماشین رو روشن کنه..
الهه: ای وای ماشین گیر کرده..
کوبید به فرمون..
- اه حالا چیکار کنیم..!
حدیث: صبر کن گاز نده بیشتر فرو میره..
هی خداااا...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
آنچه خواهید خواند:
تو یه حرکت سریع...
اه بدجور گیر کرده...
برای اینکه لو نره!!
دستاشون رو هم بستند...
چَب!!
معلوم نیست..
خدا با ماست..
از هر شکنجه ایی بدتر بود...!
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞