•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_سی_نهم
دو روز را در کنار امـیرالمـؤمنـین(ع) بـودند...
حرف دلشان این است...
ڪاش زمـان نمی گذشـٺ و همـچـنان در کنـار امیـرالمـؤمـنین مے مانـدیم...
امـا اڪنون بایـد برونـد به سمٺ حـسیݩ(ع)...
نوای مداحـے بہ گوش می رسـید..
پشٺ سـر مرقــد مـولا...
روبـہ رو جـاده و صـحرا...
بــدرقہ با خود حــیدر(ع)...
پـیش رو حضـرت زهـرا(س)...
ایـنجا هرڪے هر چـی داره نذر حسـیݩ(ع) ڪرده..
هـر سـٺونــی ڪہ رد می شیم، سـیل جوونـمرده...
یا حسین لـبیڪ
یا حـسیݩ لـبیـڪ
یاحــسیݧ یا بن الزهــرا...
کوله بر دوششان..
سربند یا حسـین(ع) بر سرشان...
به راه افـتادنـد...
قــدم بہ قـــدم تا ڪـربـلا...
عـمود اول...
عــمود دوم...
عــمود سوم...
عمود چـهارم...
کودکی دو ساله بر روی صندلــی ایستاده و جعبه دسـتمال ڪاغذی در دست گرفته...
دخـتر بچـہ ایی حـدودا ٥ ساله که روسری مشڪی را لبنانی بسته و چند تار مو از آن بـیرون آمده پارچ آب و یـک لیوان در دست گرفـته...
با ذوق بہ سمت زیــنب آمد، لیوان آب را پر ڪرد و جلویـش گرفـت...
زیـنب آب رو گرفت و خـورد...
آبی گوارا...
-شڪرا جزیـلا..
(خیلی ممنون)
با خنده دست بر سر دختـر کشـید و روسری اش رو درست کرد...
دخـتر خواست که بره...
- اِصْبِرْ!
(صبر کن)
دختر جلو اومـد..
زینـب از کولـه اش دسـتبندی را بیرون اورد و به دست دختر بست...
خم شـد و صورت دختر رو بوسید..
-(فی امان الله)
برگشت سمت بقـیه...
زینب:ڪاش بشری هم بود..
الهه: آره..
دلم براش تنگ شده...
زینب: خدا کنه برسونه خودشو...
محروم میشه!
زهرا: ازچی دقیقا؟!
الهه: معلومه دیگه از فیض همراهی با ما!
بعد هم زد زیر خنده...
زهرا: نمکدون!
حدیث: بچهها میخواید یکم استراحت کنیم؟
زهرا: آره بریم همین موکب...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞