『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_شصت_دوم آری... شهادت
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_شصت_سوم
هوا تاریک شد ..
موکب کوچکی در اختیار بچه ها بود...
قرار بود کمی استراحت کنند و به سوی کربلا راه بیافتند...
این بار با دلی شکسته تر..
با قلبی داغ دیده..
هرکس حال خودش رو داشت ...
مهدی گوشه ای نشسته بود...
فکر بشری لحظه ای از ذهنش جدا نمیشد..
تمام خاطرات در ذهنش مرور می شد..
سفر هایی که می رفتند...
روزهایی که سخت در کنار هم برای حفظ امنیت کار می کردند...
وقتی که بیمارستان کرمانشاه بستری بود بشری تا صبح بیدار مانده بود و از او پرستاری کرده بود..
قدم هایی که در این طریق برداشتند...
باورش نمیشد به این زودی همسفر زندگی اش او را تنها بگذارد...
زینب به سمت کیف بشری رفت...
بغض بچه ها شکست..
زینب آروم کیف بشری رو باز کرد..
پارچه سبز رنگی رو درآورد..
دیدن هرکدوم از وسایلش..
زینب رو به خاطره ای میبرد...
پارچه رو باز کرد...
لباس نوزادی که حرز کوچکی بهش متصل بود رو بالا گرفت...
چشمانش از تعجب گرد شد..
بی اختیار سرش رو با سرعت به سمت مهدی کرد و سوالی نگاهش کرد..
مهدی چشم هاش رو بست و قطره اشکی از گونه هایش لغزید...
دستش را روی سرش گذاشت...
لحظات براش به سختی سپری میشد...
زینب لباس رو بالا آورد و روبه روی صورتش گرفت...
آن را بویید...
بوی بشری را میداد..
خیره شد به لباس...
_ این چیه ... وای .. خدای من..
جواب بدین .. این چیه؟!..
ای وای... ای وای.. بشری .. بشری تو چیکار کردی با خودت ...
تو چیکار کردی باما...
اون لباس تیری به قلب های پاره پاره بود...
حدیث: بشری... بشری قرار بود ...
آخ.. خدا... اللهی بمیرم برات بشری
زینب سرش رو روی شونه حدیث گذاشت و بلند بلند گریه کرد...
کمال نگاهی به مهدی کرد...
مهدی آروم چشم هاش رو بسته بود و به دیوار تکیه داده بود...
به سختی نفس می کشید...
هوای موکب برایش خفه کننده بود..
نمی توانست آنجا را تحمل کند..
بلند شد و از موکب بیرون رفت...
علیرضا خواست بلند شه و دنبال مهدی بره که دست مرتضی مانعش شد...
مهدی زائران نگاه می کرد...
اگر بشری نبود اکنون چه میشد؟!
نگاهش به دو کودک کوچک افتاد که بغل پدرشان بودند...
شاید این دو کودک اکنون باید به زیر خاک می رفتند..
رو به کربلا کرد...
گنبد حرم به سختی از دور آشکار بود..
تنها کربلا و اباعبدلله بود که می توانست کمی داغش را التیام بخشد...
زهرا داشت قرآن میخواند و حواسش به اطراف نبود..
میخواست با قرآن خودش را آرام کند..
لحظه ای سرش رو بلند کرد..
با دیدن حدیث و زینب و لباسی که دست زینب بود جلو رفت..
لباس رو گرفت...
اونقدر همه چیز سریع بود که نمیتوانست درک کند..
- زینب..
زینب این برای کیه..
زینب این چیه...
یعنی چی...
هیچ کنترلی بر اشک هایشان نداشتند...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞