『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_شصت_سوم هوا تاریک شد
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_شصت_چهارم
کنترلی بر اشک هایشان نداشتند...
بعد از چند ساعت به سمت کربلا راه افتادند...
حدود ساعت ۳ بامداد به کربلا رسیدند..
نوای نوحه به گوش میرسد..
رسیدیم..
نگاه کن..
گنبد و گلدسته ها رو..
رسیدیم..نگاه کن..
اون ضریح دلربا رو...
رسیدیم..نگاه کن..
چه دلداری.. همه اینجا دلدادن..
چه درباری.. همه رو خاک افتادند..
چه زواری.. به عشقت نوحه سر دادند..
اینجا میعادگاه عاشقان است...
خوب نگاه کن..
چه رؤیایی..
چه مروه و صفایی..
چه اشکهایی..
چه بارون زیبایی...
خوب صحن بینالحرمین را ببین...
تمام نوحه ها در گوش ها طنینانداز شده..
اینجا...
همان کربلایی ست که سالها ست در راهش بشری ها جان می سپارند...
این بار با دلی خون تر رسیدند...
یاد شور و شعف بشری برای رسیدن به کربلا..
آتش درون مهدی را بیشتر می کرد...
یاد بچه ایی که دیگر نبود..
و او تنها شده بود..
روز گذشته این ساعت بشری شانه به شانه اش راه میرفت و از کربلا میگفت...
از شوقی که برای دیدار دارد...
دست در دست هم می رفتند تا به کربلا برسند...
اما کربلای بشری جای دیگری بود..
اون آنجا صدای هل من ناصر حسین؏ را شنید و لبیک گفت...
و گذشت...
در لحظه ای از دنیا گذشت و به آسمان رفت...
و اکنون..
جای خالی بشری..
مهدی چفیه اش را روی سرش کشید و صورتش را پوشاند...
میخواست به درخواست بشری عمل کند...
کسی نباید ضعف او را می دید...
با یادآوری لحظه انفجار اشکی از گونهاش پایین آمد...
بشری بمب را پرت کرده بود..
داشت به سمت او می آمد که ترکش های بی رحم بر جانش فرود آمدند و بر زمین افتاد...
رو به گنبد کرد...
از طرف بشری سلام داد...
- السّلام علیک یا اباعبدلله...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞