『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_هشتاد_هشتم علیرضا صد
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هشتاد_نهم
- من همین الان باید آقا کمال رو ببینم ...
چرا نمیفهمی...!؟
حتی یه لحظه هم صبر نمیکنم...
حتی اگه به قیمت جون خودم تموم بشه...
حدیث زینب رو کنار زد و به سمت در رفت ..
_ حدیث...
حدیث...
تورو به بشری قسم وایسا...
با شنیدن اسم بشری حدیث سر جاش میخکوب شد...
چهره بشری رو که تصور کرد...
دیگه نتونست حرکت کنه...
انگار داغ بشری شعله ای درونش کشید..
شاید تنها چیزی که میتونست حدیث رو نگه داره همین بود..
زینب با سرعت جلو اومد...
حدیث سرش رو از زینب برگردوند...
زینب دستش رو کشید...
_ تو بمون ..
من خودم میرم..!
فقط .. تا وقتی من برمیگردم خواهش میکنم نه دم پنجره برو نه از اینجا بیرون بیا...
_ زینب.. نه..
_ آروم ... زود برمیگردم ..
فقط خودت رو مشغول کن بهت شک نکنن..۰!۰۰
----------------------------------‐--------------------
زینب با سختی تونست علیرضا رو پیدا کنه ..
-سلام...
علیرضا سرش پایین بود...
با شنیدن صدای زینب با تعجب به سمتش برگشت..
- شما...
- کار فوری دارم...
ابوحسان کجاست؟
آروم گفت..
- چیزی شده..؟!
- نه... یعنی آره...
باید همین الان ابوحسان رو ببینم...
علیرضا سرش رو تکون داد..
- همراه من بیاید...
-چشم... فقط زودتر...
بچه ها به چادری رسیدن که احد... مرتضی و کمال دور یه نقشه بزرگ حلقه زده بودند..
کمال با دیدن زینب تعجب کرد...
کسی اون دور و بر نبود..
احد با نگرانی گفت:
_ اتفاقی افتاده...؟!!
چرا اومدید اینجا...؟!
خیلی خطرناکه... لطفا برگردید..
-مجبور شدم... راحیل..
همین الان باید ابوحسان رو ببینه...
یه مسیری... باید بررسی بشه..!
کمال از سر جاش بلند شد...
علیرضا خیلی نگران بود..
اما نمیتونست حرفی بزنه...
زینب خواست کمال رو همراهی کنه که علیرضا صداش زد...
_ خانم ساره...
_ بله؟!
_ اتفاقی افتاده؟! راحیل چیزیش شده..؟!
چیشده..؟!! چرا اینقدر نگرانین؟!
زینب به حالت رمز گفت..
_ هوای اینجا بهش سازگار نیست...
آهو ها رو که شکار میکنن...
هوا آلوده میشه!
احد جلو اومد..
_ لطفا بیشتر حواستون رو جمع کنین!
_ چشم..حتما..
------------------------------------------------------
کمال با احتیاط وارد اتاق شد..
حدیث که گوشه اتاق نشسته بود سراسیمه جلو اومد..
- عمو..
- هیس...
کمال به سمت میز رفت...
تمام میز رو دست کشید..
انگار دنبال میکروفن بود..
تمام سطوحی رو که میشد میکروفن جاسازی کرد رو بررسی کرد...
نفس راحتی کشید...
- حدیث...
چرا اینطوری شدی؟؟
مردم از نگرانی...
- باورم نمیشه...
من حتی طاقت شنیدن این جنایت هارو هم نداشتم...
چه برسه به اینکه به چشم خودم ببینم....
و دوباره اشک هاش سرازیر شد...
- این راه راهیه که خودت انتخاب کردی...
شک داری مگه؟!
-نه.. اما..
- اما نداریم..
یادت نره..
تو اینجا این صحنه ها رو میبینی که فردا این صحنه ها رو دخترای ایرانی تو ایران نبینن!
تو تمام این سختی ها رو تحمل میکنی...
برای اینکه مردم تو آرامش زندگی کنن...
اگه اینجوری بهش نگاه کنی میتونی باهاش کنار بیای...
-خیلی سخته...
خیلی...
نمیتونم ببینم این همه آدم دارن زجر میکشن...
کمال جلو تر اومد...
- فکر میکنی برای ما راحته اینا رو ببینیم؟
آروم باش عمو...
همه چی درست میشه..
این اسیرایی هم که میبینی خدا دارن...
مطمئن باش در قبال معامله ای که دارن میکنن خدا هواشون رو داره..!
ما هم بیکار ننشستیم..
میرسه اون روزی که به لطف داعش به نابودی کامل میرسه....
حدیث..
آخر کار این عالم معلومه...
وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ...
(ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﺩﺭ ﺯﺑﻮﺭ ﻧﻮﺷﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻴﺮﺍﺙ ﻣﻰ ﺑﺮﻧﺪ... انبیا..١٠٥)
وقتی از آخرش مطمئنیم...
دیگه حرفی نمیمونه...
کمال بارها این آیه رو برای حدیث خونده بود...
حدیث هم انگار کمی آروم شده بود...
-عمو...
- جانم..!
- نمیشه یه کاری براشون بکنیم..؟!
حداقل برای بچه هاشون....
شنیدم فرستاده میشن اسرائیل...
-صبر کن...
یکم دیگه صبر کن...
-نقشه ای دارید؟!
- هیس... اینجا جاش نیست حدیث!
-خواهش میکنم...
اگه قراره کاری انجام بدی ..
اجازه بدید منم کمکتون کنم..
- هیس..حدیث... اروم تر..!
باز جلو تر اومد...
آروم تر از قبل گفت..
-تو یه فرصت خوب زن و بچه ها رو آزاد میکنیم....
فقط باید یکم صبر کنیم تا وقتش برسه...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞