•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هشتاد_چهارم
_ خواب عمار رو دیدم ...
_ بابام ؟؟؟
کمال سرش رو به نشانه تایید تکون داد ..
بغض گلوی حدیث رو گرفت ..
_ عمو ..
من ... من همیشه شما رو جای پدرم دونستم ..
غیر از اینم نبوده ..
با وجود شما .. من احساس کمبود پدر رو ..
نداشتم !
ولی ..
من ایمان دارم ..
تو تمام لحظه های زندگیم ...
بابام ..
حتی یک لحظه هم منو تنها نذاشته !
من وجود بابام رو حس میکنم ..
تو تمام سختیا..
تو تمام خوشیا...
تو تمام عملیات ها ..
تو خونه ..
تو خیابون ..
محل کار ..
بابام همیشه باهامه !
هیچ وقت ..
هیچ وقت منو تنها نذاشته ..
من حسش میکنم ..
بابام کنارمه ...
دلم گرفته بود ...
نمیخواستم جا بمونم ..
میدونستم .. وقتی شما میگید نباید بیام ..
حتما صلاح در کاره ..
اما ..
نمیتونستم بمونم ..
دلم با این کار نبود ..
دلم .. میخواست بیام !
قطره اشکی ناخودآگاه از چشم حدیث سرازیر شد ...
کمال که تا الان سرش پایین بود ..
رو به حدیث لبخند زد ..
_ بالاخره بابات اومد سراغم ..
وساطت رو کرد ..
واگرنه میشدی جزو تیم پشتیبانی ..
پشت سیستم ..
حدیث لبخند زد ...
- حدیث..
همیشه بهت گفتم..
الانم میگم..
پدر تو هیچ وقت نمرده...
هیچ وقت...
بعد امضای قطعنامه، خیلی از رفقا مون پیشمون نبودند...
من و عمار و مرتضی از اول تا آخر جنگ تو جبهه بودیم ولی هيچ کدوممون شهید نشدیم...
بعد تموم شدن جنگ یه مدت هممون حالمون خیلی بد بود..
عمار اما با گروه های تفحص میرفت به مناطق جنگی...
انگار که نمی تونست از اونجا دل بکنه..
حدیث با اینکه قبلا هم این صحبت ها رو شنیده بود باز با اشتیاق گوش میکرد...
- تقریبا ۵ سال همراه با گروه تفحص به مناطق جنگی میرفت...
همون سالها شهید آوینی هم در حال ساخت روایت فتح بود...
آخرین بار که رفت تو چهار ماهت بود...
تقریبا یک هفته از عید که گذشت راهی شد...
گوشی کمال زنگ خورد و از اتاق بیرون رفت ...
علیرضا از جلوی اتاق رد میشد که به سمت در اومد...
_ حدیث ...
_ علیک سلام .. ساعت خواب ..
_ گریه کردی ؟!
_ نه بابا ..
_ سرت درد میکنه ..؟!
_ خیر .. سوال بعدی ..
_ آهان.. من دیگه در همین حد قدرت پرسشگری دارم..
در ادامه ای نه چندان دور ..
با برادر عزیزم ..
محمدحسین جان همراه باشید ..
صدای اذان بلند شد ..
_ اول ؟!
_ اول ؟!
_ اول نماز اول وقت ..
_ بله بله
حدود ساعت ۶ احد با کمال تماس گرفت..
- سلام..
بزرگتر های فامیل خبر دادند که مهمونی رو امشب برگزار میشه..
- سلام..
خوبه..
- چون خونه پدربزرگ شهرستانه و مهمونا دیر میرسن مراسم رو نیمه شب برگزار می کنند...
هرچی زودتر بیاید تا بتونیم با بقیه هماهنگ کنیم...
- باشه تا یک ساعت دیگه خونه ما جمع بشید تا زود راه بیافتیم...
کمال به حدیث و علیرضا گفت که تا نیم ساعت دیگه کامل آماده باشند...
محمدحسین به سمت حدیث رفت..
- حدیث!!
تو مگه مریض نیستی!!
- نه بابا خوب شدم دیگه...
پارسالم که رفتیم کربلا من مریض شدم..
- ولی هنوز کامل خوب نشدیااا
- یکم علائم دارم ولی مهم نیست...
- یعنی چی مهم نیست!!!
- منظورم اینه که تا دو سه روز دیگه خوب میشم..
ضمن اینکه توصیه های شما رو هم عمل میکنم...
حواسم هست...
- حدیث...
- اینجوری نکن دیگه..
باور کن خوبم..
اصلا قول میدم حواسم باشه و رعایت کنم..
- حریف تو یه نفر نمیشم..
ولی حواست باشه دیگه...
حدیث خندید..
- بله بله چشم..
بزار کارم رو بکنم الان عمو میاد باید بریم..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هشتاد_چهارم
بعد از خداحافظی و... به سمت مقر راه افتادند...
حدود ساعت ۷ بود که همه تو مقر بودند..
جلسه توجیهی برگزار شد و نیروهای نفوذی برای آموزش های لازم به مکان دیگه ایی رفتند...
--------------------------------
احد به سمت کمال اومد...
- کمال شما برای این عملیات نیاز دارید به یه دست نوشته که هویت شما رو تایید کنه...
و اون دستوشته رو خود جاسم باید نوشته باشه و امضا کرده باشه...
- الان جاسم کجاست؟
- یکم حالش بهتر شده..
باید برای گرفتن اون دستونشته بریم سراغش...
- باشه صبر کن بگم بیارنش...
راستی..
تو هم با من میای..
- کجا؟
پیش جاسم؟
- آره..
بهتره که باشی...
-----------------------------------------
- فکر کردی خودت رو میکشی و ماهم بیخیال یه گوشه میشینیم ؟!
چند بار باید تکرار کنم اینجا ایرانه .. داعش نیست...
اگه دلت واسه کشت و کشتار تنگ شده یه تعداد از فیلمای ابو عزرائیل در دسترسه..
- شما چرا نمیزارید خودش بمیره...!
اونطور به جنت رفت و از شرت خلاص شد...
- تا اطلاعاتی که باید بدی رو ندادی ...
حتی اجازه مردن هم بهت نمیدم..
جاسم سرش رو به سمت درب برگردوند که با دیدن احد سر جاش میخکوب شد....
- أنت..
لا...
امکان نداره...
تو احد نیست..
- چرا خودمم..
احد ابوسعید...
فکرشو نمیکردی اینقدر بهتون نزدیک باشیم..؟
ترس و تعجب تو چهره جاسم نمایان بود...
تا چند دقیقه نمی تونست خوب صحبت کنه...
- خوب گوش کن...
برای عملیاتی که قراره تو ایران انجام بشه ، یه دست نوشته از طرف تو قرار بود به اون شش نفری داده بشه که مهمون ایران شدی ...
جاسم کاملا جا زده بود...
دیگه مقاومت رو کارساز نمیدید..
- خودت.. میخوای چیکار
- اون دستنوشته رو با تمام رمز گزاری هایی که بین تون ..
برای امنیت نامه ها بوده مینویسی و به من میدی ...
- برای چه باید اون به تو داد ...
اصلا خودش برای .. چه خواست ..
- دلیلی نداره برات توضیح بدم چه کاری میخواهم انجام بدم و دلیل کارم چیه...
تو فقط کاری که گفتم رو انجام میدی ..
کامل .. دقیق.. درست ...
چی لازمه برای اینکه اون رو بنویسی؟
- جاسم ...
- خوب گوش کن ... این آخرین فرصتته ... تو هیچ راه دیگه ای نداری ... تو برای داعش تموم شدی ... از نظر اونا تو مردی ...
جاسم ..چاره ای جز همکاری نداشت...
اون فقط یه دست نوشته بود ..
اما ارزش اون دستنوشته..
برابر با تایید هر انسانی برای وارد شدن به داعش کافی بود ...
احد برگه رو از جاسم گرفت ...
نگاهی انداخت...
ظاهرا درست بود ..
- راجع به عملیات... میخوام بدونم چه جایی انجام میشه...
- چند بار تکرار کرد ... جاسم این ندونه ....
احد خودش ... خودش میدونه...
این عملیات... فقط یک نفر خبر داشت کجا هست....
جاسم اون یک نفر لا....
اونا یک نفر نباشد انا ....
من نیست...
میفهمی .. من نیست ...
- اون یه نفر کیه ؟!
----------------------------------------
تقریبا ساعت ۱۱ بود که کارشون تموم شد و از اتاق بازجویی بیرون اومدند...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞