eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ - علیرضا به مادر و خالَت خبر بده تا ساعت ۸آماده باشن.. خودتم میای دیگه؟ - آره منم میام.. - خوبه.. پس همین الان زنگ بزن... - چشم.. ------------------------------------------ - حدیث خانم کجا؟! - بدرقه مامان و خاله دیگه.. - شما مگه مریض نیستی؟! - نه دیگه خوب شدم.. - یه روزه؟! - چقدر گیر میدی علیرضا.. آره خوب شدم.. اصلا چیزیم نبود آنقدر شلوغش کردید.. --------------------------------------- تو راه برگشت مدام گوشی کمال زنگ می‌خورد.. کمال ماشین رو زد کنار.. - علیرضا تو بشین پشت فرمون.. - چشم.. رسیدند.. کمال مشغول صحبت با تلفن بود.. - علیرضا.. - جانم.. - من میرم از خونه یکم وسیله بردارم بیام.. شب که نمیتونم تنها بمونم.. - اصلا نباید تنها بمونی.. برو بردار.. - باشه فعلا خداحافظ.. - خداحافظ.. -------------------------------------- تماس کمال تموم شد‌.. - علیرضا حدیث کجا رفت؟! - رفت از خونشون وسايل هاش رو بیاره بیاد.. دوباره گوشی کمال زنگ خورد.. - باشه تو برو بالا من اینو جواب بدم میام.. سرش رو به معنی تایید تکون داد و رفت بالا.. کلید انداخت و در خونه رو باز کرد.. محمدحسین رو دید که روی مبل خوابیده بود.. - محمدحسین پاشو.. همین لحظه کمال رسید.. با دیدن محمدحسین پرسید.. - کی اومده؟! - نمیدونم من اومدم دیدم خوابه.. - خواستی بیدارش کنی با آرامش.. علیرضا خندید.. کمال رفت تو اتاق.. - محمدحسیننننن.. - پاشو دکتر.. - محمد ساعت ۹ شبه تو خوابی؟ - وای علیرضا ولم کن خسته‌ام.. - حق نداری بخوابی.. محمدحسین بی توجه به حرف های علیرضا سرش رو روی بالش گذاشت و خوابید... - عهههه چرا خوابیدی.. از روی اپن پارچ آب رو برداشت.. تو همین لحظه حدیث در رو باز کرد.. با دیدن محمدحسین و علیرضایی که با‌ پارچ آب داشت به سمتش میرفت سریع جلوی علیرضا ایستاد.. - نکن علیرضا گناه داره.. علیرضا خندید.. - برو کنار بزار کارم رو کنم.. - باشه ولی نکن دیگه.. - برو اونور فقط نگاه کن.. - علیرضا نکــ.. پارچ آب رو خالی کرد رو سر محمدحسین.. با صدای‌ محمدحسین کمال سریع از اتاق بیرون اومد.. علیرضا روی مبل نشست و همینطور می خندید... - این بود آرامش؟! - علیرضاااااااا.. خدا بگم چیکارت نکنه... حدیث تو دیگه چرا.. حدیث خندید.. - من بهش گفتم نکن.. ولی دیگه علیرضاست دیگه.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌