『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_چهل_و_نهم حدیث: خان
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_پنجاه
در حین صحبت اسلحهاش رو هم مسلح کرد...
#ســہدقـیقـہقــبل
حدیث داشت دنبال زینب و بشری میگشت...
به سمت پشت موکب راه افتاد که با دیدن صحنه رو به رو سرجاش میخکوب شد...
یه مرد با یه ساک ایستاده بود درست روربهروی زینب و بشری...
تنها کاری که به ذهنش رسید این بود که با یه نفر تماس بگیره...
گوشیش رو از جیبش در آورد و به مهدی زنگ زد...
بعد از دومین بوق جواب داد....
- سلام خانم شریف اتفاقی افتاده؟!
- سلام نه..یعنی بله فقط سریع بیاید..
وقت تنگه..
- چی شده خب..
کجا بیام اصلا؟!
- الان نمیتونم بگم...
بیاید جلوی موکب ما من رو می بینید...
فقط تنها نیاید...
- باشه اومدم..
فعلا..
- یاعلی..
در عرض دو دقیقه مهدی و علیرضا اومدن..
حدیث براشون دست تکون داد و اومدن سمت حدیث...
مهدی: خب بگید چه اتفاقی افتاده؟!
حدیث به بشری و زینب اشاره کرد...
و هر چیز که میدونست رو گفت...
حدیث: تنهایی نتونستم کاری بکنم..
شما رو صدا کردم تا ببینیم چیکار کنیم..
علیرضا: خوب کاری کردید...
من و مهدی میریم جلو..
شما هم اینجا ما رو پوشش میدید...
مهدی: آره خوبه عجله کن بریم..!
علیرضا: فقط به اسلحه هاتون سایلنسر وصل کنید..
اگه مجبور به تیراندازی شدیم صداش وحشت ایجاد میکنه...
مهدی و علیرضا صورتشون رو پوشوندند و جلو رفتند...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞