eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
277 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_چهل_و_نهم حدیث: خان
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ در حین صحبت اسلحه‌اش رو هم مسلح کرد... حدیث داشت دنبال زینب و بشری می‌گشت... به سمت پشت موکب راه افتاد که با دیدن صحنه رو به رو سرجاش میخکوب شد... یه مرد با یه ساک ایستاده بود درست روربه‌روی زینب و بشری... تنها کاری که به ذهنش رسید این بود که با یه نفر تماس بگیره... گوشیش رو از جیبش در آورد و به مهدی زنگ زد... بعد از دومین بوق جواب داد.... - سلام خانم شریف اتفاقی افتاده؟! - سلام نه..یعنی بله فقط سریع بیاید.. وقت تنگه.. - چی شده خب.. کجا بیام اصلا؟! - الان نمیتونم بگم... بیاید جلوی موکب ما من رو می بینید... فقط تنها نیاید... - باشه اومدم.. فعلا.. - یاعلی.. در عرض دو دقیقه مهدی و علیرضا اومدن.. حدیث براشون دست تکون داد و اومدن سمت حدیث... مهدی: خب بگید چه اتفاقی افتاده؟! حدیث به بشری و زینب اشاره کرد... و هر چیز که‌ میدونست رو‌ گفت... حدیث: تنهایی نتونستم کاری بکنم.. شما رو صدا کردم تا ببینیم چیکار کنیم.. علیرضا: خوب کاری کردید... من و مهدی میریم جلو.. شما هم اینجا ما رو‌ پوشش میدید... مهدی: آره خوبه عجله کن بریم..! علیرضا: فقط به اسلحه هاتون سایلنسر وصل کنید.. اگه مجبور به تیراندازی شدیم صداش وحشت ایجاد میکنه... مهدی و علیرضا صورتشون رو پوشوندند و جلو رفتند... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌