•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_پنجاه_چهارم
بعد از حدود ۵ دقیقه مهدی و بشری هم رسیدند...
- بشری...
- سلام .. چه خبر؟!
- خوبی؟!
- آره ... خبری نشد؟!
- میخوان بیارنش واسه بازجویی ..
- باشه ممنون عزیزم..
- خواهش میکنم..
همه تو راهرو بزرگ مقر ایستاده بودند...
محمد و امین داشتند مرد رو به اتاق انتهایی می بردند..
مهدی وقتی صداش رو شنید سریع رفت داخل اتاق...
بشری هم پشت سرش وارد اتاق شد...
در بسته شد
اما صدای اون مرد که داشت داد و بیداد میکرد تو اتاق هم شنیده می شد...
- اون فرشته نازله خدا برای من بود ..
باید .. وقت.. همان لحظه .. برای خودم میشد ..
- ساکت باش..!!
- شما.. زن ها رو اذیت میکنید..
- گفتم حرف نزن..!!!
-اون جمیله.. برای من بود..
با شنیدن این حرف ها مهدی عصبی از جاش بلند شد و به سمت در رفت...
بشری هم با سرعت بلند شد..
دست مهدی به سمت دستگیره در رفت...
بشری دستش رو محکم گرفت..
- کجا میخوای بری؟!
- بشری برو کنار..
- مهدی آروم باش..
- برو کنار بشری ... برو کنار..
- خواهش میکنم... بیرون نرو
خواهش میکنم
- بشری این بیشرف داره زیادی حرف میزنه!
بزار برم حسابش رو بزارم کف دستش...
بزار حالیش کنم با کی طرفه
برو کنار...
- نمیشه ... مهدی .. جان بشری ..
به خاطر من ...
ازت خواهش میکنم..
- بشری بیا کنار ...
- میدونم برات سخته...!
ولی تحمل کن..
صبر کن..!
به خاطر من..
اون اصلا ارزش نداره که بخوای دستت رو نجس کنی...
مهدی کلافه برگشت و نشست روی صندلی...
- کاش نمیومدم...
اصلا حواسم نبود اینم اینجاست..
- خودتو اذیت نکن..
باور کن اون خیلی کوچیک تر از این حرفاست...
یسری مزخرفات گفت و رفت...
صدای محمد از راهرو اومد...
- برو بلبل زبونی نکن..!
برو..!!
بشری در رو باز کرد...
- حدیث.. یه دقیقه بیا..
- جانم؟!
- یه لیوان آب برام میاری؟!
- الان ..
بعد از چند دقیقه حدیث برگشت...
- بفرما ... چی شد بشری؟!
-چیزی نیست... دستت طلا
لیوان آب رو به طرف مهدی گرفت...
- بشری ... قرص داری؟!
- برا چی میخوای...
- سرم درد میکنه...
- الان برات میارم
به سمت کیفش رفت و یه بسته قرص در آورد...
- الان خوبی؟!
- مثلا...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞