eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ بعد پایان قرار بچه‌ها برای تعقیب اون سه نفر رفتند... الهه،بشری، حدیث، علیرضا و مهدی رفتند دنبال اون دوتا دختر... بعد از کلی ضد زدن دخترها وارد یه خونه ی قدیمی تو جوادیه تهران شدند... یه خونه‌ ایی که توی بن بست بود... حسین اطلاعات دخترا رو در اورده بود و براشون ارسال کرد... سارا و نرگس... اینا همون دختر های فراری بودند!!! یک سال قبل از خونشون فرار می کنند و با رحیم و دوستش اشنا می شوند... رحیم و دوستش کاری می کنند که این دخترها عاشقشون بشند... و خیلی سریع این اتفاق میافته... بعدش هم که عضو داعش می شوتد و آموزش ها و الان هم میخوان جون کلی آدم بی گناه رو بگیرند... اونم با اسم اینکه برسند به لقاالله! مهدی و بشری برگشتن... بشری خسته بود‌.. بچه ها رفتن به استقبالشون... حسین: بح بح بح.... خیلی خوش آمدید.. چطوری روستایی؟! مهدی: حسین آقا بعدا حرف می‌زنیم... مهدی نمی‌خواست جلوی بشری شوخی کنه.. اما مگه حسین و علیرضا دست بردار بود؟! حسین: تو واقعا چجور آدمی هستی ؟! همه لباس بهت میاد.. چجوریه؟! رازت را به ماهم بگو برادر؟! چی کار میکنی ؟! علیرضا: مصرف بالای عطر و ادکلن... نکن مهدی جان.. این خوش تیپی کار میده دستتا... مهدی: نظرتون چیه بزاریم واسه بعد... علیرضا... زشته... بشری: مهدی.. راست میگن هاا... خیلی این لباسا بهت میاد.. مهدی: اهم.. چیزه.. من برم لباسا رو عوض کنم.. مهدی به طرف اتاق رفت.. حسین و علیرضا هم دنبالش.. مهدی: امرتون؟! حسین: باور کن هرچی فکر میکنم خیلی بهت میان... علیرضا: اصلا این مهدی دیگه اون مهدی نمیشه... داداش میگم یه عکس بندازیم؟! هان؟! مهدی: من بعدا دارم برای شما... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌