•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_چهاردهم
بعد پایان قرار بچهها برای تعقیب اون سه نفر رفتند...
الهه،بشری، حدیث، علیرضا و مهدی رفتند دنبال اون دوتا دختر...
بعد از کلی ضد زدن دخترها وارد یه خونه ی قدیمی تو جوادیه تهران شدند...
یه خونه ایی که توی بن بست بود...
حسین اطلاعات دخترا رو در اورده بود و براشون ارسال کرد...
سارا و نرگس...
اینا همون دختر های فراری بودند!!!
یک سال قبل از خونشون فرار می کنند و با رحیم و دوستش اشنا می شوند...
رحیم و دوستش کاری می کنند که این دخترها عاشقشون بشند...
و خیلی سریع این اتفاق میافته...
بعدش هم که عضو داعش می شوتد و آموزش ها و الان هم میخوان جون کلی آدم بی گناه رو بگیرند...
اونم با اسم اینکه برسند به لقاالله!
مهدی و بشری برگشتن...
بشری خسته بود..
بچه ها رفتن به استقبالشون...
حسین: بح بح بح.... خیلی خوش آمدید..
چطوری روستایی؟!
مهدی: حسین آقا بعدا حرف میزنیم...
مهدی نمیخواست جلوی بشری شوخی کنه..
اما مگه حسین و علیرضا دست بردار بود؟!
حسین: تو واقعا چجور آدمی هستی ؟!
همه لباس بهت میاد..
چجوریه؟!
رازت را به ماهم بگو برادر؟!
چی کار میکنی ؟!
علیرضا: مصرف بالای عطر و ادکلن...
نکن مهدی جان.. این خوش تیپی کار میده دستتا...
مهدی: نظرتون چیه بزاریم واسه بعد...
علیرضا... زشته...
بشری: مهدی.. راست میگن هاا...
خیلی این لباسا بهت میاد..
مهدی: اهم.. چیزه.. من برم لباسا رو عوض کنم..
مهدی به طرف اتاق رفت..
حسین و علیرضا هم دنبالش..
مهدی: امرتون؟!
حسین: باور کن هرچی فکر میکنم خیلی بهت میان...
علیرضا: اصلا این مهدی دیگه اون مهدی نمیشه...
داداش میگم یه عکس بندازیم؟!
هان؟!
مهدی: من بعدا دارم برای شما...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞