•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_چهل_دوم
همینطور بیرون نشسته بودند که صدای گریه نوزادی از داخل موکب بلند شد...
بشری بلند شد و داخل موکب...
خانمی حدودا ۳۵ ساله با دو تا بچه یکی دختر حدود ۵ سال و اونیکی هم تقریبا یک سالش بود که به نظر پسر میومد...
نوزاد داشت گریه میکرد و دختر هم دنبال مادرش بود...
بشری چادر رو در آورد و به سمتشون رفت...
- سلام
میتونم کمکتون کنم؟
- سلام..
به دخترش اشاره کرد و گفت
-اگه ریحانه رو سرگرم کنید ممنون میشم..
- چشم...
بشری به سمت دختر رفت...
- ســلااااام خــوشـگــل خــانـــوم...
خوبی؟!
با من دوست میشی؟
آروم جواب داد
- سلام..
آره..
- واای چققدرر خوب!!!
اسمت چیه؟!
- ریحانه..
- چقدر اسمت قشنگه!
میدونی اسم من چیه؟!
سرش رو به علامت نه تکون داد...
- اسم من بشریست..
خوبه؟
- آره..
- میخوای بریم بقیه دوستای منم ببینی؟
- کجان؟!
- اونجا خوابیدند..
بریم بیدارشون کنیم؟!
دختر خندید
- بریم...
همین موقع زهرا اومد...
- وای بشری یه دفعه کجا غیبِت زد؟
بشری خندید و به ریحانه اشاره کرد
- یه دوست جدید پیدا کردم !
زهرا: سلاااام!
خوبی؟!
اسمت چیه؟
ریحانه: ریحانه...
زهرا: چقدر اسمت قشنگه!
کجا داشتید می رفتید؟
بشری: میخواستیم بقیه رو بیدار کنیم..
ده دقیقه دیگه اذانه...
زهرا: بریم...
رفتند بالا سر بقیه...
بشری: پاشید...
ده دقیقه دیگه اذانه...
آنقدر خوابشون سبک بود که سریع بیدار شدند...
زینب: چقدر خوابیدیم؟
حدیث: ۲۰ دقیقه...
الهه: صبر کن ببینم!
بشری خانم خبریه؟
حدیث: این دختر خوشگل کیه؟
بشری: دوستمه!
زینب: چقدر جالب!
ریحانه به بشری گفت:
- خاله اینا دوستات هستند؟
- بله..
دختر ها بلند شدند، وضو گرفتند و آماده نماز شدند...
۵ دقیقه به اذان مونده بود..
ریحانه خیلی از بشری خوشش اومده بود..
و متقابلا هم بشری!
بشری داشت عکس های گوشیش رو به ریحانه نشون می داد...
- خاله..
این آقاهه کیه باهاش یه عالمه عکس داری؟
بشری خندید
- شوهرمه..
- الان کجاست؟
- الان جلوتر از ما با دوستاشه...
اذان داد...
رفتند بیرون تا نماز جماعت بخونند...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞