•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_چهل_و_ششم
مرتضی: به هرحال ما باید تلاش خودمون رو بکنیم...
باقیش هم توکل بر خدا...
انشالله که مشکلی پیش نمیاد...
کمال: خب ما که استراحت کردیم...
خانمها اگه خسته نیستید راه بیافتیم..
دخترا هم گفتند که خسته نیستیم و راه افتادند...
مهدی رفت سمت بشری..
- بشری...
- بله...
- گوشیت رو بده...
- گوشیم؟
چرا؟!
- بده کار دارم...
گوشی رو از جیبش در آورد و داد به مهدی...
- بفرمایید...
- آفرین..
این تا اطلاع ثانوی پیش من می مونه...
- چرا؟!!!!
- به دلیل استفاده زیاد سرکارعالی از این گوشی و روشن بودن دائم نت!!!
- اینکه همیشه بود!!!
- همیشه با الان فرق داره!!!
- آهان نگران امانتیتون هستید!!!
- درست فهمیدی!
- برادر سپاهی!
لطفا اون گوشی رو بده من کار دارم!!!
- خیر خواهر..
ضرر داره براتون!!
- ای خداااا...
آقا گوشیم رو بدهههه!!!
- می مونه دست خودم کار داشتی میدم بهت!
- حکومت نظامیه!
خب الان بده کار دارم!!
- البته یه راه دیگه هم داره...
بشری نفس عمیق کشید و کلافه بیرون داد...
- چیه!
- از اونجایی که شدت اعتیاد شما به آیت گوشی بالائه و فعلا هم نمیتونم تحت فشار قرارت بدم تا ترک کنی...
- که من معتادم...
- کم نه!.
گوش کن...
اول اینکه نت رو هر وقت لازم داشتی روشن کن!
دوم اینکه زیادم استفاده نکن...
- قول نمیدم ولی باشه!
دست بشری رو گرفت..
- یعنی حیف نباید تحت فشار قرار بگیری!!!
خوب از امانتی و نگهدار امانتی مراقبت کن!
یه تار مو از سر هر کدومشون کم شه من میدونم و تو!
بفرمایید خانم...
اینم گوشیتون...
- با اینکه امانتی ۸ ماه دیگه موهاش در میاد ولی چشم!!
- حالا هم این شربت رو بخور!
بشری پوشیهاش رو داد بالا و شربت رو خورد...
برای اینکه آفتاب خیلی تنده و گرد و خاک هم هست دخترا پوشیه زدند...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞