eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا .. 😍❤️ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_سی_و_هشتم. #رها $ 😐هر موقع رفتی واس خودت هر کار دوست
به نام خدا😊🖤 صدای پیامک گوشیم بلند شد... نگاه کردم... رسول بود.... $ سلام . به سلامت رسیدین😄 مقاومت تا کجا آخه؟؟😁 خیلی عصبی بودم.... معنی این کارا چیه... ینی واقعا نمیشه مث یه آدم زندگی کنم... براش نوشتم ٪ سلام . رسول خیلی مسخره ای... اصلا از این رانندهه خوشم نیومد... یعنی چی... خونه نیا چون سالم نمیزارمت.. 😡💋 صدای s دادن پیام اومد $ اولا امشب اگر تو هم تو خونه نکشیم ،،، آقا محمد بیام خونه میکشتم😂.. برای همین دریا خانم که قطعا توی دانشگاه هم رو میبینید با هماهنگی که داوود با من کرد ،، میاد پیش تو دوما،، خودم بهش گفته بودم .. برات توضیح دادم که خطرناک ... الانم جلسه دارم ... برو به کلاسات برس.. مشکلی پیش اومد فقط یه s بده .. چیزی ننوشتم ... به سمت کلاسم میرفتم که دریا رو دیدم... * سلام بی اعصاب😁 ٪ سلام دریا .. حوصله ندارما.. بی خیال * باشه بابا... بریم کلاس دیر شد.. به سمت کلاس رفتیم .... رها رفت... 😊 نگاهی به ساعت کردم... اوخ ... دیر شد .. سوار موتور شدم به سمت اداره حرکت کردم... ۱ هفته بود که این مسیر رو نرفته بودم😄 وارد اداره شدم ... سعید و داوود رو دیدم ... هرکسی دنبال کار خودش بود... $ سلام بچه ها... جلسه هنوز شروع نشده & سلام رسول... آقا محمد اتاق آقای عبدیه.. گفت هرموقع خواستم صداتون میکنم... $ خیلی خوب .. پس من میرم یه سر و گوشی آب بدم... ₩ کجا کجا... وایستا $ چیه باز سعید... ₩ آقا محمد گفت کسی تا خودم نگفتم بالا نیاد $ وا.. ₩ دیگه من گفتم... انتخاب با خودت $ خیلی خوب.. حالا شما چی کار میکنید... & محرمانست دیگه .. ببخشید $ الان بخندم😐 ₩ انتخاب با شماست😂 $ چرا عین این غریبه هایی که نباید از هیچی خبردار بشن حرف میزنین😒 & به.. بیا .. یه هفته رفتی مرخصی میخواستی الان بشناسیمت؟! $ داوود نمکات رو جمع میکنی یا نمکدونت رو بشکنم؟! ₩ باشه بابا ... بیا ببین،، شهرزاد رئوف...۲۳ سالشه و ساکن تهرانه... یکی از متهمای این پرونده است .. یعنی تنها چیزی که الان داریم همین خانم... پدر و برادرش عضو مجاهدین خلق بودن... پدرش حدود ۶ سال پیش به خاطر سرطان مرده ... برادرش هم توی آلمان زندگی میکنه... از ۱۵ سالگی با مادرش بیشتر بوده... تقریبا پدر و برادرش وقف مجاهدین خلق بودن... توی ۱۷ سالگی پدرش میمیره... برادرش هم که چند سال توی آلمان زندگی میکرده و تقریبا هیچ ارتباطی به جز رد و بدل کردن چند تا پیامک و... واریز پول از طرف برادرش برای اینا هیچ ارتباطی با نداشتن... $ همه این چیزایی که تعریف کردی ربطی به کارایی که ما انجام میدیم نداره... چرا باید بر اساس زندگی این خانم پرونده بسازیم... & رسول خیلی عجله داریا... خب ببین این خانم شهرزاد رئوف دو سال پیش مادرش رو از دست میده ... و تنها میشه... از زمانی که مادرش از دنیا میره زندگی براش سخت و تقریبا بی انگیزه میشه... تا اینکه توی دانشگاه با یه نفر که هنوز اطلاعات خاصی ازش نداریم آشنا میشه و از اون به بعد هر چند وقت یکبار با یکی از اتباع خارجی که توی ایران زندگی میکنه یه سری اطلاعات راجب وضع زندگی مردم و توضیح درباره نقشه جغرافیایی ایران برای اون تیکه خارجی میفرسته... $ جالب شد ... خب .. & خب و... رسول اطلاعات منم در همین حده .. دیگه بقیش رو آقا محمد قراره توضیح بده😐 $ خیلی خوب بابا... مشتاق بودم که آقا محمد صدامون کنه تا هرچی زود تر راجب پرونده بیشتر بدونم...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ ولی ما هنوز بچه بودیم . از در که اومد داخل گفت سلام عروسای گلم :( خدا خدا میکردم که پسر عمه ها نباشن ! پسراشون ارسلان و رادوین بودن . رادوین و ارسلان پزشک بودن. از شانس بد من اون دوتا هم امشب اومده بودن. همه جمع بودیم یکم که حرف زدیم ما و دخترا رفتیم که سفره بندازیم. تنها رفتار بد رادوین و ارسلان این بود که تیپشون خوب نبود. یعنی از این مد روزی ها بود !منم خوشم نمیامد. سفره که انداختیم نرجس گفت بفرمائید سر سفره. همه میگفتن به به چه دست پختی ! عمه گفت: یقینا به مادرتون بردید ! ما هم گفتیم نوش جان . حدودا ۴۵ دقیقه طول کشید که همه خوردن . داشتیم سفره رو جمع میکردیم که عمه ها گفتن:شما دخترا دست نزنید بزارید پسرا هم یه خودی نشون بدن! ما هم از خدا خواسته کنار کشیدیم ! پسرا شروع کردن به جمع کردن ، ظرف ها رو هم شستن :) آخ فدای داداش گلم بشم که انقدر خاکی و زرنگه . کل پسرا رو کنترل میکرد و به همشون دستور میداد. مهو تماشای قد و بالای داداش عزیزم بودم که ناگهان خنده کوچکی اومد رو لبم. عمه مهتاب در گوشم گفت: مهتاب:نظرت درباره ارسلان چیه؟ نرگس:جان!؟ مهتاب:گفتم نظرت درباره ارسلان چیه؟ نرگس:من اصلا به آقا ارسلان نگاه نمیکنم ! دارم برای داداش نیمام ذوق میکنم! مهتاب:همه اولش همینو میگن! منظورش چی بود؟ یعنی من عاشق ارسلانم! اینا با خودشون چی فکر کردن ؟ به نرجس نگاه کردم که محو حرف زدن با دختر عمو هام بود. دیگه کار پسرا تموم شد و اومدن و نشستن . کمی که گذشت عمه گفت: مهتاب:راستش ما امشب برای یه موضوعی اومدیم اینجا ، ما گفتیم بزاریم یک سالی از رفتن نیما بگذره بعد این موضوع رو بگیم ، ولی حالا که نیما جان هم هستن گفتیم که امشب این موضوع رو بیان کنیم ، درس نرگس و نرجس تموم شده ! دیگه بهونه درس هم نیست پس..‌. پ.ن:پارت بعد عصبانی شدن نیما رو داریم 😜😂 ادامه دارد..‌.🖇🌻 آنچه خواهید خواند: عمه جان شما برای خودتون یه چیزی میبافید ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م