🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_شست_نهم
#نیما
امروز به عمو و زن عمو گفته بودم بیان خونمون .
مطمئنا نرگس خوشحال میشد ، البته خودم هم یه کاری داشتم باهاشون.
زن عمو رو صدا کردم تو اتاقم.
زن عمو: جانم نیما جان کاری داشتی پسرم؟
نیما:زن عمو سحر ببین ، شما جای مادر منی خوب ؟
ز.ع.سحر:خوب پسرم!
نیما:من یه حرفی داشتم با شما ، راستش یه دختر پیدا کردم فکر میکنم دختر خوبی باشه !
ز.ع.سحر:نیما راست میگی؟خوب این مثلا چی بود ؟یه روز مشخص میکنیم میریم خواستگاری !!!
نیما:نه ، شما گوش کن ، چند تا مشکل هست!
ز.ع.سحر: چی ؟
نیما:اینکه من تا نرگس و نرجس ازدواج نکنن که نمیتونم ازدواج کنم!بعد اینکه اون شخص مورد نظرم دختر ارشد نرگس ایناس !
ز.ع.سحر: خوب یکم سخت شد ! اینکه دختر کیه مهم نیست پس اون رو ول کن ، بعد تو چی کار با خواهر هات داری ؟ تو از اونا بزرگ تری و حق ازدواج داری !
نیما:هنوز بهشون نگفتم ،چی کار کنم ؟
ز.ع.سحر: خوب بهشون بگو !!!
نیما:آخه...
ز.ع.سحر: آخه نداره !امروز که نرگس هم اومد بهشون بگو .
همون موقع نرجس صدامون کرد و گفت که
نرجس:نیما جان!!!زن عمو!!!بیاید میوه بخورید .
ز.ع.سحر: بریم نیما.
وقتی رفتیم بیرون بعد چند دقیقه نرگس هم از سر کار اومد .
پ.ن:نیما کیس پیدا کرده 😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
آره چطور ؟؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م