🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_شست_هشتم
#نرگس
داشتم از پله ها پایین میومدم که یه دفع پام سُر خورد و نزدیک بود بیوفتم که...
ریحانه داشت از پله ها بالا میومد و یه سری کاغذ دستش بود .
پام سر خورد نزدیک بود بیوفتم که ریحانه دستمو گرفت ولی قهوه ام ریخت روی کاغذ هاش !!!
نرگس:این چه کوفتی بود!!!
ریحانه:عیب نداره ،بفرمائید همشون خراب شد !!!
نرگس: آخ شرمندم !!! به خدا پام سر خورد!!!
ریحانه :عیب نداره ، دوباره مینویسم .
همون موقع آقا علی (سایبری)اومد و گفت
علی:سلام، ببخشید اینجا آب ریخته ، شرمندم ، تا رفتم دستمال آوردم طول کشید .
نرگس:عیب نداره.
با ریحانه رفتن و دوباره برا خودم قهوه ریختم و بعد به ریحانه کمک کردم تا دوباره کاراش رو انجام بده.
ساعت ۳ ظهر بود که برگشتم خونه .
وقتی داخل شدم دیدم که عمو عماد و زن عمو هستن خونمون.
از خوشحالی نمیدونستم چی کار کنم،بدو بدو رفتم و پریدم بغل عمو بعدش هم زن عمو !!!
پ.ن:خدمتتون 😉
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نیما راست میگی ؟؟؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م