🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_شست_چهارم
#نرجس
ساعت ۱ بود که رفتیم خونه .
ناهار که خوردیم یکم استراحت کردیم و با نرگس و نیما رفتیم تشیع جنازه .
نیما گفت زشته ۲ تا زن جوون بریم اونجا ، خودش هم باهامون اومد .
۱۰ دقیقه بعد رسیدیم.
رفتیم داخل جمعیت ، پر بود از آدم های درجه دار و سردار و سرهنگ و رده بالا های سپاه و ارتش و نیرو هوایی و دریایی.
نیما با هرکی که میرسید دست میداد و معلوم بود که این آدما همکاراشن .
نیما رفت پیش آقا رسول ، چون از قبلا باهاش رفیق بود .
#نیما
رفتم پیش رسول
رسول:سلام اقا نیما !
نیما:سلام رسول جان ، خوبی ؟
رسول:ممنون داداش ، تو خوبی ؟اینجا چه میکنی؟
نیما:منم خوبم ، خواهر های محترم رو آوردم .
رسول:خوب کردی !
داشتیم نگاه جمعیت میکردیم ، چشمم افتاد به یه دختری که روی قبر داشت گریه میکرد ، به رسول گفتم
نیما:اون دختر کیه ؟
رسول:اون ... فکر کنم دختر ارشدمونه، دختر آقا محمد.
نیما:آها .
پ.ن:پارت اول امروز
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
افتادم یاد خودمون ، دلم براش کباب شد.
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م