eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ ساعت ۱ بود که رفتیم خونه . ناهار که خوردیم یکم استراحت کردیم و با نرگس و نیما رفتیم تشیع جنازه . نیما گفت زشته ۲ تا زن جوون بریم اونجا ، خودش هم باهامون اومد . ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم. رفتیم داخل جمعیت ، پر بود از آدم های درجه دار و سردار و سرهنگ و رده بالا های سپاه و ارتش و نیرو هوایی و دریایی. نیما با هرکی که میرسید دست میداد و معلوم بود که این آدما همکاراشن . نیما رفت پیش آقا رسول ، چون از قبلا باهاش رفیق بود . رفتم پیش رسول رسول:سلام اقا نیما ! نیما:سلام رسول جان ، خوبی ؟ رسول:ممنون داداش ، تو خوبی ؟اینجا چه میکنی؟ نیما:منم خوبم ، خواهر های محترم رو آوردم . رسول:خوب کردی ! داشتیم نگاه جمعیت میکردیم ، چشمم افتاد به یه دختری که روی قبر داشت گریه میکرد ، به رسول گفتم نیما:اون دختر کیه ؟ رسول:اون ... فکر کنم دختر ارشدمونه، دختر آقا محمد. نیما:آها . پ.ن:پارت اول امروز ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: افتادم یاد خودمون ، دلم براش کباب شد. ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م