🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم
#محمد
صبح ساعت ۶ از خونه بیرون زدم و با آرامش به سایت رفتم .
امروز باید پرونده کامل رکس ، که رسول داشت آماده میکرد رو برای آقای عبدی ببرم .
ساعت ۷ صبح بود که رسول و نرجس خانم از راه رسیدن.
رسول خیلی وقت شناس بود و دقیقا ساعت ۷ میومد سر کار و تمام فعالیت هاش رو به موقع انجام میداد .
در اتاق زده شد و با ورود رسول از فکر خارج شدم .
رسول:سلام آقا محمد صبح به خیر
محمد:سلام رسول چطوری ؟
رسول:شیرم
محمد:خوب؟
رسول:آقا این پرونده کامل فعالیت های رکس .
محمد: کامل کامل ؟
رسول:از وقتی به دنیا اومده ، کامل کامل.
محمد:این بود شیر بودنت !؟
رسول:نه آقا ! دیشب با نرجس و نرگس خانم یه چیزایی پیدا کردیم .
محمد:خوب ؟
رسول: رکس داخل سفارت انگلیس در ایران یه جاسوس داره ، بخاطر این اومده ایران که اطلاعات رو از جاسوسش بگیره.
محمد:خوب چرا جاسوسش نمیره انگلیس ؟
رسول:چون بهش مشکوک شدیم چند بار .
محمد:کی هست !؟
رسول:...........
#عبدی
محمد داخل اومد و تمام اتفاق هارو برام توضیح داد .
عبدی: داستان تازه شروع شده.....
محمد: بله آقا،،،،، ۱۰۰ درصد .
عبدی:خوب ، جاسوس های ما هم هستن ، بفرست داخل زمین بازی .
محمد:چطوری آقا !؟
عبدی:برای گرفتن ویزا ، شاید هم در نقش کارمند جدید !
محمد: درسته !
عبدی:خوب ، محمد مرخصی ، برو .
محمد:با اجازه آقا .
پ.ن: رسول بچه خوفیه 😳😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
یه ماشین از پشت کوبید بهم !!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م