🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_ششم
#نیما
چشمام رو باز کردم...
خدایا چرا این همه اتفاق !!!...
مقداد اومد داخل اتاق...
مقداد:داداش !!! خوبی ؟
نیما:خ.خوبم
خودشو انداخت داخل بغلم.
گریه میکرد !
تا الان حالش رو انقدر بد ندیده بودم .
فقط داخل هیئت اینطوری گریه میکرد ولی الان....
قطره های اشکش روی پوستم می چکید
از حال خراب داداشم .... منم گریم گرفته بود ...
حدودا بعد از ۵ دقیقه در باز شد و قیافه کیمیا توی چهار چون نمایان شد .
رنگش از شدت سفیدی به گچی میزد .
بعدش نرجس و نرگس وارد شدن و رسول که دم در وایساده بود و داشت گریه میکرد .......
کیمیا به زور خودش رو به تخت رسوند و سرش رو روی شونم گرفت و شروع کرد به گریه کردن .
مقداد که انگار معذب بود ، کنار وایساده بود ولی هنوز از چشمای آبیش اشک میومد.
مثل یه دریای طوفانی.
کیمیا:فکر کردم خدا میخواهد این شونه ها رو ازم بگیره !
نیما: اشتب کردی خانم .
همه زدن زیر خنده .
رسول دور از چشم همه داشت جون میداد .
صداش کردم .
نیما: رسول داداش ، بیا ببینم .
اومد نزدیک ، از اینکه زیاد بغضش رو قورت داده بود پرده های دماغش قرمز شده بود .
نیما: بده بیرون گریت رو داداش ، بدونم دوسم داری 😂 نگاه مقداد کن چه خوب داره گریه میکنه ! راحت باش !
با این حرفم یهو زد زیر گریه ، فکر نمی کردم اینطوری بشه 😐 شدید داشت تو بغلم گریه میکرد.
نصف لباسم خیس شده بود .
از گریه های مقداد و کیمیا و رسول .
ولی .....
نرگس و نرجس چی !؟
سرم رو بلند کردم و قد و بالای خواهرام رو بر انداز کردم .
گفتم
نیما: آبجی های گلم !!! چه خبر !!!
نرجس: حشره 😒
بعد همه زدن زیر خنده.
یه دفع دوتایی پریدن بغلم.
۱۰۰% اگه رژ لب میزدن الان کل صورتم قرمز میبود 😂❤️
تنها چیزی الان میخواستم آغوش خواهرام بود ...
چقدر نگران بودم !
اون روز گذشت و هرچی سردار و سرهنگ و تمام دوستام اومده بودن دیدنم .
کل راهرو پر شده بود از نظامی ها .
هرکی میدید فکر میکرد که پایگاه نظامی شده 😂😜
با شوخی های بچه ها ، حال مقداد هم بهتر شده بود .
پ.ن: 💕✨
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
بیا بریم خونه ، خیلی زحمت افتادی !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م