eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بغض کرده بودم . کنار تختش وایسادم و خیره شدم به پنجره. باید چی میگفتم ؟ بسم الله نرجس: آقا رسول.....میدونم میشنوی ولی نمیتونی جواب بدی . ترو به جون خواهرت پاشو بابا این چه وظعشه !😭 میدونی مادر و پدرت منتظرتن ؟ توی مانیتور نگاه کردم و دیدم سطح هوشیاریش داره میره بالا !!! داشتم از خوشحالی قش میکردم نرجس: ببین اقا رسول ، با یه گلوله زمین گیر شدی ؟ بابا پاشو کم مسخره باش ، دکترا گفتن که میمیری ولی ، من میدونم که میمونی پیشمون . دِ پاشو دیگه اه ! ببین آقا علی الان نشسته پشت میزت ها ! تازه خبر آوردن که برای آجیت خواستگار اومده ، تو که نمیخواهی بدون حضور شما شوهر کنه ها ؟؟؟ بابا جوونی حالااا ، پاشووووو. این مسخره بازی ها چیه !؟ راستی ، به نفع شماست که زود تر پاشی چون میخواهم یه درس درست و حسابی بهت بدم تا یادت نره منو نباید به اسم صدا کنی همینطوری داشتم حرف میزدم که دکترا ریختن داخل و بیرونم کردن ! با تعجب به اتاق نگاه میکردم که زینب اومد سمتم و گفت زینب: چی شده نرجس !؟ نرجس: ن..نمیدونم فکر کردم همه چی تموم شد نشستم زمین و داد زدم نرجس: خدای من نههههههههه ، چرا آخه !؟ به پیر به پیغمبر ریحانه پس بود !😭 دکتر با خنده اومد بیرون و گفت دکتر: خانم چی کار کردی !؟ این یه معجزس !😳 نرجس: چی شده !؟ دکتر: سطح هوشیاری بالا رفته و تا چند دقیقه دیگه به هوش میاد !😄 همه از خوشحالی گوشی به دست شدن و شروع کردن به زنگ زدن و خبر دادن . منم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. ساعت ۲۲:۱۷ دقیقه هرچی میگفت می شنیدم ، سعی میکردم جواب بدم ولی نمیتونستم . یه دفع همه چیز برام شد سیاهی مطلق ! نمیدونم چقدر گذشته بود که آروم چشمام رو باز کردن . چشمام شدیدا میسوخت و بدنم بی حس بود. فقط میتونستم نک انگشتام رو تکون بدم . کم کم گردنم رو هم تکون دادم و با دردی که داخل وجودم پیچید آخ بلندی گفتم که سعید در اتاق رو با ترس باز کرد و با دیدن چشمای بازم اومد و پرید بغلم ! یکی نیست بگه اگه روانی خوب من تیر خوردم بدنم درد میکنه، چرا مثل ندید بدید ها میکنی ؟😒😂 بعد اون داوود و فرشید و اقا محمد و مصطفی اومدن داخل و هرکی شروع کرد برای خودش سوال پرسیدن . منم که انگار فکم قفل شده بود و نمیتونستم جواب بدم. سرسام گرفته بودم که یه دفع فکم آزاد شد و داد زدم رسول: ترو خدا .... ترو خدا ساکتتتتتتتتتتتتتتتتتت. و همه جا شد سکوت مطلق . اقا محمد گفت محمد: رسول خوبی ؟ رسول: دونه ....دونه .....حرف بزنید ! داوود: حالا تو شدی دهقان فداکار ، اونم برای کی؟ برای نرجس خانم !! همه زدن زیر خنده که مصطفی گفت مصطفی: جغد خودمی 😁 همچین خودتو تو دل نرجس خانم جا کردی فکر کنم تا پاتو از بیمارستان بزاری بیرون بهت بعله رو بده 😂 همه بازم خندیدن ! گفتم رسول: کی بهتون گفت ! همه اشاره کردن به سعید . سعید: منم از زبون زینب شنیدم باور کنید !😐 رسول: دارم برات! اگه صوت حرف زدنت با زینب خانم پشت تلفن رو پخش نکردم تو سایت ، حالا ببین 😒😂 سعید: ای بابااااااا بعد رفت بیرون از اتاق . کم کم بچه ها رفتن بیرون و منم به قصد استراحت خواستم چشم رو هم بزارم که یه دفع.............. پ.ن: اینم از رسول 😐😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: کار ساز بود هااااا !؟😂 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م