🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_دهم
#نرجس
بغض کرده بودم .
کنار تختش وایسادم و خیره شدم به پنجره.
باید چی میگفتم ؟
بسم الله
نرجس: آقا رسول.....میدونم میشنوی ولی نمیتونی جواب بدی .
ترو به جون خواهرت پاشو بابا این چه وظعشه !😭
میدونی مادر و پدرت منتظرتن ؟
توی مانیتور نگاه کردم و دیدم سطح هوشیاریش داره میره بالا !!!
داشتم از خوشحالی قش میکردم
نرجس: ببین اقا رسول ، با یه گلوله زمین گیر شدی ؟ بابا پاشو کم مسخره باش ، دکترا گفتن که میمیری ولی ، من میدونم که میمونی پیشمون .
دِ پاشو دیگه اه ! ببین آقا علی الان نشسته پشت میزت ها ! تازه خبر آوردن که برای آجیت خواستگار اومده ، تو که نمیخواهی بدون حضور شما شوهر کنه ها ؟؟؟ بابا جوونی حالااا ، پاشووووو.
این مسخره بازی ها چیه !؟ راستی ، به نفع شماست که زود تر پاشی چون میخواهم یه درس درست و حسابی بهت بدم تا یادت نره منو نباید به اسم صدا کنی
همینطوری داشتم حرف میزدم که دکترا ریختن داخل و بیرونم کردن !
با تعجب به اتاق نگاه میکردم که زینب اومد سمتم و گفت
زینب: چی شده نرجس !؟
نرجس: ن..نمیدونم
فکر کردم همه چی تموم شد
نشستم زمین و داد زدم
نرجس: خدای من نههههههههه ، چرا آخه !؟ به پیر به پیغمبر ریحانه پس بود !😭
دکتر با خنده اومد بیرون و گفت
دکتر: خانم چی کار کردی !؟ این یه معجزس !😳
نرجس: چی شده !؟
دکتر: سطح هوشیاری بالا رفته و تا چند دقیقه دیگه به هوش میاد !😄
همه از خوشحالی گوشی به دست شدن و شروع کردن به زنگ زدن و خبر دادن .
منم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم.
ساعت ۲۲:۱۷ دقیقه
#رسول
هرچی میگفت می شنیدم ، سعی میکردم جواب بدم ولی نمیتونستم .
یه دفع همه چیز برام شد سیاهی مطلق !
نمیدونم چقدر گذشته بود که آروم چشمام رو باز کردن .
چشمام شدیدا میسوخت و بدنم بی حس بود.
فقط میتونستم نک انگشتام رو تکون بدم .
کم کم گردنم رو هم تکون دادم و با دردی که داخل وجودم پیچید آخ بلندی گفتم که سعید در اتاق رو با ترس باز کرد و با دیدن چشمای بازم اومد و پرید بغلم !
یکی نیست بگه اگه روانی خوب من تیر خوردم بدنم درد میکنه، چرا مثل ندید بدید ها میکنی ؟😒😂
بعد اون داوود و فرشید و اقا محمد و مصطفی اومدن داخل و هرکی شروع کرد برای خودش سوال پرسیدن .
منم که انگار فکم قفل شده بود و نمیتونستم جواب بدم.
سرسام گرفته بودم که یه دفع فکم آزاد شد و داد زدم
رسول: ترو خدا .... ترو خدا ساکتتتتتتتتتتتتتتتتتت.
و همه جا شد سکوت مطلق .
اقا محمد گفت
محمد: رسول خوبی ؟
رسول: دونه ....دونه .....حرف بزنید !
داوود: حالا تو شدی دهقان فداکار ، اونم برای کی؟ برای نرجس خانم !!
همه زدن زیر خنده که مصطفی گفت
مصطفی: جغد خودمی 😁 همچین خودتو تو دل نرجس خانم جا کردی فکر کنم تا پاتو از بیمارستان بزاری بیرون بهت بعله رو بده 😂
همه بازم خندیدن !
گفتم
رسول: کی بهتون گفت !
همه اشاره کردن به سعید .
سعید: منم از زبون زینب شنیدم باور کنید !😐
رسول: دارم برات! اگه صوت حرف زدنت با زینب خانم پشت تلفن رو پخش نکردم تو سایت ، حالا ببین 😒😂
سعید: ای بابااااااا
بعد رفت بیرون از اتاق .
کم کم بچه ها رفتن بیرون و منم به قصد استراحت خواستم چشم رو هم بزارم که یه دفع..............
پ.ن: اینم از رسول 😐😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
کار ساز بود هااااا !؟😂
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م