🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_دوم
#نیما
اصلا حالم تعریفی نداشت .
کیمیا زنگ زد و گفت برای ناهار برم اونجا .
منم قبول کردم چون به محبت های عطیه خانوم و کیمیا نیاز داشتم .
زنگ در خونه رو زدم که باز شد .
وارد شدم .
کفشم رو در آوردم و از پله ها بالا رفتم .
چون تا الان سر کار بودم با همون لباس فرم رفته بودم اونجا.
کمیل که منو دید گفت
کمیل: سلام آقا نیما ، به به !
نیما: سلام کمیل جان خوبی داداش ؟ چی شده؟
کمیل: ممنون شما خوبی ؟این چیه تنت ؟
نیما: ممنون ، لباس کارم 😐 تا الان سر کار بودم شرمنده وقت نشد عوضش کنم 🙃
کمیل: بهت میادا ! از این به بعد اینطوری بیا خونمون 😂
نیما: چشم :/
رفتم داخل که مامان عطیه گفت
عطیه: سلام پسرم ، خوبی؟خوش آمدی ؛/
نیما: سلام مامان جون ، ممنون شما خوبی ؟
عطیه: ممنون پسرم ، بشین برات چایی بیارم .
رفتم نشستم رو مبل که مامان عطیه گفت
عطیه:کیمیا !!!
همون لحظه کیمیا با عجله از اتاق اومد بیرون و گفت
کیمیا: نیما اومده ؟!
نیما: سلااااام کیمیا خانم :////////:
کیمیا: عه سلام ؛ کی اومدی !
نیما: الان
کیمیا: خب وایسا الان میام.
بعد رفت داخل اتاق و بعد چند دقیقه اومد بیرون و گفت
کیمیا: این چیه تنت !😳
نیما: لباس دیگه 😐😂
کیمیا: پاشو،،،،،پاشو برو تو اتاق تا برات لباس بیارم عوض کن :/
نیما:چشم 😐👁
عطیه: دخترم یکم آروم تر 😅
رفتم تو اتاق که یه جعبه گرفت جلوم .
نیما: این چیه ؟
کیمیا: اینو برات هدیه خریدم دیگه الان قسمت شد بپوشی :)
تا خواستم چیزی بگم تلفن زنگ خورد !
نیما: ببخشید یه لحظه !
شماره ناشناس بود !
با دیدن کد اولش که مال کویت بود سریع وصلش کردم که صدای نرجس تو گوشم پیچید .
نرجس:.......
پ.ن:نرجس....😭
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
حالت خوبه ؟😨
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م