🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_ششم
#رسول
در بیمارستان پارک کردم و به سمت داخل حرکت کردم ...
رسیدم در اتاق که دکتر با عجله از اتاق بیرون اومد ...
سد راهش شدم و گفتم
رسول:چی شده دکتر !
دکتر: خون ریزی مغزی کرده !
رسول: یا قرآن !
به دیوار تکیه دادم و سر خوردم پایین !
حتما به رها همه ماجرا رو نگفتن که گشت گوشی گریه نکرد !
اگه بفهمه !
دکتر دوباره رفت توی اتاق
بعد چند دقیقه اومد بیرون و به سمتم اومد ...
رسول: چی شد؟
دکتر:نمیشه جلوی خون ریزی رو گرفت !!
رسول:یعنی !...
دکتر: امیدی نیست ، احتمال زنده موندم ۱۰ درصده ))))))
دیگه رسما بریده بودم ...
اگه پای نرجس و رها وسط نبود مطمئنا دیگه امیدی به زندگی نداشتم ...
با خودم تکرار میکردم خدا بزرگه ! خدا بزرگه !
هرچی خدا بخواهم !
مگه امام حسین کل خانوادش رو از دست نداد !؟
حالا خوبه من فقط مادرم فوت کرده !
ما که الگوی خودمون رو حضرت ابوالفضل انتخاب میکنیم ! باید تحمل و شجاعن و ایمانمون هم مثل اون باشه!
پ.ن:بازم اوخی💔🥀
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نه خواهر نگران نباش ! چیزی نیست !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م