eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بلند شدم و روبه روی اتاق وایسادم و با شک به اتاق نگاه میکردم ، پرده هارو کشیدن . آقا سعید و آقا فرشید اومدن طرف در اتاق و با هر کسی که بیرون میومد حرف میزدن . برای یه لحظه دیدم که آقا فرشید دستشو گرفت رو صورتش و با لرزش شونه هاش ‌....... دنیا رو سرم خراب شد. زینب به زور روی صندلی نشوندم و من هنوز با دهن باز داشتم به در اتاقش نگاه میکردم . زینب: خوبی نرجس؟ نرجس: وقتی که خودشو جلوی من انداخت و تیر خورد....اون موقع که روی زمین افتاده بود....همون موقع بود که بهم گفت....عاشقمه !!! زینب: چی !!!! نرجس: بنظرت بهش بله رو بدم ؟ بعد مثل دیوونه ها زدم زیر خنده و در نهایت خندم به گریه تبدیل شد . نمیدونم چم بود ! بعد چند دقیقه با چشمای به خون نشسته شاهد بودم که دکتر گفت دکتر: متاسفم....حالشون یه دفع بد شده و سطح هوشیاری پایین اومده ، امکان زنده موندنش ۱۰% هستش.‌‌....نمی خواستم بگم ولی.....بهتره دوستا و رفقاش باهاش وداع آخر رو بکنن ، چون میشنوه ، ولی داره میمیره 😔💔 هیچ کس هیچ واکنشی نشون نداد ! همه با بهت در حال نگاه کردن به دکتر ! آقا فرشید بالاخره خودش رو از جمع جدا کرد و به بهانه زنگ زدن به آقا محمد اینا رفت بیرون بیمارستان . زینب به آقا سعید گفته بود که رسول بهم چی گفته و آقا سعید گفت سعید: نرجس خانم شما اول برید داخل . با قدم های سست به داخل اتاق رفتم و به رسولی که خنده از روی لبش کنار نمیرفت نگاه میکردم .... پ.ن: یعنی میمیره !؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خدای من ، نههههههههههه ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده: آ.م