🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_نهم
#نرجس
بلند شدم و روبه روی اتاق وایسادم و با شک به اتاق نگاه میکردم ، پرده هارو کشیدن .
آقا سعید و آقا فرشید اومدن طرف در اتاق و با هر کسی که بیرون میومد حرف میزدن .
برای یه لحظه دیدم که آقا فرشید دستشو گرفت رو صورتش و با لرزش شونه هاش ....... دنیا رو سرم خراب شد.
زینب به زور روی صندلی نشوندم و من هنوز با دهن باز داشتم به در اتاقش نگاه میکردم .
زینب: خوبی نرجس؟
نرجس: وقتی که خودشو جلوی من انداخت و تیر خورد....اون موقع که روی زمین افتاده بود....همون موقع بود که بهم گفت....عاشقمه !!!
زینب: چی !!!!
نرجس: بنظرت بهش بله رو بدم ؟
بعد مثل دیوونه ها زدم زیر خنده و در نهایت خندم به گریه تبدیل شد .
نمیدونم چم بود !
بعد چند دقیقه با چشمای به خون نشسته شاهد بودم که دکتر گفت
دکتر: متاسفم....حالشون یه دفع بد شده و سطح هوشیاری پایین اومده ، امکان زنده موندنش ۱۰% هستش.....نمی خواستم بگم ولی.....بهتره دوستا و رفقاش باهاش وداع آخر رو بکنن ، چون میشنوه ، ولی داره میمیره 😔💔
هیچ کس هیچ واکنشی نشون نداد !
همه با بهت در حال نگاه کردن به دکتر !
آقا فرشید بالاخره خودش رو از جمع جدا کرد و به بهانه زنگ زدن به آقا محمد اینا رفت بیرون بیمارستان .
زینب به آقا سعید گفته بود که رسول بهم چی گفته و آقا سعید گفت
سعید: نرجس خانم شما اول برید داخل .
با قدم های سست به داخل اتاق رفتم و به رسولی که خنده از روی لبش کنار نمیرفت نگاه میکردم ....
پ.ن: یعنی میمیره !؟
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
خدای من ، نههههههههههه
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده: آ.م