『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🕊 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_پنجاه_و_نه #دریا داوود رو که دیدم کپ کردم.. یعنی میخوا
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_شصت
#رها
نگران خونی که از پام میومد نبودم....
اما نگران خونه ... وسایل...
مونده بودم چی بگم...
کی این بلا رو سر خونه و زندگی ما آورده...
آخه من که همه در ها رو قفل کردم...
مگه میشه... این موقع روز....دزد...
دریا پام رو بست....
حس میکردم این دفعه دیگه باندپیچی فایده ای نداره...
خون زیادی ازم میرفت...
توی اون مکافات ...
آقا داوود هم هی راه میرفت...
و تماس می گرفت...
دیگه خسته شده بودم...
که آقا محمد رسید..
محمد و چند نفر دیگه که از لباسشون میشد فهمید که نیروی انتظامی هستن...
٪ سلام..
€ سلام رها خانم...
€ این خانم مالک خونه هستن...
^ سلام خانم .. یه لحظه تشریف بیارید...
من که نمیتونستم بلند شم...
دریا کاغذ رو ازشون گرفت...
منم یه امضا کردم...
^ به کسی مشکوک نیستید... چیزی از اموالتون کم نشده؟؟؟ چقدر خسارت دیدین... و .از کسی شکایتی ندارید...
خواستم حرفی بزنم که آقا محمد گفت..
€ بزارید این خانم به بیمارستان منتقل بشن..
من توضیحات رو میدم خدمتتون..
٪ آقا محمد..
€ دریا خانم... کمکشون کنید...
* پاشو... یاعلی..
لنگ لنگ به سمت در خونه رفتیم..
٪ تو رانندگی بلدی.؟؟
* معلومه..
٪ بشین بریم..
* مطمئنی من بشینم...
٪من که نمیتونم...
هرجور بود به بیمارستان رسیدیم...
جراحت پام خیلی زیاد بود...
شیشه وارد پام شده بود...
نیاز به یه عمل سر پایی داشت..
دکتر گفت یکی دو ساعت بیشتر طول نمی کشه..
اما استرس عجیبی گرفته بودم...