『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_نود_و_پنج #محمد از بیمارستان رفتم خونه... ۳روز بود که خ
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_نود_و_شش
#رسول
برای بار هزارم این جمله تو گوشم تکرار شد..
مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
لطفا شماره گیری نفرمایید...
مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
لطفا شماره گیری نفرمایید...
مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
لطفا شماره گیری نفرمایید..
اه.....
خدایا... یعنی چی شده...
امانت بابام...
داشتم دیوونه میشدم...
ای خدا... چه خاکی به سرمون شد...
من احمق رو بگو...
آخه... چرا دیشب تنهاشون گذاشتم!!!
داوود که مریضه..
کاری از دستش برنمیاد...
من باید کنار رها میموندم....
€ چی شد رسول؟؟؟
$ خاموش......
€ فرشید... داوود چی؟؟
÷ خاموش اقا...
€ هوف... هر دوتا خاموشن....
آخه یعنی چی...
رسول خانم مهرابیان رو بگیر...
$ چشم...
€ ن... ن.. نمیخواد...
پاشو... پاشو بریم بیمارستان...
÷ شاید باهم رفتن بیرون...
€ چی میگی فرشید؟؟؟ داوود دستش تیر خورده...
بستری بوده... مگه میشه؟؟
بعدم .. بیرون رفتن... گوشی شون برای چی خاموش....
€ رسول بدو بیا....
جمله های الهام رحیمی.. تو سرم میپیچید...
دیگه باید خیلی مراقب باشی...
دیگه باید خیلی مراقب باشی...
...
بازی بدی رو شروع کردی...
این بازی به نفعت تموم نمیشه...
سرم گیج میرفت...
€ رسول.. رسول.. خوبی؟؟
$ ای.. سرم... خوبم...
€ اینو ور دار ببرش.. اینو وردار ببرش...
$ چیزیم نیست...
€ خیلی خوب.. فرشید کمک کن..
÷ چشم... بیا رسول...
سوار ماشین شدیم ...
محمد سرعت ۱۰۰ میرفت...
چراغ قرمز.. و .. سبز هم براش فرقی نداشت...
هر چند آدم قانون مداری بود...
€ فقط دعا کن چیزی نشده باشه...
واگرنه بد بخت شدیم...
$ یا ابولفضل... خودت کمک کن.. خواهرمو سپردم دست خودت😔
€ ایشالا که چیزی نیس...
بالاخره رسیدیم یمارستان...
دویدم سمت اتاق داوود...
< آقا رسول...
$ بله؟؟؟
< سلام..
$سلام.. وای... ببخشید..
€ سلام .. سلام.. چی شد؟؟ خبری نشد..
< نه... ظاهر هیچ کس ندیدتشون....
دکتر وقتی اومده برای معاینه .. دیده هیچ کدوم نیستن..
حالم اصلا خوب نبود...
سرگیجه و حالت تهوه عجیبی داشتم...
احتمالا مال فشار عصبی بود..
محمد اصرار کرد سرم وصل کنم..
زیر بار نرفتم...
€ دوباره بگیر... شاید جواب بدن..
$ چند بار بگیرم... خاموشن!!
€ صد بار بگیر.. هزار بار بگیر.. آنقدر بگیر تا جواب بدننننننن...
۲ ساعت گذشت...
محمد دیگه داشت کم کم میرفت که گزارش مفقودیت بده آگاهی و بچه های نیروی انتظامی
...
هر لحظه سردردم بیشتر میشد...
به زور خودمو نگه داشتم...
حالم تعریفی نداشت...
ساعت ۱۱ صبح بود که یه دفعه...
دیدم...
بعله...
رها خانم و آقا داوود ..
دوان دوان دارن به سمت ما میان...
خیلی عصبانی بودم....
پاشدم ک سرم گیج رفت..
مجبور شدم بشینم..
€ کسی از جاش بلند نشه.. ببینم چی کار میکنن...