🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت #پارت_نود_سوم
#نرگس
بعد از به پایان رسیدن جلسه با آقای شهیدی رفتم داخل اتاق بازجویی.
بلیک تا منو دید لبخند ژیگولی تحویلم داد 😒
با اخم کنار دیوار وایسادم .
آقای شهیدی:خوب خانم پاتاکی اینم از عمل به قول ما شما حالا نوبت شماست که حرف بزنید.
بلیک:میخواهم با نرگس تنها باشم ، تنهای تنها ، من فقط با نرگس حرف میزنم !
شهیدی: این خارج از قوانین اینجاست ، بهتره همکاری کنید .
بلیک:همین که گفتم !
نمیدونم آقا محمد چی داخل گوشی به اقای شهیدی گفت که از روی صندلی بلند شد و
شهیدی: باشه ، ولی یادتون باشه الان دیگه بهانه ای نداری .
بعد از اتاق بیرون رفت ، منم رفتم جلوی بلیک نشستم .
بلیک:س..سلام
نرگس:سلام ، خوب ، بگو
بلیک:لطفا بهشون بگو که میکروفن ها و دوربین ها رو خاموش کنن ، اینی که ازت خواستم واقعی هست ، شوخی هم نمیکنم !
به دوربین گوشه اتاق نگاه کردم و با سر علامت دادم که انجام بدن ، بعد چند دقیقه آقا محمد داخل گوشی بهم گفت که
محمد:دوربین ها و میکروفن ها غیر فعاله ، حالا نوبت بلیکه !
نرگس: اینم از این حالا بگو ؟!
بلیک:تو من رو بهتر از همه میشناسی ، کمکم کن !
پ.ن: از نرگس کمک خواست 😳
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
رئیسمونه!!!
ترو خدا !هر کاری میکنم فقط کمکم کن !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م