🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_هفتم
#نیما
خیلی زود چهار شنبه رسید !
قرار بود فردا نرگس اینا برن ماموریت .
کت و شلوار بژ رنگم رو پوشیدم و آماده بودم برای رفتن به خونه آقا محمد .
نرگس و نرجس هم حاضر شده بودن.
زنگ در خونه آقا محمد رو زدیم که کمیل اومد و در رو باز کرد .
کمیل: سلام نیما جان خوبی ؟ سلام علیکم حال شما خوبه ؟
نیما: سلاااام آقا کمیل گل گلاب ، چطوری ؟
کمیل:ممنون ، بفرمایید داخل ، بفرمایید الان مهمون ها هم میان !
رفتیم داخل ، کم کم مهمون ها هم اومدن .
فقط ۸ خانواده رو دعوت کرده بودیم .
عمو حسام که جای پدرمون رو داشت و بزرگ ترین عمه یعنی عمه مهتاب 😐
و بزرگ ترین دایی و بزرگ ترین خاله.
آقا محمد اینا هم همینجوری !
روی صندلی نشسته بودم و با قران تو جیبی کوچیکم داشتم قران تلاوت میکردم .
کیمیا هم خیلی استرس داشت ، معلوم بود ازش !
همش با دستاش ور میرفت .
همه اومده بودن که بین جمعیت چشمم به رادوین افتاد !
ای ور پریده !
برام بود کل ویترین صورتش رو میاوردم پایین !
یه جوری نگاه نرجس میکرد 😳😡
تا اخر مراسم همش چشمم پی رادوین بود .
با خواندن صیغه محرمیت توست اقا محمد برای ۳ ماه به هم مَحرَم بودیم!
مراسم به پایان رسید و مهمونا دونه دونه اومدن و بهمون تبریک گفتن .
رادوین با غرور جلو اومد و گفت
رادوین: تو نزاشتی من به عشقم برسم ، مطمئن باش همین اتفاق برای خودت میوفته و نمی تونی زندگی خوبی داشته باشی !😏
خواستم یکی حواله صورت نهسش کنم که کیمیا دستمو گرفت و نزاشت !
رادوین پوزخندی زد و رفت !
به کیمیا نگاه کردم که گفت
کیمیا: میدونم کی بود ! همون که اون کار رو با صورتت کرد ! بهش اهمیت نده بخاطر من !
هینی کشیدم و گفتم
نیما: هههههه ... باشه 😉😊
شام رو خونه آقا محمد اینا وایسادیم و بعد شام دیگه قصد رفتن کردیم 😅
موقع رفتن آقا محمد گفت
آقا محمد: نیما جان پسرم فکر کنم خبر داشته باشی که ما فردا عازم کویت هستیم !
نیما: بله آقا محمد میدونم !
محمد: پس ساعت ۵ صبح خواهرات رو بزار سایت .
نیما:چشم ، راستی یه چیزی !
محمد: بله ؟
نیما:منم شنبه یه ماموریت دارم !
محمد: برای کجا ؟
نیما: زاهدان .
محمد:باشه پسرم ، پس مواظب خودت باش !
نیما: چشم.
بعدش سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه .
خیلی زود خوابم برد و ساعت ۴ با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم .
رفتم داخل پذیرایی که با ساک های گنده و پر از وسیله نرگس مواجه شدم 😐
پ.ن: الان دیگه محرمن 😂😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
مگه میخواهی بری سیبری خواهر من !😳
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م