به نام خدا🙂❤️
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_نود_و_چهار
#رسول
فاطمه خانم بود....
همسر داداش رضا...
با صدای بلند گریه میکرد...
رو کرد به من😔
~ کدوم بیمارررررسسسسسسستان؟؟؟؟
چرا حرف نمیزنید ....
یه چیییزی بگید ....
* فاطمه جان آروم باش ... چیزی نشده که .. آقا رضا حالش خوبه .. فقط یه ترکش خورده به اندازه یه عدس ...
$ بله ... شما نگران نباشید...😢
~ چیو نگران نباشم .... شما نمیفهمید من چه حالی دارم...
الان ۳ روزه که نیومده خونه ...
چشمم به در خشک شد ..
الانم که تیر خورده ....
€ آروم باشید تشریف بیارید داخل .. من براتون توضیح بدم...
دیگه انگار چشم هاشون بسته شد ... از هوش رفت ....
آها و دریا سریع بلندش کردن ... با سرعت به سمت نماز خونه دویدم.......
رضا خیلی حق به گردنم داشت ...
خانم های توی نماز خونه رو صدا کردم ...
محدثه خانم به همراه دوتا دیگه از همکارا به سمت اتاق رفتن ...
......
بالاخره به هوش اومد....
€ رسول ... ماشین آماده کن .... الان ماهم میاییم..
سوار ماشین شدم ....
چند دقیقه ای نگذشت که آقا محمد .. به همراه رها و فاطمه خانم سر رسیدن ...
از اول خیابون تا وقتی که رسیدیم هیچ کس حرف نمی زد....
من که تو خودم بودم....
رها هم که حالش خیلی بد بود... فقط خانم ، رضا رو دلداری میداد...
محمد تو فکر بود...
فاطمه خانم هم فقط گریه میکرد و آه و ناله....
به هر سختی بود به بیمارستان رسیدیم ...
محمد به همراه فاطمه خانم پیاده شدن ..
رها خواست پیاده شه ...
€ شما بشین ... هر زمان که خبر دادم ب رسول بیایین..
٪ چشم ... فقط سریع برید ...
به سمت ساختمان میدویدند.....
٪ چرا نگذاشت من برم....
$ اونجا مادر شوهر و خواهر های رضا هستن ...
بعدم تو با این روحیه ضعیفت نمیخواد بری ...
اونجا الان شهر شام...
تو نرو بهم میریزی...
شروع کرد به گریه کردن...
٪ همه اینا به خاطر منه .... هیچ وقت خودم رو نمی بخشم..... اگه چیزیش بشه
...
من با چه رویی تو روی مادر و زنش نگاه کنم....
$ بس کن رها... بس کن تور و خدا .... رضا حالش خوبه ... هیچیشم نمیشه ... تو هم آنقدر خودت رو سرزنش نکن ..... همینجا بشین ... تکون نخور ... الان بر میگردم...
چند تا آبمیوه گرفتم ... برگشتم ...
$ اینو بگیر .... همین الان کلش رو بخور ...
٪ من چیزی از گلوم پایین نمیره ..
$ رها اگر نخوری خدا رو شاهد میگیرم از همینجا یک راست میریم شهرستان.... میگم بخور...
به هر ضرب و زوری بود چند قلوپ خورد...
...........
بعد از چند ساعت با محمد برگشتیم اداره ...
به اتاق محمد رفتیم..
€ رها خانم شما خوبی؟؟؟ چیزی نمیخوای؟؟
٪ راستش میدونم الان وقتش نیست ... ولی من خیلی وقته که میخوام یه مسئله ای رو مطرح کنم..