🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_یکم
#سعید
وارد خونه که شدیم هینی کشید و گفت
زینب:هییییییی اینجا چرا اینطوری شده !
سعید:خوب من اصلا اینجا نیومدم !
زینب:ای خدا !
بعد چادرش رو در آورد و داد دست من و شروع کرد که کار کردن ، منم از خستگی ولو شدم رو تخت و خوابم برد .
فردا صبح ساعت ۶
ساعت ۶ بود که بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه رفتم سایت .
از در که داخل شدم آقا محمد دقیق جلوم بود !
محمد:سلااااام آقا سعید .
سعید:سلام آقا محمد
محمد:چرا صبح زود اومدی اینجا؟
سعید:پس پ برم کجا آقا ! شوخی میکنی ؟
محمد:شوخی چیه سعید جان ! برو خونه پیش خانومت ، اون تازه از ماموریت اومده ، سایتم که نمیتونه بیاد ، تو پیشش باش .
سعید:اخه آقا..
محمد:آخه نداره ، امروز رو برو مرخصی ، برای اینکه راحت باشی بعد ناهار برگرد سایت ، ما چک کردیم ، کسی مامور زینب خانوم نیست!!!! متونی با خودت بیاریش سایت .
سعید:ممنونم آقا ، با اجازه .
دوباره از همون راهی که اومدم برگشتم !😐
با زینب برای ناهار رفتیم خونه مامان و بابا.
خیلی خوش گذشت ، زینب قرار بود تا شب وایسه ولی من باید میرفتم سایت !
در گوشش گفتم
سعید:زینب جان من باید برم سایت کار دارم ، آقا محمد گفت اگه بخواهی تو هم میتونی بیای !
زینب:واقعا! مامان و بابا رو چیکار کنم!
بعد صداش رو ساف کرد و گفت
زینب:مامان من باید برم دیگه .
مامان:چرا دخترم !
زینب:باید برم محل کار ، از وقتی اومدم هنوز اونجا نرفتم !
بابا:حالا نمیشه الان نری؟
زینب: نمیشه به خدا بابا جون .
بعد بلند شدیم و به طرف در رفتیم، مامان و بابا هم برای بدرقه ما اومدن.
۳۰ دقیقه بعد
کارمند های خانم سایت دور زینب جمع شده بودن و باهاش حرف میزدن که آقا محمد صداش کرد .
#زینب
رفتم داخل اتاق آقا محمد .
محمد:سلام
زینب:سلام آقا
محمد:رسیدن به خیر ، خوب اطلاعات !؟
زینب:ممنونم ، ریختمشون داخل یه فلش ، هرچی که این یک سال فهمیدم رو جمع کردم !
محمد:آفرین ، الان فلش کجاست؟
زینب: بفرمائید.
پ.ن: خدمتتون
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
کارتون عالی بود .
جلسه فوری !😨😱
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م