🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_پنجم
#محمد
زمان خیلی زود گذشت ، باورم نمیشد قرار بود کیمیا ازدواج کنه ولی عزیز نبود ، همین آزارم میداد ، سر سجاده بعد از خوندن نماز صبحم شروع کردم به گریه کردن ، کیمیا یه دفع اومد داخل و با دیدم اشکام جا خورد ، گفت
کیمیا:چی شده بابا جون !
محمد:هیچی دختر گلم ، کاری داشتی؟
کیمیا:امروز منو میرسونید سر کار؟( کیمیا به تازگی در نیروی انتظامی مشغول به کار شده)
محمد:اره ، دخترم امروز زود تر برگرد خودت که میدونی مهمون داریم .
کیمیا:چشم ، بابا جون ترو خدا بگید چی شده!
محمد:هیچی بابا فدات بشه ، افتادم یاد عزیز ، چقدر امشب جاش خالی !
متوجه اشکی شدم که از گوشه چشم کیمیا سر خورد و روی لباس نظامیش افتاد .
بلند شدم و سجاده رو جمع کردم و گرفتم روی تاقچه ، بعد رفتم اشکاش رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم
محمد:خودتو ناراحت نکن بابا جان ، عزیز ناراحتی تورو که نمیخواهد ! مخصوصا الان که داری میشی عروس خانم !
کیمیا:عه بابااااااااا، حالا نه به داره و نه به باره !
محمد:شوخی کردم. بدو بدو الان دیر میشه .
با کیمیا حرکت کردیم ، بعد از اینکه بردمش محل کارش خودم رفتم سایت. تا ساعت ۱۱ صبح اونجا بودم بعدش برگشتم خونه ، کارا خیلی زیاد بود ، کمیل همه جوره جای خالی کیمیا رو پر کرده بود ، ساعت ۲ بود که کیمیا اومد خونه .
با عطیه تصمیم گرفته بودیم که زیاد بهش کار ندیم تا استراحت کنه ، داشتم خونه رو جارو میزدم که به کمیل گفتم
محمد:کمیل بابا بیا کمک
کمیل:جانم بابا!
محمد: این میز رو بلند کن بی زحمت پسرم .
کمیل:چشم .
بعد از اینکه زیر میز رو جارو زدم کمیل به زور جارو رو ازم گرفت .
تا ساعت ۱۸ مشغول تمیزی بودیم .
بعد اون هر کدوم یه دوش گرفتیم و کمیل و با کمک عطیه میوه هارو چیدن .
#کیمیا
هرچی میخواستم کمک کنم نمی زاشتن!
ساعت ۱۵:۳۰ بود که خودم رو روی تختم پرت کردم .
توی فکر اقا نیما بودم ، بابا محمد خیلی ازش تعریف میکرد ، نمیدونم چقدر توی فکر بودم که خوابم برد .
ساعت ۱۷ با استرس بیدار شدم.
یه دوش گرفتم و بعد از خشک کردن مو های بلندم که کمی بالا تر از زانوم بود ، رفتم سراغ لباس ، بعد از چند دقیقه ور رفتن بالا خره یه پیرهن بلند طوسی تا روی پا و یه ساق شلواری طوسی و روسری صورتی و طوسی انتخاب کردم ، صندل های صورتی که مامان عطیه چند روز پیش برام خریده بود رو هم پام کردم .
اهل ارایش نبودم ، به کرم اکتفا کردم و از اتاق رفتم بیرون ، ساعت ۱۸:۳۰ بود .
کمک کردم و چایی دم کردم و کمیل و مامان هم میوه چیدن .
ساعت ۱۹ بود که زنگ زدن ، خیلی استرس داشتم و دستام می لرزید!
بابا محمد گفت
محمد:کیمیا جان بیا اینجا دیگه چرا وایسادی؟
رفتم کنار در پیش مامان و بابا وایسادم .
دوتا خانم خوشگل و یه پیر مرد و پیر زن و در آخر یه پسر جوون که حتما آقا نیما بود وارد شدن .
پسره سرش پایین بود ، وقتی رسید به من دست گل رو بهم داد ، حتی بهم نگاه هم نکرد ! از این حیایی که داشت خوشم اومده بود .
صورتش کمی خراش داشت و بالای ابروش بخیه خورده بود ، بابا محمد برام توضیح داده بود که چی شده ، همچین بدم نبود ! بابا محمد یه جوری گفته بود دعواش شده فکر کردم کل صورتش ریخته زمین .
رفتن و نشستن ، منم وقتی که مامان عطیه اشاره کرد چایی رو پخش کردم. دستای آقا نیما به خاطر استرس میلرزید و وقتی چای رو برداشت نزدیک بود بریزه !
پ.ن:خواستگاری😍
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
چرا من؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م