🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هفتاد_دوم
#نرجس
خیلی زود تر از اونی که فکر کنیم سه شنبه رسید و ساعت ۹ شب باید میرفتیم سایت و از اون طرف ساعت ۶ صبح حرکت بود به طرف نفت شهر.
تقریبا ساعت ۲ ظهر می رسیدیم.
نیما:مواظب خودتون باشید، من به جز شما کسی رو ندارم.
نرجس:چشم داداش گلم ، به خدا چیزی نمیشه .
ز.ع.سحر: نرجس دیگه نسپرم بهت ها ! اون لقمه هارو حتما بخورید .
نرجس:چشم زن عمو جان .
بعد رفتم بغلش کردم و بوسیدمش .
الان ۲۰ دقیقه بود که منتظر نرگس بودم!
عادت داشت هر وقت میخواستیم بریم مسافرت تمام اتاقش رو میریخت داخل کوله پشتی هاش و با خودش میاورد :/
صداش کردن.
نرجس:نرگس های نرگس ، بدو بیا تا خودم نیومدم بیارمت .
نرگس:اومدم 📣
بعد ۳ دقیقه اومد ، همون طور که گفتم تمام اتاقش رو جمع کرده بود و آورده بود !!!
با همه خدا حافظی کردیم ، زن عمو آب ریخت پشت سرمون و با نیما رفتیم طرف سایت.
ساعت ۱۰ بود که رسیدیم .
از نیما خدا حافظی کردیم و رفتیم داخل .
همه آماده بودن ، قرار بود که آقا محمد یه توضیح کوتاه بده و بعد اون بریم استراحت تا ساعت ۶ که حرکت کنیم .
ساعت ۱۰ و نیم بود که آقا محمد گفت بریم اتاق کنفرانس .
پ.ن:آغاز ماموریت ، تسبیح ها آماده؟ 😜📿
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
همه گوش کنید ساعت ۶ حرکته دیگه تکرار نکنم !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م