eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ خیلی زود تر از اونی که فکر کنیم سه شنبه رسید و ساعت ۹ شب باید میرفتیم سایت و از اون طرف ساعت ۶ صبح حرکت بود به طرف نفت شهر. تقریبا ساعت ۲ ظهر می رسیدیم. نیما:مواظب خودتون باشید، من به جز شما کسی رو ندارم. نرجس:چشم داداش گلم ، به خدا چیزی نمیشه . ز.ع.سحر: نرجس دیگه نسپرم بهت ها ! اون لقمه هارو حتما بخورید . نرجس:چشم زن عمو جان . بعد رفتم بغلش کردم و بوسیدمش . الان ۲۰ دقیقه بود که منتظر نرگس بودم! عادت داشت هر وقت میخواستیم بریم مسافرت تمام اتاقش رو میریخت داخل کوله پشتی هاش و با خودش میاورد :/ صداش کردن. نرجس:نرگس های نرگس ، بدو بیا تا خودم نیومدم بیارمت . نرگس:اومدم 📣 بعد ۳ دقیقه اومد ، همون طور که گفتم تمام اتاقش رو جمع کرده بود و آورده بود !!! با همه خدا حافظی کردیم ، زن عمو آب ریخت پشت سرمون و با نیما رفتیم طرف سایت. ساعت ۱۰ بود که رسیدیم . از نیما خدا حافظی کردیم و رفتیم داخل . همه آماده بودن ، قرار بود که آقا محمد یه توضیح کوتاه بده و بعد اون بریم استراحت تا ساعت ۶ که حرکت کنیم . ساعت ۱۰ و نیم بود که آقا محمد گفت بریم اتاق کنفرانس . پ.ن:آغاز ماموریت ، تسبیح ها آماده؟ 😜📿 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: همه گوش کنید ساعت ۶ حرکته دیگه تکرار نکنم ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م