🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هفتاد_هشتم
#نرجس
۲ساعت بعد
نرگس میخواست اماده بشه تا حرکت کنیم به سمت تهران.
نرگس:نرجس!!!!
نرجس:بله!!!!؟؟؟؟
نرگس:لباسام خونی شده ! با لباس بیمارستان هم که نمیشه بیام!
نرجس:برات گرفتم!
رفتم و لباسایی که با سوغاتی ها برای نرگس خریدم رو آوردم .
بعد ۳۰ دقیقه اماده شد.
از بیمارستان اومدیم بیرون ، اقا رسول ۴ تا بلیت هواپیما گرفته بود .
اول رفتیم کرمانشاه و از اونجا با هواپیما رفتیم تهران .
وقتی از هواپیما پیاده شدیم نیما و زن عمو و عمو عماد منتظر ما بودن .
نرگس خودش رو پرت کرد تو بغل نیما.
نیما نرگس رو فشار داد که نرگس گفت
نرگس:یوااااااش ، آخخخخخ.
نیما:چی شده !!!
نرجس:تو نمیدونی آبجیمون تیر خورده؟
نیما:واقعا !!! نمیدونستم ، الان خوبی؟
نرگس:آره بابا ، کی به شما خبر داد که ما اومدیم ؟
نیما:رسول بهمون زنگ زد ، ولی نگفت تو تیر خوردی !!!
نرگس:عیب نداره ، میشه چمدونا رو برامون بیاری نیما جان؟
نیما:چشم آبجی گلم !!!
ز.ع.سحر: نرگس چرا مواظب نبودی!؟
نرگس:زن عموووو ، ترو خدا!
ز.ع.سحر: بابات تو رو دست ما سپرده اون وقت من نتونستم مواظبت باشم !
بعد ز.ع.سحر بغض کرد و افتاد گریه.
نرگس:تقصیر شما چیه !؟ ترو خدا گریه نکنید فداتون بشم !
ز.ع.سحر: خدا نکنه !
بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ، زن عمو و عمو عماد هم بعد چند دقیقه که حرف زدیم رفتن خونه خودشون.
فردا صبح
صبح زود ساعت ۵ بیدار شدم ، همه خواب بودن ، نمازم رو خواندم و صبحانه رو آماده کردم.
همه کم کم بیدار شدن .
خیلی دوست داشتم امروز برم سایت و ببینم با بلیک چی کار کردن !!!
پس زود بیدار شده بودم تا زود تر برم سایت .
ساعت ۷ بود که به نرگس از خونه اومدیم بیرون.
آقا محمد گفته بود که تا دو سه روز نرگس نیاد سایت ، چون قبلا مورد که تیر خورده داشتن (داوود)و باید استراحت کنه .
ولی نرگس گوش نداد و گفت که هیچی نیست ، کلا از این بچه ناز نازو ها نبود!!!
هیچ وقت دردش رو بروز نمیداد .
حتی موقع ای که بیمارستان بود هم اصلا نگفت که درد داره .
ماشین رو چند کوچه اون ور تر از سایت پارک کردم ، و با هم وارد سایت شدیم.
ریحانه اومد استقبال از مون و بعد رفتیم دفتر آقا محمد .
وارد شدیم.
محمد: سلام!
نرگس و نرجس:سلام
محمد:شما اینجا چی کار میکنی؟
نرگس:اقا من خوبم
محمد:مگه مرخصی اجباری نیستی!
نرگس:اقا اخه...
محمد:(با ولوم بالا) چرا از دستور سرپیچی میکنید؟الان بدن شما نیاز به استراحت داره ! میوفتی داخلی سایت کار دستمون میدی !
نرگس:دیگه تکرار نمیشه!
نرجس:آقا کاری داشتید با ما ؟
محمد:اره ، دیروز احسان رو به زندان دیزل آباد کرمانشاه بردیم. دیشب موقع انتقال جاسوس ها به تهران احسان داخلشون نبود! هرچی گشتیم پیداش نکردیم ، بقیه زندانی ها میگن که یکی از مامور های زندان اومده و احسان رو برده بیرون از سلول .
نرجس:یعنی الان احسان پریده!
محمد:بله ، میخواهم رفت و آمد های مرزی رو کاملا زیر نظر داشته باشی .اگه دیدیش بهم خبر بده .
نرجس:چشم
نرگس:اقا من چی کار کنم؟
محمد:داخل خوابگاه استراحت .
نرگس:چشم :/
از اتاق اومدیم بیرون و هرکی رفت سر کار خودش .
بعد ۳۰ دقیقه .
نرجس:پیداش کردم !!!!
بدو بدو رفتم اتاق اقا محمد ، همه قمبرک گرفته بودن ، معلوم بود آقا محمد سرشون داد زده 😂😐
محمد:چی شده؟
نرجس:اقا پیداش کردم !
محمد:واقعا؟
نرجس:بله ، میشه بیاید پایین ؟
محمد:اره بریم
رفتیم و به آقا محمد نشون دادم.
خیلی خوشحال شده بود !
محمد:مثل اینکه کارمند های قبلی رو باید اخراج کنم کارمند های جدیدی مثل شما بیارم ! عالی بود !
نرجس:ممنون
محمد:یه جلسه ساعت ۱۰ داریم همه رو خبر کن ، ولی به کسی نگو که پیداش کردی !
نرجس:چشم
ساعت ۱۰ صبح
محمد:سلام بر همگی ، این جلسه برای اینکه که درباره احسان حرف بزنیم ، اول این رو بگم که شما تکاور ها و کوماندو های حرفه ای نتونستید برای ۵ ساعت از یه زندانی محافظت کنید !
داوود:آقا ما اصلا متوجه نشدیم کی از زندان خارج شده !
محمد:مشکل همینه ، تو و سعید و میثم مثلا محافظ بودید ولی کیس فرار کرده !
اینطور چیزی وجود داره؟
سعید:ببخشید
محمد:با این چیزا درست نمیشه ، مثل اینکه باید اخراج بشید چون ظاهرا کارمند های تازه کار بهتر از شما هستن !
میثم: اقا ولی...
محمد:ساکت ، نرجس خانوم پیداش کرد !
رسول:واقعا؟؟؟؟؟؟
محمد:بله ، واقعا .
یه دفع همه نگاه ها به سمت من چرخید .
خجالت زده سرم رو پایین انداختم ..
رسول:خوب چرا نمیگیرنش ؟
محمد:چون خارج از کشور هست 😐
سعید:چطور؟
محمد:رفته بیرون از کشور ، الان هست کویت ، با افرادمون داخل کویت هماهنگ کردم .
با اینکه شما ها که باعث فرارش هستید باید دستگیرش کنید ولی اونا میگیرنش ! ازتون انتظار نداشتم !
همه خجالت زده سرشون رو پایین انداختن.
ادامه دارد...🖇🌻
نویسنده:آ.م