eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ ۲ساعت بعد نرگس میخواست اماده بشه تا حرکت کنیم به سمت تهران. نرگس:نرجس!!!! نرجس:بله!!!!؟؟؟؟ نرگس:لباسام خونی شده ! با لباس بیمارستان هم که نمیشه بیام! نرجس:برات گرفتم! رفتم و لباسایی که با سوغاتی ها برای نرگس خریدم رو آوردم . بعد ۳۰ دقیقه اماده شد. از بیمارستان اومدیم بیرون ، اقا رسول ۴ تا بلیت هواپیما گرفته بود . اول رفتیم کرمانشاه و از اونجا با هواپیما رفتیم تهران . وقتی از هواپیما پیاده شدیم نیما و زن عمو و عمو عماد منتظر ما بودن . نرگس خودش رو پرت کرد تو بغل نیما. نیما نرگس رو فشار داد که نرگس گفت نرگس:یوااااااش ، آخخخخخ. نیما:چی شده !!! نرجس:تو نمیدونی آبجیمون تیر خورده؟ نیما:واقعا !!! نمیدونستم ، الان خوبی؟ نرگس:آره بابا ، کی به شما خبر داد که ما اومدیم ؟ نیما:رسول بهمون زنگ زد ، ولی نگفت تو تیر خوردی !!! نرگس:عیب نداره ، میشه چمدونا رو برامون بیاری نیما جان؟ نیما:چشم آبجی گلم !!! ز.ع.سحر: نرگس چرا مواظب نبودی!؟ نرگس:زن عموووو ، ترو خدا! ز.ع.سحر: بابات تو رو دست ما سپرده اون وقت من نتونستم مواظبت باشم ! بعد ز.ع.سحر بغض کرد و افتاد گریه. نرگس:تقصیر شما چیه !؟ ترو خدا گریه نکنید فداتون بشم ! ز.ع.سحر: خدا نکنه ! بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ، زن عمو و عمو عماد هم بعد چند دقیقه که حرف زدیم رفتن خونه خودشون. فردا صبح صبح زود ساعت ۵ بیدار شدم ، همه خواب بودن ، نمازم رو خواندم و صبحانه رو آماده کردم. همه کم کم بیدار شدن . خیلی دوست داشتم امروز برم سایت و ببینم با بلیک چی کار کردن !!! پس زود بیدار شده بودم تا زود تر برم سایت . ساعت ۷ بود که به نرگس از خونه اومدیم بیرون. آقا محمد گفته بود که تا دو سه روز نرگس نیاد سایت ، چون قبلا مورد که تیر خورده داشتن (داوود)و باید استراحت کنه . ولی نرگس گوش نداد و گفت که هیچی نیست ، کلا از این بچه ناز نازو ها نبود!!! هیچ وقت دردش رو بروز نمیداد . حتی موقع ای که بیمارستان بود هم اصلا نگفت که درد داره . ماشین رو چند کوچه اون ور تر از سایت پارک کردم ، و با هم وارد سایت شدیم. ریحانه اومد استقبال از مون و بعد رفتیم دفتر آقا محمد . وارد شدیم. محمد: سلام! نرگس و نرجس:سلام محمد:شما اینجا چی کار میکنی؟ نرگس:اقا من خوبم محمد:مگه مرخصی اجباری نیستی! نرگس:اقا اخه... محمد:(با ولوم بالا) چرا از دستور سرپیچی میکنید؟الان بدن شما نیاز به استراحت داره ! میوفتی داخلی سایت کار دستمون میدی ! نرگس:دیگه تکرار نمیشه! نرجس:آقا کاری داشتید با ما ؟ محمد:اره ، دیروز احسان رو به زندان دیزل آباد کرمانشاه بردیم. دیشب موقع انتقال جاسوس ها به تهران احسان داخلشون نبود! هرچی گشتیم پیداش نکردیم ، بقیه زندانی ها میگن که یکی از مامور های زندان اومده و احسان رو برده بیرون از سلول . نرجس:یعنی الان احسان پریده! محمد:بله ، میخواهم رفت و آمد های مرزی رو کاملا زیر نظر داشته باشی .اگه دیدیش بهم خبر بده . نرجس:چشم نرگس:اقا من چی کار کنم؟ محمد:داخل خوابگاه استراحت . نرگس:چشم :/ از اتاق اومدیم بیرون و هرکی رفت سر کار خودش . بعد ۳۰ دقیقه . نرجس:پیداش کردم !!!! بدو بدو رفتم اتاق اقا محمد ، همه قمبرک گرفته بودن ، معلوم بود آقا محمد سرشون داد زده 😂😐 محمد:چی شده؟ نرجس:اقا پیداش کردم ! محمد:واقعا؟ نرجس:بله ، میشه بیاید پایین ؟ محمد:اره بریم رفتیم و به آقا محمد نشون دادم. خیلی خوشحال شده بود ! محمد:مثل اینکه کارمند های قبلی رو باید اخراج کنم کارمند های جدیدی مثل شما بیارم ! عالی بود ! نرجس:ممنون محمد:یه جلسه ساعت ۱۰ داریم همه رو خبر کن ، ولی به کسی نگو که پیداش کردی ! نرجس:چشم ساعت ۱۰ صبح محمد:سلام بر همگی ، این جلسه برای اینکه که درباره احسان حرف بزنیم ، اول این رو بگم که شما تکاور ها و کوماندو های حرفه ای نتونستید برای ۵ ساعت از یه زندانی محافظت کنید ! داوود:آقا ما اصلا متوجه نشدیم کی از زندان خارج شده ! محمد:مشکل همینه ، تو و سعید و میثم مثلا محافظ بودید ولی کیس فرار کرده ! اینطور چیزی وجود داره؟ سعید:ببخشید محمد:با این چیزا درست نمیشه ، مثل اینکه باید اخراج بشید چون ظاهرا کارمند های تازه کار بهتر از شما هستن ! میثم: اقا ولی... محمد:ساکت ، نرجس خانوم پیداش کرد ! رسول:واقعا؟؟؟؟؟؟ محمد:بله ، واقعا . یه دفع همه نگاه ها به سمت من چرخید . خجالت زده سرم رو پایین انداختم .. رسول:خوب چرا نمیگیرنش ؟ محمد:چون خارج از کشور هست 😐 سعید:چطور؟ محمد:رفته بیرون از کشور ، الان هست کویت ، با افرادمون داخل کویت هماهنگ کردم . با اینکه شما ها که باعث فرارش هستید باید دستگیرش کنید ولی اونا میگیرنش ! ازتون انتظار نداشتم ! همه خجالت زده سرشون رو پایین انداختن. ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م