🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان ✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هفتاد_پنجم
#نرجس
از زیر پای ریحانه یه بیشکون گرفتم و شروع کردم به خوردن .
با کسی هم کاری نداشتم .
نمیدونم چی شد که خوابم برد ، وقتی بیدار شدم اولین تابلویی که دیدم نوشته بود به کرمانشاه خوش آمدید.
سعی کردم با کسی حرف نزنم و توی افکار خودم غرق شده بودم.
یه دفع حالم به هم خورد و بدو بدو رفتم سمت در ون .
ماشین وایساد و پریم پایین و یه گوشه...😅
آره دیگه ... یه گوشه ...
ریحانه و نرگس و معصومه اومدن پایین و دورم جمع شدن .
بعد چند دقیقه که بهتر شدم فقط نرگس موند پیشم ، آقا محمد اومد پایین و یه بطری آب بهم داد .
ازش تشکر کردم که گفت
محمد:چی شد یه دفع؟
نرجس:حالم به هم خورد.
محمد:خوب ، ما منتظریم زود بیاید باید حرکت کنیم .
پشت سر آقا محمد رفتیم سوار شدیم و به طرف مقصد حرکت کردیم .
《۷ساعت بعد 》
معصومه:ما در موقعیت هستیم .
محمد:تا نگفتم وارد نشید ، اول بزارید تعداد افراد مشخص بشه .
بعد ۵ دقیقه آقا محمد بیسیم زد .
محمد:۱۲ نفر داخل خونه هستن ، درسته یکم زیاده ولی باید از پسش بر بیاید ، نیرو لازم دارید؟
معصومه:نه ، مشکلی نیست.
محمد:وارد بشید ، آغاز عملیات .
اول آقا سعید و داوود از در جلویی رفتن داخل و پشت سر اونا آقا رسول و میثم و فرشید .
ما هم از در پشت رفتیم داخل .
از همون اول تیر اندازی شروع شد ولی قرار بود ما خانم ها زیاد درگیر نشیم .
یه کارخانه متروکه بود که ۱۲ نفر آدم خلافکار داخل بودن !
درست مثل این فیلم ها 😜
از فکر خودم خندم گرفت !
از گوشه دیوار به داخل نگاه کردم که دیدم ازپشت سر ما ۴ نفر دیگه دارن میان داخل کارخانه .
سریع بیسیم زدم:اقا محمد شدن ۱۶ نفر !
محمد:درخواست نیرو کمکی کردم ، تا چند دقیقه دیگه میرسن .
با ریحانه رفتیم پشت در و شروع کردیم تیر اندازی به سمت اون ۴ تا آدم قریبه.
۲ تاشون رو کشته بودیم که آقا داوود داد زد
داوود:کمک لازم داریم .
معصومه و نرگس رفتم اون طرف کمک آقایون .
کار اون ۲ نفر دیگه رو هم ساختیم که یه دفع ...
پ.ن:یه دفع.........بمانید در خماری 😜😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
تو...... نرگس.....!!!!!!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م